حبیب فرشباف
چئویرن: حبیب فرشباف
ترجمه: حبیب فرشباف
سسلندیرن: حبیب فرشباف


تو تصویرش کن!
حبیب فرشباف

مراسم یادواره کودکان زلزله زده آذربایجان (انجمن حمایت ازحقوق کودکان)

 سرش را از پنجره‌ی آخرین ردیف مینی‌بوس بیرون آورده و غرق تماشای پاییز زودرس منطقه‌ی کوهستانی و روستاهای آسیب‌دیده است. آقای میری که بغل‌دستش نشسته سه بار پشت سرهم صدایش می‌کند:

– پرویز، پرویز، پرویز!..

عکس‌العملی از پرویز

دیده نمی‌شود.

در جاده‌ی پُردست‌انداز «ورزقان» ردیف آخری‌ها سرشان به سقف مینی‌بوس می‌خورد. راننده می‌داند که مهمانان هنرمند قصد دارند تعداد هرچه بیشتری از روستاهای زلزله زده را از نزدیک ببینند.

در روستای «باجاباش» پیاده می‌شویم و برای دیدن روستا، بالای تپه‌ای صف می‌کشیم.

اژدهایی روستا را درسته قورت داده و تفاله‌اش را به بیرون قی کرده است. آنچه به‌جای مانده جزیره‌ای از خاک و کلوخ است که تیرک‌های پوسیده‌ی تا گلو در خاک فرورفته‌اش دست امداد به‌سوی بیننده برافراشته‌اند. بی‌اختیار یاد شعر نیما می‌افتم:

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

همه از شدت تأثر ماتشان برده. آقای پرستویی به‌سخن درمی‌آید: «ابعاد فاجعه را تا این حد وحشتناک تصور نمی‌کردم».

خانم تیموریان عینکش را درمی‌آورد و اشک چشمانش را پاک می‌کند.

آقای میرکریمی بازوهایش را بغل کرده و نگاهش به دوردست‌ها خیره مانده، انگار که همه‌ی روستاهای «قاراداغ» همین الان بر سرش آوار شده باشد…

چند نفر از اهالی نزدیکتر می‌آیند. آقای کمال تبریزی از تعداد جان‌باختگان می‌پرسد.

– ۳۵ نفرند…

مگر کسی می‌تواند از زیر این‌همه خاک جان سالم بدر برد!؟ بخت یارشان بوده که هنگام حادثه روز بود و اهالی و دام‌ها بیرونِ خانه بودند.

آقای میری از نیازهایشان سئوال می‌کند. سال‌خُرد مردی می‌گوید:

– از همه جای ایران به کمکمان آمده‌اند. خدا حفظشان کند. به‌جز سرپناهی برای دام‌ها و خودمان چیز دیگری نیاز نداریم.

***

به روستای «چوبانلار» می‌رویم. غیر از مدرسه‌ی روستا که از آجر و سیمان ساخته شده و هنوز سالم و پابرجاست، همه‌ی روستا با خاک یکسان شده است.

آقای پرستویی از مرد جوانی لحظه‌ی وقوع حادثه را می‌پرسد. جواب می‌دهد:

– من چوپان این روستا هستم. آفتاب داشت پایین می‌آمد و من آرام- آرام گله را به روستا برمی‌گرداندم. ناگهان صدای وحشتناکی شنیدم. طوفانی به‌پا شد و من از جا کنده شدم. وقتی به‌خود آمدم و به روستا نگاه کردم، روستا به‌صورت گرد و خاک داشت به آسمان پرواز می‌کرد و زمین خالی از روستا بود.

وقتی گوسفندان به روستا رسیدند، همه‌شان هراسان و سرگردان بع- بع می‌کردند. حیوان‌ها نیز مثل آدم‌ها خانه‌هاشان را گم کرده بودند و سراسیمه به هر طرف می‌دویدند.

آقای تبریزی از زن و بچه‌ی چوپان می‌پرسد. او در جواب از سگ و گله‌اش صحبت می‌کند. آقای میری از تعداد تلفات روستا سئوال می‌کند. و او فقط و فقط از سگ و گله‌اش می‌گوید.

پیرمردی که چند قدم دورتر ایستاده با نوک چوبدستی‌اش دایره‌هایی روی خاک رسم می‌کند. و به این طریق نشان می‌دهد که نباید کاری به کارش داشته باشیم. او حسابی قاطی کرده است.

***

به طرف روستاهای هریس راه می افتیم. از «خرمالو» و «شهسوار» رد می‌شویم و به روستای «جیغا» می‌رسیم. به‌محض پیاده شدن از مینی‌بوس زن میانسالِ سیه‌چرده‌ای به آقای پرستویی نزدیک می‌شود و پول می‌خواهد. وقتی آقای پرستویی دست به جیب می‌برد، یکی از همراهان اشاره می‌کند که: زن احتمالاً اهل روستا نیست، چون روستایی‌زن هرگز دست گدایی پیش کسی دراز نمی‌کند…

با رفتن از یک سربالایی به چادرها می‌رسیم. چند نفر به استقبال ما از چادرها بیرون می‌آیند. خانم تیموریان بال چادری را کنار می‌زند و سلام می‌کند. آقای تبریزی و آقای پرستویی با افراد داخل چادر به ترکی احوالپرسی می‌کنند.

چندین میکروفون چشم به دهان آقای پرستویی دوخته شده است. آقای میری از صحبت‌های افراد محلی یادداشت برمی‌دارد.

خانم تیموریان چند قدم جلوتر از بقیه راه می‌افتد و بال چادرها را یکی یکی کنار می‌زند و سلام و احوالپرسی می‌کند و بعد بقیه می‌رسند.

خانم تیموریان پس از دیدن چادری برمی‌گردد و خبر می دهد مرد این خانواده زیر آوار جان باخته و تنها فرزند و همسرش در چادرند.

آقای پرستویی کفش‌هایش را درمی‌آورد و وارد چادر می‌شود. دستی به سرِ پسربچه‌ای می‌کشد و اسمش را می‌پرسد. اسمش کَرَم است و پنج شش ساله به‌نظر می‌رسد. همه‌ی انگشتانش با پارچه باند پیچی شده است. وقتی آقای پرستویی پرسش‌وار به دست‌هایش اشاره می‌کند، کرم می‌گوید:

– مادرم داشت جلو خانه تپاله درست می‌کرد. من هم نزد او با سگم بازی می‌کردم. پدرم طویله را تمیز می‌کرد. یهو صدایی آمد و من زمین خوردم. بعد رفتم پدرم را صدا کردم، جوابی نداد. او زیر تلی از خاک گم شده بود و من هرچه خاک‌ها را کنار زدم، پیدایش نکردم.

مادرش شروع به گریه می‌کند. خانم تیموریان دلداریش می دهد. مادر می‌گوید:

– پسرم شب تا صبح جیغ می‌کشد و از خواب می‌پرد، نمی دانم چه‌کار کنم؟

آقای پرستویی نمی‌تواند جلو اشک هایش را بگیرد. بقیه هم دست کمی از او ندارند.

خانم تیموریان به صحبت با مادر ادامه می دهد. آقای میرکریمی حرف‌هایش را به ترکی ترجمه می کند. دستِ خانم تیموریان که به سوی کیفش دراز می‌شود، همه از چادر بیرون می زنیم. آقای پرستویی می‌گوید:

– نباید تنهایشان رها کرد.

آقای میری رو به آقای تبریزی می کند و می‌گوید: به‌قول شهریار «من سوژه می‌دهم، دگر خود دانی».

آقای کریمی زیر لب زمزمه می کند:

«ما نگفتیم

تو تصویرش کن

غریو را تصویر کن

عصر مرا»

خاک را و فریاد را

پژواک را تصویر کن!

به انتظار خانم تیموریان از جمع عقب می‌مانم.

پیرمردی عصازنان نزدیک می‌شود. سلام می‌کنم و حالی ازش می‌پرسم. می‌گوید:

– بیچاره شدیم پسرم..! بدبخت شدیم…

دلداری‌اش می‌دهم و می‌گویم:

– دلواپس نباش پدر، همه چیز کم- کم درست می‌شود.

می‌گوید:

– نگرانم پسرم، نگران! می ترسم…

وقتی متوجه می‌شود که با تعجب نگاهش می‌کنم، می‌گوید:

– ماها سال‌های سال با فقر و تنگدستی زندگی کرده‌ایم. اتفاق تازه‌ای نیست این. از زلزله و این چیزها هم هیچ ترسی ندارم. پسرم، فقط می‌ترسم با این کمک‌هایی که مردم به‌امان می‌کنند، به گدایی عادت کنیم و دیگر تن به کار ندهیم!

دست در گردنش می‌اندازم و می گویم:

– از رفتار مردم دل‌چرکین مباش پدر، نیاز وادارشان کرده. دلواپس نباش، روستایی جماعت بی آب و نان شاید زنده بماند ولی بدون کار و زحمت نه.

نگاه به آسمان می‌کند و می‌گوید:

– ای کاش چنین باشد، پسرم!

خانم تیموریان بالاخره از چادر بیرون می‌آید و به جمع می‌پیوندد. چادر بعدی خانواده‌ی پرجمعیتی است. همین‌که آقای پرستویی سرش را داخل چادر می‌برد تا سلام و احواپرسی بکند، دختر نوجوانی از ته چادر مثل فنر از جا کنده می‌شود و با هق‌هق گریه دست آقای پرستویی را دو دستی می‌گیرد و در حالی‌که زبانش از شدت هیجان به لکنت افتاده، داد می‌زند:

– آقای پرستویی، شما … اینحا … شما؟!!

وقتی خبرنگارها به شنیدن این سروصدا داخل چادر سرک می‌کشند، دخترک نگاه به کف چادر می‌دوزد و دست‌هایش را پشتش قایم می‌کند…

آقای پرستویی در حالی که ماتش برده، اشک‌هایش را پاک می‌کند. کسی نیست که از دیدن این صحنه متأثر نشده باشد.

به‌طرف مینی‌بوس راه می‌افتیم. کمی از روستا فاصله گرفته‌ایم که از هنرمندان متعهد و مردمی کشورم تقاضا می‌کنم لحظه‌ای درنگ کنند تا عکسی بگیریم.

آقای میرکریمی برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند و لبخند تلخی بر لبانش نقش می‌بندد. معنی این لبخند را می‌فهمم: این‌همه بدبختی و عکس یادگاری..!؟

نرسیده به روستای «قیز قاپان» دو سه نفر جلو مینی‌بوس را می‌گیرند. به‌گمان اینکه برای اهدای لوازم آمده‌ایم، داد می‌زنند:

– این روستا به هیچ چیز نیاز ندارد. ببرید به ده بالایی.

بعد از دیدار از روستای «وَللی» دیگر دیروقت شده است و باید به تبریز برگردیم. هنوز سوار مینی‌بوس نشده‌ایم که زنی له‌له زنان خودش را به خانم تیموریان می‌رساند و التماس کنان می‌گوید:

– خانم دکتر، عروس من با هر پس‌لرزه‌ای رعشه بر اندامش می‌افتد و غش می‌کند. قربانت بروم، برایش کمی مسکن بده!

همه مات و مبهوت همدیگر را نگاه می‌کنیم. در نگاه‌های به‌هم گره خورده تنها یک چیز خوانده می‌شود: ما همه به مسکن نیاز داریم!

 تهران – دوشنبه – ۱۰ مهر ماه – بیمارستان آتیه – سالن دکتر هنرمند

چاپ

2 پاسخ

  1. حؤرمتلی اوستاد فرشباف
    بو گؤزل و دویغولاندیریجی یازینیزا گؤره درین تشکورومو بیلدیریرم اللریز آغریماسین قلمیز وار اولسون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تو تصویرش کن!/ حبیب فرشباف

حبیب فرشباف
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

تو تصویرش کن!/ حبیب فرشباف

حبیب فرشباف
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

تو تصویرش کن!/ حبیب فرشباف

حبیب فرشباف
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی