به سوی آزادی
قبل از طلوع خورشید
دریا که هنوز سفیدِ سفید است،
به راه خواهی افتاد.
شهوتِ گرفتن پارو در کفِ دست هایت،
سعادتِ انجام دادنِ کاری در آن
خواهی رفت،
در تلاطمِ تورهای ماهیگیری خواهی رفت.
از رو به رو ماهی ها به راهت خواهند آمد؛
شاد خواهی شد.
تورها را که تکان بدهی
دریا را، پولک پولک به دست خواهی گرفت؛
زمانی که در گورستان های سنگلاخ هایشان،
روح مرغان دریایی سکوت می کند،
ناگهان،
قیامتی در افق ها بر پا خواهد شد.
پری های دریایی را می گویی،
پرندگان را می گویی؛
عید ها، گشت و گذارها را می گویی،
جشن ها و شادی ها را می گویی؟
جماعت عروسی ها را، نخ های رنگی را،
تور صورت ها را، چراغانی ها را؟
هی!
چرا ایستاده ای، خودت را به دریا بزن؛
کسی منتظرت هست، بی خیال شو؛
مگر نمی بینی، در همه جا آزادی را؛
بادبان شو، پارو باش، سکان شو؛
ماهی شو، آب باش؛
برو تا آنجا که می توانی.
تاصبح
این شاعرها از معشوقه ها بدترند
این چه مصیبتی ست که از دست این آدم ها می کشم؟
مگر ممکن است تمام شب را
در محرمیت مصراعی بگذارانی؟
گوش کن، ببینم می توانی بشنوی
ترانه ی پشت بام ها و دودکش ها را
یا این که صدای مورچه ها را
که به لانه شان گندم می برند؟
آیا ممکن است، منتظر طلوع خورشید نشویم،
تا در کنار دریا قافیه های دست دوم را
به رفتگران جلوی خانه ام بدهم؟
شیطان می گوید: «بازکن پنجره را؛
داد و فریاد کن، داد و فریادکن، داد و فریاد کن تا صبح.»
ناگهان
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد.
ناگهان نور خورشید زمین را روشن کرد؛
ناگهان آسمان پدیدار شد؛
آبی ناگهان.
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد؛
ناگهان بخار از خاک بلند شد؛
ناگهان درخت جوانه زد، شکوفه روئید.
ناگهان میوه رسید.
ناگهان،
ناگهان؛
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد.
ناگهان دختر، ناگهان پسر؛
راه ها، بیابان ها، گربه ها، انسان ها…
ناگهان عشق اتفاق افتاد،
شادی ناگهان.
توان گفتنش را ندارم
اگر گریه کنم صدایم را خواهید شنید،
لا به لای مصراع های شعرم؛
آیا می توانید لمس کنید،
اشک هایم را،
با دست هایتان؟
از زیبایی ترانه ها وُ
بی کفایت بودن کلمه ها
بی خبر بودم،
پیش از آن که به این درد دچار شوم.
جایی هست، می دانم؛
که می توان هر چیزی را به زبان آورد؛
خیلی نزدیک شده ام، حسش می کنم؛
اما توان گفتنش را ندارم.
یکشنبه شبها
الان بد ریخت و بد لباسم، اما
بعد از پرداختِ قرض هایم
احتمال داشتن یک دست لباس نو را دارم
و باز احتمالاً
تو مرا دوست نخواهی داشت
با وجود این یکشنبه شب ها
وقتی از محله تان می گذرم
با سر و وضعی مرتب؛
فکر می کنی که من هم به تو
به اندازه ی الان بها خواهم داد؟
درختِ من
در محله ی ما
اگر غیر از تو درختی بود
نمیتوانستم اینقدر دوستت داشته باشم.
اما اگر تو
به همراه ما
لیلی بازی بلد بودی
تو را بیشتر دوست میداشتم.
درخت زیبای من!
وقتی که خشک شوی
ما هم به امید خدا
به محله ی دیگری اسبابکشی خواهیم کرد.
مجانی
مفت و مجانی زندگی می کنیم، مجانی؛
هوا مجانی، ابر مجانی؛
دره و تپه مجانی؛
باران و گِل و لای مجانی؛
بیرون اتوموبیل ها،
درب سینماها،
ویترین مغازه ها مجانی؛
اما نان و پنیر مجانی نیست
آب چشمه مجانی؛
به بهای سر، آزادی،
اسارت و بند مجانی؛
مجانی زندگی می کنیم، مجانی.
شعرِ تنهایی
نمی دانند آنهایی که تنها نیستند،
سکوت چگونه انسان را به هراس می اندازد؛
انسان چگونه با خودش حرف می زند،
کسی که در حسرت یک دل است،
چگونه به سمت آینه ها می دود،
نمی دانند.
یادگاری
زخم چاقوی پیشانی ام
به خاطر توست؛
قوطی سیگارم یادگاری ات؛
در تلگراف؛
«گفتی هر کاری داری بگذار و بیا»
چگونه فراموشت کنم،
معشوقه ی روسپی ام؟
دعوت
چشم به راه توام
در چنان هوایی بیا
که دست کشیدن از تو غیر ممکن باشد.
(برگرفته از کتاب «ترانهی پشت بامها و دودکشها» گزیده اشعار اورهان ولی کانیک/ ترجمهی مجتبی نهانی، نشر کتاب کولهپشتی، چاپ اول بهمن ۹۶)
یک پاسخ
درست گفته اند که شعر را شاعری زبده باید ترجمه کند که بر زبان مبدا ومقصد اشراف کافی ووافی داشته باشد.به گمان بنده آقای تهانی از همه ویژگی های یادشده به کمال برخوردارند .