داستان از این قرار است که کودتایی در پایتخت کشور نیواک روی میدهد. بر خلاف سایر کودتاهای روی داده در جهان که معمولا در تاریکی شب انجام میگیرد، با تدبیر دلال که خود از نزدیکان رهبر حکومت ساقط شده بود، و اکنون از سران کودتا میباشد، کودتاگردان در روز روشن مخالفین خود را دستگیر و زندانی میکنند. با تدبیر دلال قانونی تازه وضع میشود که بر اساس آن زنان باید به مچ پای خود زنگوله ببندند و مردان سمبل ترازو به سینهی لباسشان بچسبانند. این قانون شامل تمام شهروندان و توریستهایی میشود که وارد نیواک میشوند. بر طبق این قانون زنان سرپرست خانواده باید همزمان هر دو سمبل را بر سینه و مچ پای خود داشته باشند. دلال، سرهنگی را مامور اعدام مخالفین میکند، سرهنگ بنابه دلایلی مجبور میشود پیشنهاد دلال را قبول کند. علاوه از مجبوریت، تحقیق در بارهی زندگی جلادان و مسئلهی شرّ از دیرباز مورد علاقهی سرهنگ میباشد. حتی سالها قبل کتابی در بارهی طریقهی اعدام در شرق و غرب به چاپ رسانده است.
او در کشمکشی درونی به انجام وظیفه خود میپردازد، رودر رویی مستقیم سرهنگ با عملی به نام اعدام و کشمکش درونی او باعث تغییراتی در ذائقهی جنسی سرهنگ میشود. همسر سرهنگ که پیشتر از سردمزاجی همسرش ناراحت بود این بار در حیرت از نیازهای سرکش سرهنگ به دنبال دلیل میگردد. و بعد از یافتن جواب این تغییر، در یک اتفاق دچار مرگ مغزی می شود تا موقتا راز اعدامهای سرهنگ تا روزی که با یکی از محکومین به اعدامش رو به رو نشده برملا نشود! محکومی که از قضا برادر طیب، مهمترین شخصی است که سرهنگ از برملا شدن رازش پیش او ابا دارد!
همانطور که می بینید داستان ۴ شخصیت برجسته دارد؛ سرهنگ، طیب، زن سرهنگ و دلال.
ازشخصیت اول رمان، که سرهنگ میباشد شروع میکنم، سرهنگ در محور تمام حوادث رمان قرار دارد. مردی که بی هیچ شرمندگییی خود را «جلاد» معرفی میکند، و به باور او جلاد بودن نیز نوعی شغل محسوب میشود. شحصی که از سوی دلال منسوب شده است تا مراسم اعدام محکومین بدون هرج و مرج و با رعایت تمام ضوابط قانونی انجام شود. قبل از منسوبیّت سرهنگ به این شغل اعدام مخالفان توسط گروهی از کودتاچیان که دورهی نظام ندیده بودند، انجام میگرفت. سرهنگ که مردی است آموزش دیده و با تجربه، با شیوهی مخصوص خود به امور اعدام در حکومت کودتا سرو سامان میدهد. هر چند سرهنگ فردی منزوی، گوشهگیر، کمحرف، سردمزاج و خونسرد است اما دلال تصور میکند او رفتارهای سادیستیک دارد!
سراغ زن سرهنگ میرویم؛ زنی که مجله مد میخواند، حسودی کفترهای گرانقیمت سرهنگ را میکند، ساعتها جلوی آینه میایستد و از بدن خود لذت میبرد و با توسل به «بادی لنگوییج، body language» تلاش دارد نظر همسر سردمزاجش را به خودش جلب کند.
طیب، زنی است خود ساخته و با اراده. از وقتی شوهرش مرده مسئولیت زندگی را بر عهد گرفته، با ماشینی که از شوهرش به ارث رسیده زندگی خود و فرزندانش را میگذراند، تنها زنی است که به قهوهخانهی کفتربازان رفت و آمد میکند.
دلال، شخصیتی است فرصت طلب، که با براندازی حکومت قبلی روی کار آمده و در راس قدرت قرار گرفته است. رانت خوار است از قانونی که وضع کرده سؤ استفادهی اقتصادی میبرد. سود سرشاری از کارخانههای زنگولهسازی و سمبل ترازو به جیب میزند. قاتل و سفیر سابق را با یک دیده مینگرد. برای او مخالف، مخالف است و باید حذف شود!
اما قضیه به این سادگیها هم نیست و این تنها لایهی رویی حوادث رمان و شخصیتهاست. باید یک بار دیگر از اول شخصیتها را مرور کنیم.
سرهنگ، مردی که مجبور شده مسئولیت جوخه اعدام را برعهده بگیرد، سعی میکند حقوق انسانی محکومین را حتی در مقابل جوخهی اعدام رعایت کند و شیوهی اعدام هر محکوم مناسب با شخصیت اجتماعی محکوم باشد. معتقد است محکوم کردن و اجرای جزای محکومیت دو مقولهی متفاوت است. سعی میکند به خواستهی محکومین جامه عمل بپوشاند و با محکومین به احترام رفتار کند. هر چند او دغدغهی چگونه مردن محکومین و عکسالعمل جلاد را که خودش باشد، در حین عمل مرگ دارد، اما رقیقالقلب نیز هست و تاب دیدن اجرای حکم را ندارد، به موقع شلیک جوخهی آتش چشمهای خود را میبندند و بعد از هر اعدام کشمکشی ذهنی در او آغاز میشود و رفتارهایی متفاوت از قبل از او سر میزند.
سرهنگ علیرغم اینکه به اجبار پدر مجبور به ازدواج با دختر عموی خود شده ولی تنها به حکم وظیفه با همسرش همبستر میشود و به او احترام میگذارد. مردی که خود را در سراسر رمان «جلاد» معرفی میکند برای همسرش وجودی مستقل و «حق تسلط بر بدن» قائل است و خود را مالک همسرش نمی داند. او حتی بعد از مرگ مغزی همسر خود هم در بخشیدن اعضاء بدن او در کشمکشی عمیق به سر می برد.
زن سرهنگ، زنی که با تمام حسادتهای زنانهاش به حریم خصوصی همسرش احترام میگذارد. و علیرغم سردمزاجی و علاقهی عاشقانهی همسرش به کفترهایش، خلوت و تنهایی او را به هم نمیزند و در کارهای او دخالت نمی کند.
طیب، او که در شهر «نیواک» بر طبق قانونِ «زن ها باید به پای خود زنگوله ببندند» مجبور است به پای خود «زنگوله» ببندد، در عین حال به خاطر اینکه همسرش فوت کرده مجبور است بر طبق قانونِ «مردها باید به سینهی خود سمبل ترازو بچسبانند» به سینهاش نیز سمبل ترازو میچسباند. او زنی صمیمی و مهربان است که چشمهایی به رنگ کهربا دارد. اما چرا رنگ چشمهای طیب هم مانند درخت مُرّ کهربایی است؟! این را در ادامه داستان خواهیم فهمید.
دلال، یکروترین شخصیت داستان! او روی دیگری ندارد. از آغاز تا پایان داستان خودِ خودش هست، دلالی تمام عیار، آن طور که باید باشد. مردی که برایش پول حرف اول و آخر را میزند.
این کلیتی از رمان و شخصیت های اصلی آن است. آنچه که من آن را صورت مسأله مینامم؛ اما اصل داستان چیز دیگرست، داستان از اول تا پایان روی یک پاشنه میچرخد؛ روی مفهوم شرّ!
کافهای که سرهنگ در آن کتاب میخواند، کفترهایی که سرگرمی عمده مردم شهر است، درختی که محرم اسرار سرهنگ است و شاهد و ناظر همهی آن چیزیست که اتفاق میافتد، کشمکشی که از آغاز تا پایان داستان خود را گاه با نیازهای سرکش نسبت به همسر، گاه با رفتن به نجیب خانهای به نام پیگال که نقشهی هواییاش به ماکتی از کشور نیواک میماند.
جلاد بودن «یا» احترام به محکومین، اغواگر بودن «یا» احترام به حریم خصوصی، صمیمی و مهربان بودن با چشمهای کهربایی «یا» دوشادوش مردان کار کردن و با مردها نشست و برخاست داشتن. این داستان پر است از «یا» ها. اینطور بودن «یا» آنطور شدن؛ خیر «یا» شر؛ این، «یا» آن.
کل این داستان بر روی این «یا» ها میچرخد، به دنبال خیری میان شر و یا بلعکس، شری میان خیر. هیچ قطعیتی وجود ندارد! همه چیز یک «یا» دارد، موقعیتی که اگر طور دیگری بود اتفاق دیگری هم رخ میداد. دلالی که میتوانست جایش با «دریادار» محکوم عوض شود، زنی که میتوانست به جای وقت صرف کردن جلوی آینه و عشوهگری طور دیگری همسرش را عاشق خود کند، پدری که اگر به جای پسرش تصمیم نمیگرفت شاید سرنوشت دیگری در انتظار پسرش بود، زنی که در نجیب خانه اگر شبیه همسر سرهنگ نبود میتوانست نیازهای سرکش او را آرام کند و… «اگر»، «شاید»، «اما»، «یا»…. هرچه که هست نسبیت است. حتی بر سر خود مفهوم شرّ.
اما شرّ مطلق کیست؟! هیچ شر مطلقی وجود ندارد. تنها قطعیتی که وجود دارد این هست: «هر جا که پای پول در میان باشد سر و کله شرّ هم پیدا می شود». این تنها قطعیت موجود در این اثر است.
یک بار دیگر به اول داستان بر میگردیم. فضا را از شخصیتها و انسانها خالی میکنیم؛ آنچه که میماند خود داستان دیگری است.
شهری به اسم «نیواک»، نجیب خانهای به نام «پیگال»، «زنگوله» و «ترازو»، کافهی کفتربازها، میدان اعدام، حیاتی با درخت مُرّ که سراپا چشم است، میبیند و میشنود!
«نیواک»، شهری که بعد از سرنگونی حکومت قبلی به دست دلالها افتاده، «اقتصاد» حرف اول و آخر را در این شهر میزند، فضای ایجاد شده در این شهر خواننده را به فضای حکومتهای سرمایه داری میبرد. اما همین که از شهر کنده میشوی و با سرهنگ وارد آلاچیقی میشوی که درست روبروی درخت مرّ قرار دارد همه چیز به یکباره عوض می شود.
قدرتی مافوق در قالب یک درخت با چشم های کهربایی که اتفاقا درخت محلی «نیواک» هم نیست شاهد و ناظر خود واقعی تو میشود. اما راستی چرا «درخت مُرّ» درخت محلی «نیواک» نیست؟ شاید بتوان اصلیترین دلیل آن را نشان دادن همین تفاوت بین دنیای درونی و بیرونی آدمها دانست! درختی که اگر متعلق به «نیواک» بود شاید دیگر چشمهایی به رنگ کهربا نداشت! کهربا رنگ واقعیت و دنیای درونی آدمهاست، دنیای بیغل و غش و بیپرده.
درخت مُرّ با چشمهایی کهربایی در واقع خود واقعی سرهنگ است، این درخت که در پایان داستان در چشم های صمیمی و مهربان «طیب» تبلور پیدا میکند نماد خود واقعی آدمهاست، دنیایی زیبا اما تلخ! دنیای آدمهایی که دیگر ماسکی به صورت ندارند، «درخت مرّ» در واقع نماد صداقت و تقابل و تضاد انسانی است، چیزی که علاوه از سرهنگ به وفور در طیب نیز یافت میشود. به همین سبب چشمهای طیب مثل چشم های درخت مُرّ کهربایی است! طیب نماد افرادیست که فراتر از مرزهای جنسیتی و خطکشیهای عرفی نه مرد هستند و نه زن، بلکه انساناند!
اما «پیگال» کجاست؟ «پیگال» برای خودش دنیای مجزایی است. جایی مستقل از «نیواک» و در عین حال در درون «نیواک». جایی که به خاطر فعالیتش به «نیواک» مالیات پرداخت می کند و در عین حال برای خود نقشه و محدودهی مجزایی دارد. «پیگال» محل خالی شدن است، جایی که میتوانی در آن از طغیان ها و عقدهها و نارضایتیهای درونی خالی شوی، اما به چه قیمتی؟! خالی شدن در «پیگال» هزینههای خودش را دارد!
میدان اعدام؛ این میدان محل مرگ محکومین نیست، مرگ در این داستان پایان زندگی در نظر گرفته نشده، بلکه بخشی از زندگی به تصور کشیده شده است. محکومینی که با مرگ خود زندگی میکنند، دانشجویانی که مارش میخوانند، «رییس پیگال» که در هنگام اعدام سیگاری روشن میکند، دانشجوی جوان کم ظرفیتی که برای زندگیاش التماس میکند، «دریاداری» که فانتزی مرگ در میان دریا را دارد، مرگ همهی آنها به عنوان بخشی از زندگی انسانی است. عکسالعمل محکومین در برابر مرگ در این میدان خود به عنوان یک سبک زندگی در نظر گرفته شده است.
«زنگوله» و «ترازو»؛ نمادهای تحمیل شدهی قانونی و شاید ماسکهای زده شده بر چهرهی انسانهاست. افرادی که خواسته یا ناخواسته اسیر جبریات زندگی میشوند. عادات و افکار غلطی که انسانها را به غل و زنجیر میکشد. حال حق انتخاب با توست، یا وارد اجتماع نشو یا «زنگوله» ببند!
نبستن «زنگوله» و نچسباندن سمبل«ترازو» مستلزم کنده شدن تو از عادات جامعه است. آن بیرون مردم تو را با «زنگوله» و «ترازو» میپذیرند. هرچه این زنگوله ها و ترازوها پر زرق و برقتر مقبولیت تو در جامعه نیواکوار هم بیشتر!
قابل لمسترین بخش داستان برای خواننده دقیقا همین دو مفهوم است، «زنگوله» و «ترازو»! آنچه که ما هم وقتی به دنیای بیرونی و اجتماع قدم میگذاریم مجبور به استفاده از آنیم. «زنگوله» و «ترازو»های ما از نوع پوشش و صحبت کردن و غذا خوردن و نشست و برخاستهایمان، تا نگرش و جهانبینی ما را شامل میشود. هر چه بیشتر تابع این زنگوله ها باشی همان قدر محبوبیت کذاییات هم بیشتر میشود! اما این مساله باز هم روی دیگری دارد، همانند طیب که مجبوری هر دوی این نقشها را همزمان بازی کنی! هم مرد باشی و هم زن، نه مرد باشی و نه زن!
و کافهی کفتربازها؛ جایی که تو را به دور از همهی این کش و قوس ها به خود زندگی وصل میکند، چهرهی ساده و بی آلایش زندگی!
در فضایی همچون فضای نیواک انسانهایی دو پهلو رشد میکنند، با خود درگیر میشوند، به جنگ با تمایلات خود میروند، مبارزه میکنند، شکست میخورند، التماس میکنند، سربلند بیرون میآیند و این خاصیت زندگی کردن در «نیواک» است. اما همین که تنها میشوند، ماسکهای خود را کنار میگذارند، به آنچه که میتوانستند باشند و نشدند فکر میکنند.
اما چیزی که در این میان به سرتاسر رمان سایه انداخته «غریزه» است. با وجود همهی اینها به یاد داشته باشید که در نهایت غریزهی اصلی کار خودش را خواهد کرد!
رمان «مرّ آغاجینین کهربا گوزلری» زندگی تک تک ماست، سرهنگ و زن سرهنگ و دلال و طیب شخصیتهای جدا از هم و متفاوتی نیستند، همه و همهی این شخصیتها در درون ماست، زنگوله و ترازو از پای و سینهی ما آویزان شده، نیواک جای غریبی نیست، کافی است پایت را از در خانه بیرون بگذاری. بارها طیب شدهایم، بارها دلال وار تصمیم گرفتهایم، بارها با سرهنگ درونمان دست به یقه شدهایم، بارها گذرمان به پیگال افتاده است… در نهایت بستگی به این داشته که در کدام پیچ زندگی قرار گرفته باشیم. خلاصه بگویم، این اثر رمانی نیست که تنها برای تفنن و پر کردن وقت فراغت خوانده شود.
سودابه تقیزاده زنوز
چئویرن: سودابه تقیزاده زنوز
ترجمه: سودابه تقیزاده زنوز
سسلندیرن: سودابه تقیزاده زنوز
- مقاله
- اوخوماق زامانی: 8 دقیقه
- https://ishiq.net/?p=20902
چاپ
یک پاسخ
بو دَیه رلی کیتابا چوخ گؤزل بیر تنقید آنلاملی بیر باخیشدان. ساغ اولون وار اولون.