حافظ عزیز، رمانتان را خواندم، همراه با نویسنده و کسانی که در داستان بودند کوچه پس کوچهها و خیابانهای آشنای شهرمان را گشتم. چقدر زلال، ساده و صمیمی نوشتهاید، زلال و ساده و صمیمی مثلِ خودتان، شبیه “حافظ”ی که من میشناسم.
راستش به سادگی و صمیمیت شما کمی غبطه خوردم که نویسندهای چقدر باید نوعدوست و مردم نواز باشد که همشهریانش با او سر یک میز بنشینند و خاطرات مگویشان را به او بگویند در حالی که میدانند او نویسنده است و این خاطرات را با پیاز داغی که خودش اضافه خواهد کرد و بال و پری که خودش خواهد داد در متن داستان خواهد آورد! و غبطه خوردم به دختری به اسم “سومان” که عشقی سترگ بین نویسنده و او وجود دارد. این عشق چقدر باید عظمت داشته باشد که نویسنده پیه همه چیز را بر تن بمالد و طبیعت وحشی و روح واقعیاش را بدون هیچ سانسوری بر او نمایان سازد! میگویند عشق به انسان شجاعت میبخشد و او را جسور و نترس میکند، دیگر به عواقب گفتهها و کردههایش نمیاندیشد و در نوعی خلسه و جنون “هرچه باداباد”ی میگوید و مینویسد، یا انجام میدهد. من فکر میکنم این گفته مخصوصا در این رمان به شما نویسندهی محترم صادق است.
امّا چون واقفید که چقدر خواهرانه دوستتان دارم نقد که نه، به عنوان کسی که از دوران کودکی و نوجوانی تا کنون شب و روزش هیچگاه بدون مطالعه کتاب مخصوصا “رمان” نبوده است و همواره عطش خواندن دارد و مثل خودتان از ناملایمات روزگار همواره به آغوش کتابها پناه بُرده است، نظری انتقادی هم بر کتابتان مینویسم. خودت خوب میدانی که من در مورد ادبیات با کسی تعارف ندارم و غرضم هم فقط و فقط رشد و بالندگی ادبیاتمان است و بس…
از دیدگاه من کتابی که شما “رمان” نامیدهاید، رمان نیست، بلکه مجموعهی خاطرات جداگانهای از دوستان و همشهریانتان است که پیوند دهندهی این خاطرات فقط و فقط دختر فیلمسازی به نام “سومان” است و اگر سومان نبود این حلقهها مانند دانههای زنجیر یا تسبیح از هم میگسست و چنان پراکنده میشد که هیچ پیوندی بین دانههایش باقی نمیماند تا تشکیل رمان دهد.
البته دختر فیلمساز میتواند از خاطرات یاد شده در قسمتهایی از فیلمش استفاده کند ولی این داستان قابلیت تبدیل به یک فیلمنامه منسجم را ندارد، چون داستان منسجم ندارد.
امیدوارم در رمانهای بعدیت یا خاطره ننویسی و یا اینکه دستِ فقط یکی از همین خاطرات را بگیری و شاخ و برگش بدهی و به رمانش تبدیل کنی، آن وقت داستانی منسجم میشود و “سومان” میتواند از روی آن فیلمنامه بنویسد و فیلمی با رنگ و بوی شهرمان خیاو بسازد و مطمئنم که تو قادر به نوشتن چنین رمانی هستی. و باز هم میدانم که هر چه بنویسی تکههایی از خودت و خاطراتت در آنها خواهد بود همچنان که در نوشتهها و شعرهای همهی شاعران و نویسندگان هم ناخودآگاه، تکههایی از خاطرات، تجربیات و مطالعات خودشان است و همینها آنها را از هم متفاوت میسازد. زبان داستانت گاهی ادبی و شاعرانه بود ولی بیشتر مواقع به گزارش خبری شبیه بود.
به قول خودمان باز هم برگردم به تعریف و نوشابه باز کردن برای کتابت.
پیدیاف کتابت را با فونت بزرگ تایپ کردهای تا خواندنش برای افرادی که چشمشان مثل من ضعیف است راحتتر باشد دست مریزاد، وگرنه حجم رمان این قدرها هم نیست تا کسانی رگ تنبلیشان بجنبد که وااای مگر کتابی با حجم ۷۳۴ را میتوان خواند؟! خوب میدانی که فضای مجازی افراد را سهسطری خوان کرده است!
کتابت آن قدر ساده و صمیمی نوشته شده است که اگر وقت اقتضاء کند در یک روز و یک نفس میتوان خواند. البته کارهای خانهداری به من اجازهی در یک نفس خواندن را نداد، بعد از انجام کارهای خانه، خواندن کتابت را به خودم جایزه میدادم و در حال دراز کشیده و استراحت روی تختم، مانند شکلاتی مغزدار و دیر آب شونده، آن را به دهان میانداختم و فارغ از زمانه و دنیا و ما فیها، در لذت خواندن غرق میشدم و شیرینی و گوارایی این شکلات مغزدار را به تکتک سلولهایم هدیه میدادم. در جاهایی از کتاب میخندیدم، مخصوصا آنجاهایی که اصطلاحات و مثلهای ترکی را برای سومان به فارسی ترجمه میکردی، خیلی با مزه و خندهدار شده بود. در کلّ این کتابت را نسبت به کتابهای قبلیت بیشتر دوست داشتم و پسندیدم و در پایان کتاب با خودم گفتم: “این کتاب خودِ خودِ حافظ است بی هیچ سانسوری”.
خواهرانه منتظر خواندن رمانها و آثار بعدیت هستم و امیدوارم توصیه نقادانهام را بپذیری و در اثر بعدیت به کار بندی. بی تعارف میگویم که تو برای شهرمان غنیمتی هستی، تو گنجینهی خاطرات همشهریهایمان هستی و آنها به تو اعتماد دارند، باید باز هم بنویسی و بنویسی و ما بخوانیم.
شکوفایی و بالندگی هر چه بیشتر قلمت را آرزومندم.
با تقدیم احترام:
سحر خیاوی
سحر خیاوی
چئویرن: سحر خیاوی
ترجمه: سحر خیاوی
سسلندیرن: سحر خیاوی
- یادداشت
- اوخوماق زامانی: 3 دقیقه
- https://ishiq.net/?p=35981
چاپ