عروسی عیناله سهندی که «عینیش» صدایش میکردند را به یاد میآورم که در پاییز سال ۱۳۴۴ در سکوی خانه «خاندان سهندیها» برگزار شده بود. برای راهاندازی جشن عروسی عیناله «عاشق بخشعلی» را آورده بودند. عاشق بخشعلی از اهالی روستای «هیبت بگلو» بود. او جثه کوچک، موهای جوگندمی و دماغ عقابی داشت.
عروسی قربانعلی (برادر وسطی عیناله) چند سال قبل، توسط «عاشق عزیر دورلو» برگزار شده بود. عاشق عزیز کت و شلوار آبی رنگی بتن داشت. او حین نواختن، سازش گهگاهی در پشت گردنش میگذاشت و به سبک «شیروان عاشیقلاری» به ریتم ساز رقص پا میکرد.
قربانعلی جوانی بود درشت اندام و هیکلی. او اولین بار در روستا بود که در جشن عروسیاش کلاه کیپی بر سر گذاشت.
جشنهای عروسی آن سالها مثل عروسیهای امروزی نبود که در عرض یک روز و یا نصف روزه تمام شود. عروسیهای آن زمان بطور مفصل برگزار میشد؛ تا یک هفته هم طول میکشید و هرکدام از روزهای هفته نیز مختص یکی از برنامههای عروسی بود. در آخرین روز جشن عروسی، دسته عاشقها عروس را سوار بر اسب میکردند و با ساز و آواز، با «دبدبه و کبکبه» و با «هاللا» «بیللا» (هلهله) از خانه پدری به خانه داماد میآوردند. بعد از آوردن عروس به خانه داماد، «عاشیق»ها هم کارشان پایان مییافت.
در شبانه روز یک هفته عروسی، مدام «چال چاغیر» بود. برنامههای مختلف عاشقی مانند «داستانگویی»، «دئییشمه»، «حربه – زوربا»، «تجنیس»، «تصنیف» و… توسط عاشقها، مخصوصا در شبها آماده و اجرا میگردید. چون فصل پاییز موسم فراغت از کارهای کشاورزی برای روستائیان بود، اکثر جشنهای عروسی در این فصل برگزار میشد.
عروسی عینیش هم در یکی از روزهای پاییزی شروع شد. دو روز از شروع جشن عروسی نگذشته بود که خبر مرگ «جلیل صادقی» در بالادست روستا پیچید. طبق برنامه جشن عروسی، عصر سومین روز برای آوردن عروس به خانه داماد تعیین شده بود. خبر مرگ جلیل همه را ناراحت کرد و مخصوصا عینیش را؛ اما ناراحتی عیناله از نوعی دیگر بود. او نگران این بود که با این اوضاع پیش آمده، عروسش را امروز به موقع خواهند آورد یا نه؟
«مشدی سیفی»، بزرگ خاندان سهندیها، عاشق بخشعلی را به پیش خود فرا خوانده و بعد از نقل ماجرا، حقالزحمهشان را در دستمال سفیدی پیچیده و تحویل داده بود. دسته عاشقها بعداز صرف نهار ، بند و بساط خود را جمع کردند و تا خواستند از در حیاط خارج شوند، عینیش سد راهشان شد! داماد جوان راه خروج عاشقها را بسته بود و میگفت: تا عروس من را نیاورید نمیگذارم از اینجا بروید!
این رفتار و حرکات عیناله همه را به تعجب واداشت. در این هنگامه «مشدی بؤیوکآقا» ریش سفید طایفه برزتدی، خود را به عیناله رسانید و در گوشش گفت : «عینیش! عینیش! چکیل کنارا، قوی عاشیقلار گئتسین. من اؤزوم بو گئجه سسیز- سمیرسیز سنین گلینوی گتیررم» (عینش! عینش! برو کنار، بگذار عاشقها بروند. من خودم همین امشب بی سرو صدا عروست را میآورم).
بعد از قولی که مشدی بؤیوکآقا داد، تبسم شادمانهای بر لبان عیناله نقش بست و خود را از سر راه عاشقها کنار کشید. عاشقها بی سر و صدا، یواشکی روستا را ترک کردند.
آن شب، «گلزار» در لباس عروسی، به همراه جمعیت اندک و درمیان سکوت اهالی راهی خانه بخت شد.
سالهای زیادی از آن سفر میگذرد و حالا گلزار راهی سفری دیگر شده است. سفری که شبیه سفر اولش باز در بی صدایی و در سکوت بدرقه شد. انگار که «رویدادها دو بار در تاریخ اتفاق میافتند که در بار دوماش غمبارترند!»
دریغا! که با مرگ بانو «گلزار عابدی» یک زن «کلمه گوی» از زنان سرآمد زنگاوا کم شد. گلزار، از مجلسگردانهای قابل روستا بود. «اوخشاما»های سوزناک او در سوگواریها و مجالس عزاداری زبانزد همه بود.
گلزار تازه عروس بود که مادر جوانش «ننیش خانم» را از دست داد. سالهای سال، او در فراق و جوانمرگی مادرش اشک ریخت و مویه کرد. همچنین مرگ نابهنگام دامادش زندهیاد حبیب سهندی هم که در ریزش بهمن کوهسار «میشو»، در زیر برفهای سنگین ناپدید مدفون شده بود، داغ بزرگ و دردناکی را بر دل این بانوی کلمهگوی روستای زنگاوا گذاشته بود. «آغی»ها و «اوخشاما»های سوزناک او ، در سوگ حبیب سهندی، کوهساران میشو را به لرزه در آورد بود. اوخشاماهای او روایتگر داستانهای غم انگیزی بودند:
«عزیزیم اولو داغلار
چشمهلی، سولو داغلار
بوردا بیر ایگیت اولوب
گؤی کیشنر، بولود آغلار!
توضیح: سکو: سکوها فضاهای مرتفع و غیر همسطح با آغل بودند. معماری سکوها در همجواری و در فضای آغلها طراحی شده بودند.سکوها بعلت هم فضایی با آغل، فضای گرمی داشتند و در مناطق کوهستانی شکل گرفته بودند. معمولا خانوادههای حشم دار و متمولین صاحب سکو بودند.