نسیمی که از شرق محله «باغمیشه» سرریز میشد به بوی گلهای یاسمن و اقاقیای «دربند حکیم» آغشته بود و هوای خنک بازارچهی «بیلانکو» را عطرآگین میکرد.
«آقا میرتقی» همه روزه جلو قهوهخانهی بیلانکو، در نیمکت همیشگیاش مینشست و به کارخود مشغول میشد. آن ایام بازارچهی بیلانکو محل دنج و ساکتی بود. هر از گاهی صدای سم چهارپایانی با بار میوه بود که برسنگفرش خیابان ضرب میگرفتند و فقط روزی دو سه بار رفت و آمد اتوبوسهای خط چهار، آرامش این محله را به هم میریخت. آخرین ایستگاه اتوبوس تنها دو سه ایستگاه از بازارچهی بیلانکوه بالاتر بود. کرایه این اتوبوسها، از بازار تا میدان «آراکوچه» ده شاهی (پنجاهدینار) بود.
از آرا کوچه به بعدکوچه باغها و باغهای میوهی باغمیشه آغاز میشد که تا زمینهای کشاورزی قریهی «بارنج» و از سمت شمال تا گردنهی کوه «پایان»، منطقهی وسیعی را دربر میگرفت.
قهوهخانهی بیلانکو در واقع محل کار آقامیرتقی محسوب میشد. آقا میرتقی روزی چند ساعت جهت عریضهنویسی و یا رسم نقشهی فرش، در این قهوهخانه مینشست و بقیه روز را در خانه محقرش به خواندن و نوشتن و بافتن تابلوفرش میپرداخت.
البته آقامیرتقی پس از اخراجش از ارتش، یکی دوسالی تا زمانی که نگاهها سرد و گریزپا نشده بود، در مکتبخانهی دربند حکیم، به معلمی مشغول بود. در این ایام هنوز در باغمیشه مدرسهای وجود نداشت، ولی مدتی بعد که اهالی محل علت اخراجش را شنیدند، ورق برگشت و دیگر او را به معلمی بچههایشان قبول نکردند.
آقا میرتقی به اتهام داشتن «مرام اشتراکی» از ارتش اخراج شده بود. تنها درکی که ذهن سنتی اهالی این محله میتوانستند از این جمله داشته باشند: بیدینی، خدانشناسی، وطنفروشی و امثال اینها بود، البته این امر به خودی خود اتفاق نیفتاده بود، صاحبان زر و زور با انواع ترفندها و بهتانها، این معنی را به فرهنگ عوام تحمیل کرده بودند… و از این به بعد بود که دیگر کسی جرأت دوستی و رفت و آمد با آقا میرتقی را نداشت و آقا هم برای این که همسایهها را مجبور به سلام و علیک نکند، اغلب در کوچه و خیابان از نگاه به افراد پرهیز میکرد. با تمامی این اتهامها و ترفندهایی که افراد وابسته به رژیم، جهت بدنام کردن آقا به کار میبردند، علیرغم همهی اینها، هنوز هم آقامیرتقی بین اهالی محل از احترام خاصّی برخوردار بود. با توجه به این که او هرگز به مسجد نمیرفت، با تمامی این احوال، وقتی مجتهد محله باغمیشه «حاج میرزا علیاصغرآقا»، موقع عبور از جلو قهوهخانه، به آقامیرتقی سلام میکرد و مریدانش در کمال تعجب، علت این کار را میپرسیدند، جواب میداد: اگر معرفت آقامیرتقی را بین تمامی اهالی باغمیشه قسمت کنند، سهمی به همهی آنها میرسد و چیزی هم اضافه میماند.
تنها دلیل این کار این بود که واقعاً آقامیرتقی در سراسر حیات پربارش، آزارش حتی به مورچهای هم نرسیده بود. او نه در رفتار و گفتارش ضد ارزشهای اجتماعی و اخلاقی مردم بود و نه کوچکترین عملی در مخالفت با ارزشهای فرهنگی و باورهای مردم داشت، تنها عمل خلافی که گاهگاهی از او سر میزد، این بود که هرازگاهی به قول اهالی محل جوانانی را به تور میانداخت، آنها را از راه به در کرده و به کتابخوانی و هنر و ادبیات معتاد میکرد. او که مرید نبود و از مریدپروری هم خوشش نمیآمد، نه سروری میدانست و نه بندگی میتوانست. او تنها دل درگرو آرمانهای انساندوستانه داشت و یا به تعبیری «نظام طبقاتی را برنمیتافت» و این عقیده برای صاحبان زر و زور نابخشودنی بود و البته به مذاق خیلی از مردم هم خوش نمیآمد.
کمکم صفت «ساواکی» را نیز به تمامی صفات «حسنهای»! که به آقا داده بودند، افزودند. و روز به روز دایرهی معاشرتش را تنگتر و تنگتر و قضاوت خود را به باور عمومی تحمیل کردند.
آقا میرتقی به خوبی میدانست که در کشوری که زندگی میکند، جامعه واقعیترین واقعیتهاست، در چنین جامعهای اصالت فرد رنگ میبازد و تمامی حقوق انسانی و شهروندیاش پایمال میشود. مطلقیّت جهانسومی، مو لای درزش نمیرود. در این جوامع انسانها به دو قطب: خوب مطلق و بدمطلق تعلق دارند و کسی که مورد سوءظن جامعه باشد، هر صفت منفوری به راحتی به او چسبانیده میشود؛ به همین دلیل وقتی در محلهی باغمیشه فردی از لحاظ امنیتی دستگیر میشد بلافاصله انگشت اتهام به سوی آقامیرتقی دراز میشد و این قضاوت تا جایی به باور عمومی نشسته بود که وقتی تنها پسر آقامیرتقی، جلال در سال ۵۳ از طرف ساواک دستگیر شد بلافاصله اهالی محل پدرش را در این امر دخیل دانسته و گفتند: میرتقی به پسر خودش هم رحم نکرد!
جلال پسر بااستعداد و باسوادی بود و پیش از دستگیریاش در چاپخانهای کار میکرد. بازداشت جلال طولی نکشید. او به محض آزاد شدن، علیه پدرش شروع به سمپاشی کرد و پدرش را وابستهی رژیم شاه معرفی نمود.
اینبار، شکها نیز به یقین تبدیل شد و دیگر اقلیت دوستان آقامیرتقی هم از او بریدند. آقامیرتقی انسان فرزانه و واقعبینی بود، او قبل از این که این مسیر را شخصاً تجربه کند، با این واقعیت آشنایی داشت. او به خوبی میدانست: در دورهی شگفتانگیز «رفاه: یعنی فراوانی مادی و فقر معنوی، با استفاده از امکانات موجود، بهراحتی میتوانند، خِرَد نقادانه را، به شبهآگاهی منفعل تبدیل کنند…
با تمامی این احوال، او تصمیم داشت تا انتهای خط تحمّل کند. او به حکم وجدان، برخلاف قانون عمل کرده بود و با لباس ارتشی، در حزبی مخفی عضو شده بود و به این جرم از استواری ارتش اخراج شده بود، ولی او تصمیم داشت عمری بر سر آرمان و ارزشهایش استوار بماند. برای او دیگر برد و باختی در کار نبود و نام و ننگ دیگر برایش رنگی نداشت. به قول بابافضولی: «جنون فیضیله آزاد اولموشام قید علایقدن / کمال و فضل ترکی، رتبهی فضل و کمالیم دیر» یعنی به برکت جنون، ترک کمال و فضل اکنون رتبهی کمالش بود.
آقامیرتقی از ایام جوانی علاقهی زیادی به آثار تاریخی داشت. حداقل هر دو سه روز یکبار، سری به «قلعهی رشیدیه» میزد و هر بار با جیبهایی پر از تکهـپارههایی از کاشیهای رنگارنگ به خانه برمیگشت. ولی حالا حوصلهی این کارها را هم نداشت. فقط مطالعه میکرد و هر از گاهی شعری مینوشت. با این حال جنبش و رویش آرامـآرام ریشهها را در زیر خاک حس میکرد و این امر او را امیدوار میساخت. هرچند روزگارش به سختی و به کندی میگذشت ولی ناامید نبود و یقین داشت که روزی آفتاب حقیقت پرده از رازها برخواهد گشود و واقعیت برای همه عیان خواهد شد.
روزها و هفتهها به دنبال هم میگذشت و بهتدریج زمزمهها به فریاد تبدیل میشد…
بالاخره روزی از روزها تاریخ ورق خورد و دوران ۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی به گورستان تاریخ سپرده شد. آقامیرتقی نیز مثل میلیونها ایرانی، در انتظار طلوع آفتاب حقیقت و روسیاهی دشمنان مردم، روزشماری میکرد. بالاخره انتظار به سر آمد و لیست همکاران ساواک منتشر شد…
مردم، در کمال ناباوری به جای اسم آقامیرتقی، با اسم پسرش جلال روبهرو شدند. رژیم وقتی احساس کرده بود از به زانو درآوردن آقامیرتقی عاجز است، پسرش جلال را وادار کرده بود با آنها همکاری کند.
دوستان سابق آقامیرتقی دوباره در اطرافش جمع شدند، تا از او دلجویی کنند، اما دیگر دیر شده بود و دیگر دلی برای آقامیرتقی باقی نمانده بود.
در آن جوّ سرمستی پیروزی احساسات و شور، اینبار نام جلال بودکه بر سر زبانها جاری بود. آیندهی جلال، یگانه پسرش، پیش چشمان آقامیرتقی روشن و واضح بود؛ عمری را که او با تحمل آن همه رنج و مشقت به سرانجام رسانده بود، دوباره داشت برای یگانه پسرش آغاز میشد. از همان روز خانهنشین شد و دست در بغل، چشم به خمره دوخت: همهی محصولش سرکه شده بود!! و درست در همین لحظه روح همهی ساواکیها در جهنم به هلهله و شادی پرداختند. آنها بالاخره انتقامشان را از آقامیرتقی گرفته و او را به زانو درآورده بودند…
ظاهراً فیلم به پایان خود رسیده بود و دشمنان آقامیرتقی با او تسویهحساب کرده و او را به خاک سیاه نشانده بودند. فقط آقامیرتقی در این لحظه فراموش کرده بود که عمری به نفع صلح و برعلیه جنگ، این دشمن دیرین انسانها، تبلیغ کرده است و دشمن او هماکنون به دنبال فرصتی، در درماندهترین لحظهی حیاتش، به انتقام از او برخاسته است.
در حالی که زانو در بغل به چراغ نفتی روی تاقچه چشم دوخته بود، ناگهان انفجار بمبی، لرزه بر اندام کل کائنات انداخت. دیوارهای کاهگلی اتاق بر سر خود و خانوادهاش آوار شد.
آقامیرتقی بعد از نجات یافتن خانوادهاش باخبر شد که همسر برادرش در اتاق بغلی، که همسایه او بودند، زیر آوار جان باخته است.
بعد از بمباران خردهریزهای اثاث خانه را به اتاقی که کمیتهی جنگ در خانهسازی در اختیارشان گذاشته بود، انتقال دادند. تنها دفترهای شعر و یادداشتهایش را با خود نبردند. آنها را مدتی بود که در سقف چشمهی همسایه «دباغلار» جاسازی کرده بودند و فعلاً صلاح در این دیدند که همانجا باقی بمانند، غافل از این که به زودی سقف چشمهی قدیمی فروریخته و سطری از آن همه آثار به جای نخواهد ماند.
آقامیرتقی وقتی این خبر را شنید، برای لحظهای خون به شقیقههایش هجوم آورد و چشمانش در تاریکی مطلق فرورفت. کمی بعد وقتی به خود آمد یاد دوست مهربانش «حبیبساهر» افتاد؛ ساهر هربار که به تبریز میآمد در قهوهخانهی بیلانکو به ملاقات آقامیرتقی میرفت و هربار به او پیشنهاد میکرد که حداقل یکی دو دفتر از شعرهایش را جمع و جور و برای چاپش اقدام کند؛ و هر بار در حالی که سرش را تکان میداد، تلخندی شیارهای صورت آقامیرتقی را عمیقتر میساخت. آقامیرتقی در طول حیاتش به ندرت در اجتماعات حضور مییافت. بعد از انقلاب یک بار دوستانش، با اصرار زیاد او را به سالنی بردند که قرار بود گفتوگویی در مورد ادبیات شفاهی آذربایجان برگزار شود. وقتی «دکتر علیاکبر ترابی» پشت میکروفون قرار گرفت، در حالی که در انتهای سالن چشم به آقا میرتقی دوخته بود، گفت: «در این مجلس فرزانهای حضور دارد که من شخصاً آمادهام سالها مقابلش زانو زده و از او فولکلور یاد بگیرم، متأسفانه این شخص به ما اجازهی معرفی نمیدهد!»
لحظهای بعد آقامیرتقی بدون اطلاع دوستانش از سالن دررفته بود.
روزگار، روزگار فقط و فقط بود و او نه حالِ حال را داشت و نه حال آینده را، او فقط رو به گذشته نفس میکشید. لحظهای یاد روزی افتاد که قدمزنان از کوچهباغهای باغمیشه به سوی قهوهخانه قلّه میرفت. شُرـشُر آبها و آواز پرندگان و رقص نسیم در برگهای درختان تبریزی، او را به پرواز واداشته بود و به یاد نوجوانی نغمهای سروده بود: آدمی توپراقدان، شیطانی اوددان / سنی ده یارالدان دوزدان یارالدیب…
سرش را برگرداند و از پشت پردهی اشک به «اعظمخانم» نگاه کرد. خوشبختانه اعظمخانم مشغول وصلهـپینهی لباسهای بچهها بود و متوجه او نشد. او به آرامی با پشت دست صورتش را پاک کرد. دیگر کشتیاش به گل نشسته بود. افسوس هیچ چیزی را نمیخورد. حتی دیگر دلواپس دفترها نیز نبود. فکر میکرد، اگر غیراز این بود، باز هیچ توفیری به حالش نمیکرد.
همیشه در لحظات سخت زندگیاش به این جملهِی حکیمانه میاندیشید: «کلید گنج انسان است، رنج انسانی»
احساس کرد به گنجی دست یافته است. هماکنون همهی رازهای حیات برایش گشوده شده بود، حتی مرگ هم چیز ناشناختهای برایش نداشت…
با صدای بسیار ضعیفی دخترش «هومای» را صدا کرد تا روی پاهایش را با لحاف بپوشاند. سردش بود…
تهران ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
یک پاسخ
عشق اولسون حبیب معللیمین قلئمینه