بدو گفت ؛ شیدای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن به زر ! (سعدی)
پاییز سال ۱۳۵۶ بود. دانشجوی سال اول تربیت معلم دانشسرای عالی تبریز بودم. در آن سالها، دانشجویان علاوه بر حضور در کلاسهای اختصاصی و اجباری، هفتهای یک جلسه در کلاس اختیاری فوق برنامه هم حاضر می شدند. ما، ۲۰ نفر دانشجو بودیم که درس فوق برنامه خود را موسیقی انتخاب کرده بودیم۰ این کلاس از ترکیب دانشجویان رشتههای مختلف (علومریاضی، علوم تجربی، علوم انسانی، زبان و غیره) تشکیل یافته بود۰
استادی داشتیم بنام آقای حسینپور، ایشان در این کلاس تئوری موسیقی تدریس میکردند. آقای حسینپور به ما وعده داده بود که بعد از تدریس نتها و آشنا شدن با «گامهای موسیقی»، علاوه بر تدریس تئوری، ما را با تدریس عملی موسیقی نیز آشنا خواهد کرد و گفته بود در میان دانشجویان هنرستانی خود، هنرمند ویولونیستی دارد که کلاسهای عملی را با ساز او به نمایش خواهد گذاشت. استاد از پنجههای طلایی و آرشههای سحرآمیز آن نوازنده ویولون سخنها گفته بود۰
چند هفتهای از سال تحصیلی گذشته بود و به وعده استاد، چیزی نمانده بود. جملگی دانشجویان با اشتیاق فراوان در این کلاس حاضر میشدند و مشتاق دیدن و شنیدن موسیقی عملی بودند!
بالاخره، روز موعود فرا رسید آقای حسینپور همراه با یک جوان شیک پوش وارد کلاس شدند. فضای کلاس پر از شور و شوق بود.
هنرمند ویولونیست با کت شلوار کرم روشن با کراوات قرمز، با مویهای مجعد و پرکلاغی، در سن آمفی تئاتر حاضر و منتظر اشاره استاد کلاس بود که آرشه را بر سیمهای ویلون فرود آورد.
با اشارهُ استاد، پیش درآمد خوشی در دستگاهی نواخته شد و نوازنده در پی آن طبق روال برنامههای آن دوره با اشاره آقای حسینپور، سرود رسمی را به صدا در آورد! ناگهان، صدای معترضانه دانشجویی از ردیف آخری اوضاع را بهم ریخت. او با صدای بلند میگفت: «ما اینجا آمدیم که موسیقی یادبگیریم نه سرود شاهی!؟»
سن و صحنه آرایش دیگرگونهای بخود گرفت و همه نگاهها بسوی آن دانشجوی شوریده سر خیره شده بود.
دانشجوی معترض، جوانی بود بلند و بالا، با موهای بور و بلوند، دانشجوی سال اول علوم انسانی بود. او را دورادور در کریدور دانشسرا دیده بودم. تیپ و منش خاصی داشت. تنپوش بزرگ و جاداری را میپوشید و پوتین سربازی به پا می کرد. قدم زدنی، به تناسب بلندای قدش، گامهای بلندی برمی داشت، طوری که در هر گام برداشتنی، یک گز راه میرفت. (گز را در واحد طول، قریب به یک متر میدانند، در برخی منابع ۹۵ سانتیمتر و در برخی ۱۰۴ سانتیمتر قید نموده اند. گام او نزدیک به دومی بود!)
او این بار، در کلاس موسیقی هم گام بلندی را برداشته بود. گامی حماسی – سیاسی را؛ هنوز نه نشانی از ۲۹ بهمن بود و نه بویی از۲۲ بهمن.
پیشگامی او، تابوی ترس را به زیر کشیده بود.
از آن روز، ویلون آن هنرمند چیرهدست هرگز سرود شاهی را ننواخت. او به استقبال آهنگهایی رفت که ترنمگر آمال و آرزوهای مردم بودند. در سازها صاحب نظر و در ساز کمانچه استاد مسلم گردید!
حال از آن شوریده سر بگویم: آن جوینده پرشوق و ذوق، در آموختن «سر باز ایستادن نداشت». می دیدی بموازات درسهایش، در ساحت دیگری قدم میگذارد و نقش آفرینی میکند، میگفتند: خوش خط و شیرین قلم است. مقاله ای در «جنگ باران» ( نشریه دانشگاه گیلان) منتشر کرده و ترجمه رمانی را در دست دارد. در کار ترجمه وسواس و به معادلیابی اصطلاحات بیشتر دقت میکند. او، در شهر تبریز، در بازارچه کتاب، به ناشر و مترجم کتاب تازه از چاپ در آمده گفته بود: دوست عزیز و گرامی! معادل اصطلاح « قلیان آلتی» در زبان فارسی «صبحانه» است، نه « ته قلیان » یا « زیرقلیان»!؟
برخی کارهای او، آدمی را حیران خود مینمود؛ او چه در سرکار بود و چه در صف نان، اگر دفتر دستکی دم دستش نبود، قلم بدست میگرفت و یافتههای خود را روی پاکت سیگارش یادداشت میکرد !
حال، سبب بزرگی کاپشن آن شوریده سر، تنها درشتی هیکل او نبود؛ این مسئله حدیث و حکمت دیگری هم داشت. او بارها، بازار «دلاله زن»(بازار کهنه فروشان تبریز) را جستجو کرده آخرالامر آوورکت باب میل خود را پیدا کرده و به قیمت مناسبی خرید بود؛ بادوام و با کیفیت بود. از طرفی داشتن جیبهای متعدد و جادار، اهمیت ویژه ای برای او داشت. او میدانست که این جیبها برای او در حکم جان پناه هست. همو بود که در آن دوره خفقان پلیسی، کتابهای مخفی و جزوات ممنوعه را در همان جیبها حمل و جابجا میکرد!
روزی چند مرد کت شلوار پوش و کراواتی به دانشسرا آمدند. آنها در پیگرد کسی بودند که قیافه بوری دارد و قدی بلند؛ آوورکت دراز و موهای ژولیده دارد؛ حین گذر از کوچهها، در یک دست نان بربری داشته و در دست دیگرش شبنامه!
روزها گذشت، سال دیگر آمد؛ سال ۵۷. در برخی شهرها حکومت نظامی اعلام شده بود. او ترجمه رمان را به پایان رسانیده، تحویل ناشر داده بود و چشم به انتظار از چاپ در آمدن کتابش بود که سرای شوریده سر به محاصره نیروهای حکومت نظامی در امد!
پاییز ۱۴۰۰
یک پاسخ
با سلام خدمت استاد گرامی و عزیز
این داستان نشانه ای از ازادی بیان دانشجویان احترام به خواسته های انان و ازادی فکرو اندیشه است که در این دوران کم دیده میشود .
.