مهتاب از آسمان افتاد،
از جان و خونم گذر کرد،
از درون دیدهام گذر کرد،
از خویشتنِ خویشم گذر کرد،
گذر کرد، از پاشنهام گذر کرد،
اندکی نمانده بود،
دو نیمهام کند،
سرم را میخکوب آسمان کرد وُ
پاشنهام را به زمین دوخت.
تلاش کردم،
گام بردارم، قدمی نیارستم برداشت…
آدمها از کنارم میگذرند،
به چه کار آیدش مهتاب؟
رهایم کن مهتاب،
بگذار پیِ کار خود روم.
این چه بود مهتاب،
چرا راهت از من گذر کرد؟
همه راه گم کردند مهتاب،
دسته- دسته کناره گرفتند.
گفتند دیوانهی زنجیری است،
هر کس بهنامی خواند مرا.
یکی بهنگاهی خاکسترم برباد داد،
یکی دید وُ خنده زد بر من.
این دست وُ این پای من،
این دهن وُ گوش وُ بینیام،
از دیگران کم وُ کسریام نیست
فزونیام نیست از دیگران.
مهتاب، رهایم کن بروم.
آتام، امان، این چه سنگی است؟!
سنگانداز کجاست؟
سگان بهجانم اوفتادند،
مهتاب، رهایم کن بروم!…
به فریادم برس، آنا
فرزند تو منم، آنا
امشب، چارمیخ این مهتاب منم،
چه بود این روشنا که از من گذر کرد، آنا؟
من که روشناییخوار نیستم، آنا
پیداست که اقبالم چنین بود،
ناسپاسِ بخت خود نیستم.
نمردهام، مگریید،
بگذارید وُ بگذرید،
درها را نبندید،
جخ، قصد در کوبیدنم نیست.
نلیس چکمهام را، چرکین است،
پارس نکن، در فکر غوطهورم،
دست بردار، ای سگ خدا،
من خداوندگارت نیستم.
زبانم لال وُ سر بهزیر،
مغبونترین فرزند این خانه منم،
مهتاب، رهایم کن،
من، آنی نیستم که تو میپنداری…
یک پاسخ
سالام آمریکا اولکه سیندن چوخ گوزل جوندهریپ سینیز… الله ساخلاسین سیزلری بیزه