خاطره شیرین و خوشمزهیی از عباس نظری دارم. سپاس از عباس که به وقتش رهنمایم شد و باعث درس خواندنم. با ترغیب و تشویق همو بود که مجددن، به شوق آمدم و با اشتیاق فراوان گامی در راه تحصیل برداشتم!
عباس منو در کرانه رودخانه زنگاوا در کسوت یک چوپان نوجوان کشف کرد و دیگر رهایم نکرد.!
هر سحرگاهی که گوسفندان را به صحرا میبردم، در سر راهم دسته – دسته دانش آموزان را میدیدم که کتابی در بغل دارند و راهی مدرسه هستند، از دیدن این صحنههای دل انگیز و حسرت بار، چه غصهها میخوردم و دل بهم میساییدم! اما چه میشود کرد؟ «در پریشان حالی و درماندگی!»……
حضور مجدد در کلاس درس و ادامه تحصیل برایم یک رویا و یک آرزو شده بود !
۵ سالی میشد که درس خواندن را در کلاس دوم ابتدایی نیمه کاره گذاشته و ترک تحصیل کرده بود. پاییز سال ۱۳۵۰ بود، و موسم برگریزان. در درختزار «آشاغا آغاشلیق» گوسفند میچراندم،! بعد از ظهر شده بود، سایه کوهسار گؤنئی هنوز سیاهی بالشان را بطور کامل بر مسیل خطی رودخانه زنگاوا پهن نکرده بود. از دور عباس را دیدم که بسوی من میآمد. او به دیدن من امده بود. آن روز من ، علاوه بر گوسفندچرانی و چوپانی، سبدی هم بافته بودم که سبدم مورد توجه عباس قرار گرفت. سبد، سبد دیگر گونهیی بود و شکل و شمایل متفاوتی داشت. شکل استوانه داشت، اما کونه آن مخروطی شکل نبود، ته گرد بود و مسطح؛ فورم و حالت درپوشی داشت، درپوش ماست، در پوش شیر … …. آن درپوشها بعدها مورد استفاده بیشتری قرار گرفت و خواهان زیادی پیدا کرد!
عباس خدا قوتی گفت و احوالم را پرسان کرد؛ میدانست که گوسفند میچرانم. سبد بافتنم را بدین صورت نمیدانست!
عباس بچه ساده و صمیمی و بی غل و غش بود، او بحرف در آمد و حرف دلش را زد:
– ول کن چوپانی را ….. و این سبد بافتنها را ! حیف هستی …. از فردا بیا مدرسه، بچسب به درس خواندن و ادامه تحصیل را پی بگیر!
گفتم:
– عباسجان! مگر میشود الان ثبت نام کرد ؟ الان وقت ثبت نام نیست، نزدیک دو ماه از سالتحصیلی گذشته کسی مرا ثبت نام نمیکنند!
عباس اطمینان داد که -«معلم تازه وارد، تبریزی بوده و نازنین مردی هست!»
عباس اضافه نمود -«مداد، خودکار، دفتر هم نداشتی اقا معلم رایگان برایت خواهد داد و هیچ پولی هم از بابت آنها از تو نخواهند گرفت!»
قبلا هم دهن به دهن ، حرف و حدیثهای خوشی در مدح آن معلم شنیده بودم ، این که: «نه پاچا گوشا شلوار گئییر، و نه خط باشیلارین چکمه کیمی آشاغایا سالیر!» (نه شلوار پاچه گشاد میپوشد و نه خط سرش را بشکل چکمه پایین میآورد» و از این قبیل حرفها!
توصیف سیمای انسانی آموزگار تازه وارد روستا و تاکید موکد عباس ، چنان چنگی بر دلم زد که هوس جدی درس خواندن را در درون من شعله ور ساخت! فردای ان روز ، کس دیگری گوسفندان را به صحرا برد . من جهت ثبت نام به پیش معلم مدرسه رفتم؛ البته مدرسه درست حسابی نداشتیم ، یک اطاق را خانواده سهندیها در اختیار معلم گذاشته بودند. اطاقی بود پر از دانش اموزان ریز و درشت پنج پایه (از کلاس اول تا پنجم) ، تعداد نفرات چنین بود:
پنجم ۲ نفر
چهارم ۵ نفر
سوم ۶ نفر
دوم ۸ نفر
اول ۱۰نفر
علیشی و ممیشی قد کوچکی داشتند و در ردیف اول نیمکت نشسته بودند !البته صندلی و نیمکتی وجود نداشت، نشیمنگاهها تخته زیر پایی بنایی بود و حلبیهای کج و معوج !
معلم روستا با لب خندان پذیرایم شد و در ردیف چهارم جای گرفتم ! اینکه به آرزوی شیرین و دیرین خود رسیده بودم، بی نهایت خوشحال بودم!
ان روز شناسنامه ام را همراه خود نبرده بودم، فردایش شناسنامه را به پیش آقا معلم بردم، همینکه نگاهی به شناسنامه کرد، حال بحالی شد. کمی مکثی کرد و گفت:
– بزرگسال شدی، چهارده سالگی را رد کردی. از نظر قانونی هم نمیتوانی در کلاس چهارم بنشینی و درس بخوانی!
از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم !اما معلم محبوب ، راضی به ناراحتی من نشد. با تصمیم درست خود، زودی ناراحتی منو برطرف کرده و برایم چنین گفت:
« سوادین کی ضرری یوخدو. نه قدر باشاریرسان کلاسدا اوتور، درس اوخو ! آئین نامه نظرینده کارنامه آلا بیلمزسن، آنجاق سواد کی اؤرگشرسن!» (سواد که ضرری ندارد، تا میتونی بنشین در سر کلاس و درس بخوان. از نظر آئیننامه کارنامه نمیتوانی بگیری، سواد که یاد میگیری!)
۹۹/۹/۲۱
ابوالفضل جمالی
چئویرن: ابوالفضل جمالی
ترجمه: ابوالفضل جمالی
سسلندیرن: ابوالفضل جمالی
- یادداشت
- اوخوماق زامانی: 3 دقیقه
- https://ishiq.net/?p=25859
چاپ