رمان «در بارهی آزاده خانم و نویسندهاش» هم وادارت میکند به خواندن و هم انگیزهای است برای نوشتن. رمانی که مخاطبانش، بیشتر، نویسندهها هستند تا خوانندهها. زیرا که قصه نوشتن را مینویسد.
«… او مجبور است نوشتن را از شخصیتهایش یاد بگیرد. نوشتن قصه راحت است ولی نوشتن قصه نوشتن اصلا آسان نیست.»
با دیدن جملههایی از هزار و یکشب در اول کتاب: «… در یکی از کتابها صورتی یافت که نزدیک بود آن صورت در سخن اید.» خواننده پی میبرد که در طول رمان با شخصیتها و تصویرهای جاندار همراه خواهد شد.
مطرح کردن زن سه چشم در اوایل رمان جرقهی دیگری در ذهن خواننده میزند و او درمییابد برای درک این رمان، آن را نه با دو چشم که باید با سه چشم خواند. زیرا که نویسنده با چشم سوماش هیچ کس و هیچ چیز را دیده و بر روی کاغذ آورده است. به همین دلیل مخلوقاتش با چشمهای عادی درک نمیشوند. سه چشمی که سه بعد زمان را همزمان درمییابد و سه بعد رؤیا، خیال، واقعیت را و سههای دیگری که در طول رمان مدام به اشکال گوناگون مطرح شده است.
«تغییری عظیم، عجیب و نورانی در جهان مشاهده کرد. سه چشم باز بود. کامل. کامل. کامل. بیآنکه چشمکی در کار باشد. سه کامل…» و خواننده با باز کردن هر سه چشمش است که در دنیای نورانی زوایای پنهان کتاب را میتواند ببیند و از پیچیدگیهای آن سردرآورد. و اینگونه است که:
«… میتوان از جنسی به جنسی، از جنسیتی به جنسیتی دیگر رفت ولی تحت تسلط نبود و مسلط هم نبود. میتوان پیش از زبان بود. در زبان بود و در آن سوی زبان بود. میتوان در خواب بود یا بیدار… هیچکس سه چشم ندارد. فقط زبان میتواند موجود سه چشم بیافریند. پس زبان قادر به آفریدن چیزهایی است که طبیعت از ارائهی آنها عاجز است…»
در جایی هم میگوید: «… برای جذب آن منظره، نگاهی وسیعتر و عمیقتر لازم بود تا همه آنچه رؤیت میشد در آن جا بگیرد…»
عادت دکتر رضا به نیافتن جواب قطعی برای چیزی، همراه داشتن استقلال فکریاش، عکس گرفتن از جاهای خالی، دوربین به دست گشتن در کویر، شناسنامه گرفتن برای آدمها پس از مرگشان و … است که رمانی این گونه پدید میآورد.
وقتی میگوید: «چرا نشود روزی حافظ شخصا از اعماق زمان بلند شود و شعرش را خودش بخواند…» و وقتی از سوزاندن کتابها توسط شریفی سخن میراند و آن را آشویتس مینامد و میگوید: «سوختند، همهشان، صورتها، سینهها، شانهها، پاها و استخوانهایشان، حتی بهارهای پر از گلهای باغچههای دنیا…تن کارگرها… همه یکجا، و حالا در همه جا بوی گوشت، بوی سوختگی جهانی.» میدانی که با رمانی کاملا متفاوت روبرو هستی و آن را با حضور شخصیتهایش میخوانی.
«زیرا که دکتر رضا است که حسابها را به هم میزند… حساب واقعیت را چنان غرق در حساب غیرواقعیت میکند که جدا کردن یکی از دیگری محال میشود… قصه، قصهای فضایی، یعنی در آن کسی، کسی را در طول زمان تعقیب نمیکند، بلکه آدمها یکدیگر را مثل ستارهها در فضا مییابند، در تصادفی بیزمان. آنهایی که دنبال معنی بگردند، یادشان میرود که آن فضا چگونه اجرا شده است. … بیانی که با هم سر سازگاری ندارند، و به رغم این ناسازگاری، تنها به صورتی که با هماند، وجود دارند و به صورت دیگر وجود ندارند.» و اینجاست که میدانیم این رمان متفاوت را باید متفاوت نیز خواند. اگر مثل ایام قدیم صرفا در فکر یافتن معنا براییم، فضاهای اینچنینی را از دست میدهیم. فکر میکنم بهتر باشد همچون پری خود را به دست فضای رمان سپرد تا هر کجا دلش میخواهد و میرود تو را هم ببرد. نگران نباشیم، مکانها و افرادی خواهیم دید که به عمرمان ندیدهایم. لذتهایی را تجربه خواهیم کرد که حتی تصورش را هم نمیکردیم و فقط آن زمان است که در جای جای رمان خودمان را مییابیم و با شخصیتهایش زندگی میکنیم.
دکتر رضا قصههای قدیمی را برنمیتابد، در قاب معینی جا نمیگیرد و پایش را فراتر از همه جا و همه کس میگذارد و به هیچ جا و هیچ کس میرسد:
«پس از این، قصه نه یک شروع خواهد داشت، نه یک وسط و نه یک پایان، آغازهای متعدد و پایانهای متعدد خواهد داشت» و ادعا میکند که: «باید نویسنده، عمل نوشتن را به رخ نوشته بکشد.»
منظورم این نیست که بانی این شیوه دکتر رضاست. هنر دکتر رضا همانند بعضی از نویسندگان این سبک در آفرینش هنرمندانه، روانه کردن خواننده یا نویسنده با شخصیتهای داستان و یکیکردنشان با آنهاست.
در حین خواندن رمان، انگار داشتم چندین کتاب را پشت سر هم، یا به صورت همزمان میخواندم، بیآنکه از کتاب اصلی دور شوم. البته نه تنها کتابهای خود کتاب بلکه کتابهای دیگر نویسندهها را نیز. نویسنده چه با مهارت این تکهها را به هم وصل کرده است. همچون چهل تکههایی که در عین زیبایی تکهها، در کلیت خود نیز شاهکارهای هنری هستند بیآنکه تکهها استقلال یا زیبایی خود را از دست داده باشند. همانطور که دکتر رضا در رمان مینویسد: «… برای اینکه او متن را به صورت تنظیم نشده دریافت کند نویسنده اول میبایست آن را به صورت تنظیم نشده تحویل او میداد. پس اثری از این نوع، اثری است متشکل از قطعات مختلف که ذهن خواننده یا نویسنده از بیرون آن را تنظیم نمیکند، تکه تکه است و هیچ قدرتی را از بیرون نمیپذیرد و اگر هیچ قدرتی را از بیرون نمیپذیرد، طبیعی است که هیچ قدرتی را از درون هم نمیپذیرد. تألیفی پیش از قطعات وجود ندارد و پس از خواندن خواننده و حتی تبدیل شدن او به نویسنده، باز هم تألیفی غیر از آن قطعات وجود ندارد…. اجازه نمیدهد اثر از بالا، از بیرون و از پایین دیده شود، اثر، اثری است که از درون، تکه تکه است.»
«… فقط تکهتکههای قصهها بود و هر چیزی به شکل خود، به شکل درونی خود، خود را تنظیم میکرد و یا اگر نمیخواست تنظیم نمیکرد…»
و میتوان گفت که زندگی واقعیست که قطعه قطعه شده، در جای جای رمان فرو میرود.
«… زندگیاش قطعه قطعه میشد و در قطعهای مختلف کتابها فرو میرفت…»
زمانی که شریفی به جای شخصیتهایش از طرف شادان مورد بازجویی قرار میگیرد و ملزم به جواب سؤالاتش میشود، با خود میگوید: «… چند زندگی، دهها رؤیا و هزاران خاطره در همین جملات به هم تنیده شده بودند و حالا یک آدم کاملا بیگانه با ماجرا، یک مأمور دولت، یک بازجوی بدبخت و ساده که تنها سلاحش کتک و شکنجه بود، میخواست از چیزی به این پیچیدگی سردرآورد…»
او مرگ نویسنده را چه با حرف و چه با آشویتس دیگری که در آن نویسنده خودسوزی میکند، بیان میکند: «قصه را یک نفر مینویسد و به همین دلیل زور میگوید. اما کسی که قصه نوشتن را مینویسد با زورگویی مخالف است… قصه مؤلف یعنی سلطنت مؤلف و دکتر رضا با این سلطنت همیشه مخالف بوده، پس با مؤلف هم مخالف است. اگر نویسنده قصه را طوری بنویسد که انگار نوشتن قصه را مینویسد، حتی اگر بمیرد باز قصه ادامه خواهد یافت…»
یکی از اهداف دکتر رضا در طول رمان نشان دادن جاهای خالیست که بیشتر از جاهای پر برای نویسندگان ارزشمند است و به خاطر این تواناییاش شخصیتها و تصویرهای او تقلیدی از افراد یا اشیاء موجود نیست. «ما بیمدل نقاشی میکنیم… میخواهیم وارد دنیایی بشویم که در آن جهان دست به بازی آزاد زده.»
در مقایسهی کتاب و عکس میگوید: «کتاب را میشد راجع به اینده هم نوشت، عکس را نمیشد از آینده گرفت… زن میخواست جای خالی، خالی بودن جای خالی را به رخ بکشد و …» بله میتوان گفت دیدن جای خالی، جایش خالیست. اکثر ما آن جاهایی را میبینیم که هر عکاسی چه ماهر، چه تازهکار میتواند از آن عکس بگیرد. نویسندهی واقعی یا خیالی از آنی و آنجایی عکس میگیرد که دیده نمیشود. «… دنیا پر از آدمهایی است که دیده نمیشوند. بعضی دوربینها آنها را میبیند… نویسنده از آدمهای نامرئی عکس میگیرد…»
«فیروزه و مجید حالا از تاریکی عکس میگیرند. عکس گرفتن از تاریکی…»
«چیزی غایب خود را مدام اعلام میکرد.»
«به چیزهایی مراجعه کردم که وجود ندارن تا شما بدونین که من میتونم به همه جای دنیا مراجعه کنم. حتی به جاهایی که نیستن.»
«آن پایین جغرافیای ناپیدایی وجود داشت این قلمرو از کوه و دریاچه و جنگل و شهرها ساخته نشده بود. این قلمرو، قلمرو خطها و زبانها بود که در هم فرو میرفتند…»
«تصویر و تقلیدی از چیزی نبود… یک خود غیر قابل تقلید بود…»
این تصویرها و شخصیتهای غیرتقلیدی و زنده فقط از اشخاصی چون دکتر رضا برمیآید، زیرا که با استفاده از خط و زبان قلمرویی میسازد قابل زندگی، ملموس و در عین حال جدید.
به شهرش تبریز میآید و میرود. ارک علیشاه، کوه اینالی، دروازه گجیل، پاساژ، ناچرهلر و باغ گلستان را به مثابهی میخهایی میداند که زمین تبریز را به جای ثابتی وصل کردهاند. او شهرها را با تاریخ قصههای آدمها به پا میدارد و با اسطورهها.
زن در رمان او سه چشم دارد، متکثر است، اولین رمان خوان است و مشوق بعضی از شخصیتهایش به خواندن داستان.
چشمهای آزاده خانم انگار همه را دیده بود و از همه چیز خبر داشت. چهرهاش جواز عبور بود و «همهی سیمهای خاردار مرزی را قیچی میکرد» که نشانگر جهان وطنی اوست. زنی که وطنش جهان است و در عین حال شناسنامهی خودش را دارد که متولد تبریز است.
در بارهی پسرِ شهیدِ شریفی میگوید: «… ولی چه زجری کشید بیچاره دکتر شریفی تا موجودی به نام مجید شریفی را بیوساطت مادری شخصا بزاید…» و چه با مهارت زحمت آفریدن شخصیت را به زاییدن تشبیه میکند.
شخصیتهای رؤیایی و واقعی در هم میآمیزند. زمانها و مکانها نیز. اینجاست که فراتر از زمان- مکان میروی و آنقدر احساس آزادی و راحتی میکنی که میخواهی در آن بیزمانی- بیمکانی بمانی.
همچون بوف کور شخصیتها، حوادث، مکانها و همه چیز در هم آمیخته، یکی میشوند. در قسمتی از رمان انگار خود بوف کور را میخوانی و در جاهای دیگر رمان، رمانهای دیگر را. شادان و بیباوغلی همراه با تعلیمیشان یکی میشوند و لیلیت و شهرزاد و آزاده خانم نیز. سال و محل تولد طاهره مشهدی با آزاده خانم یکیست و از نظر ظاهر هم شباهت به هم دارند. شریفی و دکتر رضا همزادند و … «کارنین، شادان و بیباوغلی از یک گل آفریده شده و آنا و آزاده از گوهری دیگر. شاید شریفی در سراسر زندگیاش به دنبال این بود که افرادی را از اردوگاه کارنین و شادان و بیباوغلی به یک اردوگاه بینابینی منتقل کند و از سوی دیگر افرادی از اردوگاه آنا و آزاده خانم در زیر آن چرخها را هم، به همان اردوگاه بینابینی انتقال دهد تا ترکیب جدیدی خلق کند که در آن جنسهای آدمها از ترکیب محتوم قبلیشان فراتر رفته باشد… و از آن زهر خونین هر دو یعنی ظالمیت یکی و مظلومیت دیگری حذف شده باشد.» و با این جملات میتوان گفت که اردوگاه بینابینی آرمانشهری است که نه مرد ظالم است و نه زن مظلوم. جنسیت در آن جا رنگ میبازد و همه انسانند. در ضمن میتوان گفت که چه زیبا سیاهی و سفیدی شخصیتها را به طیف خاکستری که اردوگاه بینابینی مینامدش، منتقل میکند.
داستان را از داشتن فقط یک زبان خلاص میکند و به نویسنده این امکان را میدهد که نه فقط با زبان خود بلکه با زبان شخصیتهایش نیز رمان را پیش ببرد.
«زبان داستان یکی نیست زیرا که یک نفر یک زبان ندارد و به تعداد حوادث زندگیاش و آدمهایی که میبیند زبان دارد…»
و در نهایت «به صدا در آوردن جهان اینده بسیار مهمتر از دیدن آن بود…» صدای اینده را میشنود و به سوی آن حرکت میکند. در سال ۱۳۷۶ زمان چاپ اول کتاب از متروی تبریز سخن میراند.
«… کنار متروی تبریز ایستادهام. قرار است از نوهها و نتیجههای شریفی عکس بگیرم.»
در یک کلام با شعر و عکس و کلمات دنیایی آفریده است که نظیرش را در هیچ کجا ندیدهای.
روحانگیز پورناصح
چئویرن: روحانگیز پورناصح
ترجمه: روحانگیز پورناصح
سسلندیرن: روحانگیز پورناصح
- مقاله
- اوخوماق زامانی: 7 دقیقه
- https://ishiq.net/?p=30860
چاپ