«سحر ایشیقلانیر» [حبیب ساهر] و تراژدی «خزان»
همت شهبازی
ژان پل سـارتر مـیگوید : « هرلفظ راهی است به عروج : به نفسـانیات ما شـکل میدهد و نامی برآنها میگذارد و آنها را به شخصیتی خیالی منسوب میکند که مأمور میشود تا بجای ما در آنها بزید و ذات و حقیقتی جز همین عواطف عاریتی ندارد. اوست که مطلوبهایی، دورنماهاییافقی برای عواطف ما تعیینمیکند.»۱
من برای این توصیفات اصطلاح « شخصیتپردازی تمثیلی» را برمیگزینم. «شخصیتپردازی تمثیلی»، استفاده از نشانههایی است که در طبیعت و اجتماع وجود دارند بنحویکه با استعمال خلقومنشهای مجازی و غیرحقیقی همان شخصیت تمثیلی، آن را به مشابهتها و نظایر دیگرش ارجاع بدهند. شیوه بیان نیز شیوهای روایی است که از ابتدا تا انتهای شعر درفرآیند سیال خود جاری و ساری میگردد که این فرایند را تصویرهای قیاسی تشکیل میدهند که قابل انتقال به اشیا و پدیدههایی است که در هیئت یک شخصیت تمثیلی زمینه ظهور پیدا میکند.
درمسیـر این فرایند، تصـویرهای نـمادین زیادی ارائه میگردد که هرکدام از آنها روشن کننده و تعبیرکننده بخشی از مشابهتهای بین مشبه و مشبهبه است. در شخصیتپردازیهای تمثیلی، حدیث نفسهای پدیده تمثیلی با واقعیتهای اجتماعی عجین شده، تکیه اصلی روی پیامرسانیهای او صورت میگیرد. بدینمعنیکه در ارائه تصاویر و توصیفهای تطبیقی، مشبه همیشه همان پدیده تمثیلی است و مشبهبه، خصلتهای انسان و اجتماع است که قیاسهای تخیلی بعنوان اصل قرار میگیرد تا مفاهیم حقیقی انسانی و اجتماعی بطور ضمنی و درارتباط با آن زمینه بروز پیدا بکند با مثالی از حبیب ساهر این مسئله روشنتر میشود، درشعر « قار= برف» شاعر در ۹ مصراع اول شعر به بیان ماهیت « برف» و خاستگاه طبیعی آن میپردازد. نصف شب است و برف می بارد. چالهوچولهها را پر و زمین را هموار میکند درختان خشکیده و شکوفههای سفیدرنگ میشکوفند و گنجشکان درنوایند و کلاغها خاموش، و چشمههای پاک و زلال از ورای پردههای سفید برف جاری میشوند. از اینجا به بعد شاعر وارد واقعیتهایی میشود که آنها را با موقعیتها وخصلتهای « برف» سازگار و تطبیق میدهد. برف که آمده همه چیز از قبیل کار و تلاش متوقف شده و برای همین گرسنگی درمیان مردم حاکم است و این گرسنگی، نوعی زمستان سیاه است نه سفید :
قیش / قارا یازی یازیب کندین آلنینا
قاراگون آردینجا کیشیلر گئدیب
آروادلار کؤرپهسین چاتیب دالینا
آروادلار قار کوروور … کؤپکلر هورور
آجلیق دومان کیمی هر یئری بورور… ۲
هر اندازه که سرما نیرو میگیرد و برف سرازیر میشود به همان مقدار بار زندگی سنگین و سنگینتر میشود. شاعر دوباره به اصالت واقعی برف برمیگردد که اگر برف نباشد خشکسالی و قحطی حاکم میگردد. اما از طرف دیگر به فجایع آن نیز اشاره میکند: غنچه دلها نمیشکفند، خانههای گلی را خراب میکند و اجاقها را سرد نگه میدارد. شخصیتپردازی شاعر ادامه مییابد چرا که او باز هم به تطبیق خصلتـهای برف با واقعیتـهای اجتـماعی مشـغول است. در برف و بوران گرگـهای درنده پیدا میشوند او سپس به تحـلیل و مقایـسه برف با شخصیتـها و موقعیتـهای اجتماعی میپردازد :
قار/ زنگینلرین اگلنجهسی! / یوخسوللارین ایشکنجهسی
سورمهسئیدی شاهلیق حؤکوم / یئللنسئیدی ائلـ اویماغین / آل بایراغی
قار توتاندا چؤلو، داغی / الکتریک ترنلری / ایلدیریم تک آخاردیلار.
آریستوکرات / توتماسایدی خلقه دیوان
« قارا قیشلار»/ اولوب دستان…/ دینجهلردی قیشدا انسان…۳
از این دیدگاه است که تمثیلهای حبیب ساهر هرکدام برای خود شخصیتی و پایگاهی اجتماعی پیدا میکنند. به تعبیر دیگر حقایق عینی و ذهنی اجتماع، در پرده تمثیل و تخیل و در قالب شخصیتپردازی هنری جلوهگر میشود تا محدودیت واقعیتها و تحریمهای اجتماعی را در گستره نامحدود تخیل آزاد و رها کرده، هستی خود را در تجلی طراوتهای هنری جاودان نماید.
شخصیتپردازی تمثیلی بخش عمدهای از قابلیتهای فکری ـ هنری ساهر را تشکیل میدهد چرا که او به کمک آن تفاوتها و تمایزات حاکم بر جامعه و محیط را جمعآوری و بصورت هماهنگ ارائه میکند. طوریکه ما تشابهات موجود در شخصیت تمثیلی را همچون صنعت « ترصیعی » میبینیم که هموزن و همقافیه در زیر یکدیگر به تصویر کشیده شدهاند. همین شخصیتپردازی تمثیلی سبب « روایی» شدن شعر ساهر میشود. روایت تمثیلی او هرگاه با تصویرهای هنرمندانه و شاعرانهای از این شخصیتها همراه میشود شاهد شعری هنرمندانه با ساختاری شاعرانه میگردیم که مجموعه « لیریک شعرلر» که بیشتر شعرهایش، با الهام از طبیعت و مانوردادن روی آن صورت میگیرد نمونهای عالی در این زمینه است. شعر ساهر همچون داستان، دارای طرح و اندیشه و شخصیتپردازی است. او با الهام و اشاره به یکی از پدیدههای طبیعی و اجتماعی به گسترش تمثیلوار متناسب با ذوقها و تجربههای انسانی میپردازد. مضامین گنجانده شده در این شخصیتهای تمثیلی به منزله قیاسی هستند که ما عینیت آنها را در قالب خلق و منشهای انسانی میبینیم ( مثل شعرهای قار، خزان و…) نگارش رویاهای انسانی و ریختن آنها در قالب هویتهای طبیعی هم به شاعر امکان تصویرآفرینی خارقالعادهای می بخشد و هم افق دید او را جاودانه و وسیع مینماید. رهایی از تجمع از مفاهیم در حیطه یک فرم و سرشت خاصی، در نتیجه پهن کردن محتوا در اجزایی است که از ترکیب آنها خلاقیت هنری بوجود میآید. در همین شعرِ « قار»، برف (=قار) یک پدیده طبیعی است که با درنظر گرفتن رنگ و شیوه نزول و پهن شدن آن در گستره زمین و بطور کلی از لحظه پیدایش آن با قیاسهای شاعر به شخصیتی بدل میشود که دارای اوج و فرود است و ذات و سرشت خوب وبد آن با خصلتهای پسندیده و ناپسند انسان و محیط و اجتماع مقایسه میشود. در این نوع قیاس، لحن و فرم شاعر نمادین و سمبولیک است. فضاسازیهای تصویری ساهر در جریان این قیاس تلفیقی بر عمق زیبایی شعر او افزوده و مفاهیم را در دو نمود ساختاری زبان که عبارت از ساخت مجازی و حقیقی است، وسعت میبخشد. تداخل تمثیل و حقیقت مجوزی برای ارائه تفکراتی است که در نتیجه قهر طبیعت، مانور دادن روی آنها تنشزا و مشکل آفرین است. هرچند جرأت و شهامت ساهر فراتر از این حرفهاست اما فصلبندی تصاویر در قالب تمثیل نوعی گریز از برجستهنمایی شعری است.
فصل پاییز و « خزان» یکی از شخصیتهای تمثیلی حبیب ساهر است. در « سحر ایشیقلانیر» کمتر شعری میتوان یافت که در آن روح افسردگی و دلمردگی اجتماع و مردم سرزمینِ شاعر با پژمردگیهای غمبار پاییز و خزان مقایسه نشود. شعرهایی همچون « قورخما» ، « اوولداییر دهلی یئللر» ، « قاریاغیب اوستومه» ، « ماهنی»، « خزانلار» و « سورگون» از این قبیلاند که این دو شعر آخری یکی از غمبارترین شعرهایی است که با گریز به « خزان» سروده شده و از شاهکارهای رئالیسم تراژیک ادبیات معاصر هستند.
پاییز، در شعر ساهر آنقدر بکار رفته که میتوان او را « شاعر خزان» نامید. روح پژمرده و اندوهناک خزان، با خلقومنش و تجربیات مثلهشده سرزمین شاعر گره میخورد. بخصوص او را از این نظر میتوان شاعر خزان نامید که ماجراهای ۲۱ آذر ۵ـ ۱۳۲۴ و تشکیل حکومت یکساله از طرف سیدجعفر پیشهوری، در ردیف اصلیترین موضوعات و دلمشغولیهای شاعر است. ( حتی چنانچه میانگین شعرهایی را که او درفصل پاییز بخصوص آذرماه سروده و در پائین شعرها تاریخ گذاشته، درنظر گرفته شود هفتاد درصد آن را درهمین فصل سروده است) تأثیر این حادثه تاریخی آنچنان روح او را عذاب میدهد که حتی درسالگردهای متوالی همیشه به یاد قربانیان آن و بدتر از همه خردهبورژواهای فرهنگی است که پدید آورندگان این حادثه خونین را مدح و ستایش کردهاند. فاجعه خونبار این حادثه و کشتار مردم از یک طرف، جشن گرفتن نیروهای حاکم و تقبیح رشادتهای مردم از طرف همین مداحان خودفروخته، خاطره غمانگیز و فاجعهآمیزی برای حبیب ساهر است که در اشعار سالهای بعد که برای یادآوری و سالگرد آن سروده است، بوضوح عمق تأثیر آن را نشان میدهد:
خزان چاغی/ قیزیل گونش اودلانیبدیر
آغاجلارین یارپاقلاری / مینبیر رنگله بویانیبدیر…
هر یارپاغین بیر رنگیوار
سودا رنگی/ حسرت رنگی/ توتغون،توْزلو/ غربت رنگی…
خزان چاغی، یئل اسرکن / یاغیر یارپاق
اؤلگون یارپاق / قالانیبدیر قالاقـ قالاق
یوللار اوزاق، گؤللر دهرین/ نسیم اسیر سرینـ سرین
داغلار بیزیم ، باغلار سیزین/ یئرییرکن یارپاق اوسته/ قالماز ایزین…
گون یاندیرماز! / سون باهاردیر
سانکی آغاج یارپاقلاری / لاجوردی بیر متنده/ ناققیشلاردیر…
بیرچوخ خزان گلیب، کئچدی…/ بیرچوخ کروان قوْنوب کؤچدو
بیر خزاندا / یئتیم قالدیق
بیر خزاندا / سئودالاندیق
بیر خزاندا / آلوولاندیق
أن نهایت / خولیالارین هاواسینا / قانادلاندیق.
بیر خزاندا پارلاق قیزیل گونش دوغدو
بیر خزاندا/ بولود گلیب گونو بوغدو…
آتلادارکن خزانلاری / زامان بیزی قووالادی…
گلدی زامان، کئچدی زامان/ آیری دوشدوک یوردوموزدان
قالدیق سرینـ سرین بولاقلارا/ گولـ چیچکلی اوتلاقلارا …
زامان کئچدی، بیز قورودوق/ سوسوز قالان آغاجلار تک
طراوتدن سالدی بیزی / بیلمم غربت؟… / بیلمم فلک؟… ۴
درهمین تمثیل « خزان» است که چیزهای عینی، اشیا و طبیعت نمادینه شده، روابطش را با هستی انسانی و ملتی ستمدیده حفظ میکند. این نمادها بازتاب محض و بدون دستبرد به هستی آنها نیست بلکه در این نمادها طرح درونی و بیرونی انسان، در هماهنگی کلی با آنها همراه با تحمیل اندیشههای اجتماعی شاعر بازتابی از تنشهای میان انسان و روابط خوشوناخوشایند حاکم بر اوست که با خوشیها و ناخوشیهای اجزای عینی، اشیا و طبیعت گره خورده است. این موقعیتهای انسانی است که در یک خزان، یتیم و بیکس میماند و در خزانی دیگر آتشین و هوسناک آزادی. در یک خزان آفتاب طلایی سربرمی زند و در خزانی دیگر ابر سیاهآلود حاکم میگردد… این اجزا همچون انسان، دارای شعورند و آگاهی؛ و همچون انسان، نگران ارزشهای از دست رفته و اجتماع گمراه کننده و محیط ستمگرانه است. این نگرانی، در این اجزا به روایتهای تمثیلیِ تراژیکی بدل میشود که حاصل آن رنجش خاطر و اضطراب انسانی و درنهایت پریشانی و سردرگمی است که آیا کار غربت و دربدری است یا کار سرنوشت ؟
«حسن ایلدیریم» در تحلیل این شعرـ که یکی از زیباترین تحلیلهاستـ میگوید:
« شعرِ (خزانلار) از سه لوح و منظر تشکیل یافته است : درمنظر اول رنگها، صداها و احساسات شاعر، منظره خزان را به همدیگر نزدیک و به آن جان بخشیده است. درمنظر دوم موضوعات اساسی که درمنظر اول مطرح بوده است با حوادث اجتماعی و معنوی معنا یافته، چهره نمادین آن را تبدیل به صحنه دراماتیک و تراژیک نموده و توانسته است با خزان و سیستمهای تداعی کننده آن ـ بعنوان یک پدیده طبیعیـ به زنده کردن آنها بپردازد. سومین منظر، نتیجه و سنتزی از منظر اول و دوم است. دراینجا چهره نسلی که آرزوها و آمالش خزانزده و پژمرده شده با باغهای پاییزی مقایسه میشود که زمستانزده و سرمازده شده و سیمای پریشان و خزانزده آنها را به تصویر کشیده است… در این شعر قبل از هرچیزی شخصیتهای بدیع هنری، تشبیهات، مجازها، فرم، هجا، وزن و قافیه بطرز زیبایی مورد استفاده قرار گرفته است. در شعر «خزانلار» احساساتی نظیر عشق، حسرت، غربت و انتظار و…با گوشت وپوست و استخوان شاعر عجین شده است… دراینجا فرم و محتوا با یکدیگر تلاقی و تکامل یافته، شعور و تفکر هنری با منطق زیبا و هنرمندانهای به مقایسه یکدیگر مشغولند. عمر وسرنوشت انسان با خزان که پدیدهای طبیعی است، مقایسه و با حوادث طبیعی، دنیای معنوی و با نبض صدا، رنگ و احساس زندگی انسانی پیوند خورده و تلفیق یافته و از اتحاد آنها شخصیتی بنام « خزان» بوجود آمده است»۵
اما همانطورکه گذشت تراژدی خزانِ ساهر تنها درهمین یک شعر خلاصه نمیشود او دربیشتر شعرهایش به تصویر موقعیت خزانزده اجتماعش مشغول است. برای همین نیز« خزان» سمبولی برای پژمردگیها ودلمردگیهای ملتی است که میتوانست با اندیشهها وتجربههای محق خود افقهای تازهای را در سرنوشت غمبار خود بیافریند. حکایت خزان، حکایت تحقیر و سرزنشهایی است که جانشین طراوت و شادابی بهار میشود. « خزان» تراژدی فاجعهآمیزی است که در آن همه شخصیتها و شرایط اجتماعی به نوعی محو و نابود میشوند و یا به شخصیتهای نیمهجانی بدل میشوند که در گوشهای افتاده و هیچ حرکت و حتی هیچ ترحم و دلسوزی را برنمیانگیزد. بنابراین تراژدی خزان، تراژدی نابرابر قدرت است. تراژدی که نیروی حاکم جز خود و قدرت خود به قدرت کسی اعتقادی ندارد. تراژدی که همهچیز را در انحصارخود میداند و بس. و نه تنها به فکر زندگی دیگران نیست بلکه مستبدانه و بیشرمانه هرگونه تظاهر غیرخودی را در درونش خفه می کند و اگر کسی را یارای اعتراضی باشد با جریمههای فاجعهآمیزی پاسخ می دهد. در چنین تراژدی، ادبیات نیز ادبیات خودبین و چاپلوسانه و به منزله تکگفتارهای درونگرایانه و متکبرانهای میشود که جز سخن و گفتار خود، حرف دیگری را نمیشنود:
اوولداییر دهلی یئللر… بودور / چامور دامدا …
نه کؤز قالیبدی اوجاقدا / یاغیشلی آخشامدا
کدرلی خاطیرهلردی / کیتابـ کیتاب قالانیب
باغیم خزان اولاراق / یورتـ یووام، ائویم تالانیب
بوراخدیلار قارا یئل اسدی / شرقدن بیرگون
نه قویدولار ائویمه قیش زامانی / گون دوشسون …
نه قویدولار کی اکین یاز چاغیندا / تئللنسین
نه قویدولار غزلین سون باهاری / گوللنسین …
خرابهزار ائلهدی اود دیارینی / افسوس
قورو، و ایستی دیاردان آخیب/ گلن اوردو
ائلیم اسیر اولاراق اویماغیم کؤچوب / گئتدی
و فارسلاشان آغالار / ساتدیلار گؤزهل یوردو … ۶
از این شـعر معلوم میشود که در تـراژدی خـزانِ سـاهر سـه شخصیت عمده حضور دارد: در یک طرف آن، ملت غمگین و خزانزدهای قرار دارد که تمام آمال و آرزوهایش در بطن شرایط ناهموار اجتماعی مثل خزان پژمرده شده است و در طرف دیگر آن « خردهبورژواهای فرهنگی» هستند که اصالت خود را از دست داده و زبان و فرهنگ خود را با زبان و فرهنگ بیگانه معامله کردهاند. این گروه به منزله مزدورانی هستند که به دوام و سلطه فرهنگ حاکم یاری رسانده و با نوعی سفسطه یا به تعبیر دقیقتر با تفکرات ایدهآلیستی خود تلاش میکنند تا به زعم خود حقانیت فرهنگ حاکم را به اثبات برسانند آنچه که در پشت این دو گروه ، مسائل را هدایت وحمایت میکند « استبداد» است. استبدادی که بنظر ساهر باعث آفرینش موقعیتی افسرده و غمبار گردیده و تراژدی خزان نیز حاصل دسترنج نامیمون آن است. و او شاعری است روشنفکر که غمگنانه در برابر آن ایستاده و هستی خود را برای دفاع از هستی حق و حقیقتی که در زیر نابرابریها و ناهمواریهای اجتماعی له و لورده میشود، درطبق اخلاص میگذارد. ساهر همچون شاعران خودفروخته و خودباختهای نیست که به شخصیتآفرینی و موقعیتآفرینی برای دیگران بپردازد بلکه او دارای تفکر و سلیقه مستقلی است که نصیب هر شاعری نمیشود و برای همین نیز به جرأت میتوان گفت که او پایهگذار شعر رئالیستی آذربایجان است چراکه رئالیسم او آشکارا درپی انعکاس روابط اجتماعی، فردی و خصلتهای انسانی است. او به خوبی تشخیص میدهد که این تراژدی از سوی استبداد رهبری میشود. برای همین نیز در رئالیسم تراژیک خود استبداد را به باد انتقادگرفته وآنها را رسوا میکند:
تخته چیخان شاهلار اودلاییب/ قیزیل خرمنلری، ائولری
یئرینده اوتوران باشقاسی
« عبرت اولسون» دئیه دوشمانا / دونیانی بوْیامیش آلقانا … ۷
او از سرنوشت ملتش که در زیر استبداد، ظلمت و تاریکی بسر می برد غمگین است و برای همین نیز خود را « شاعر ملت اسیر» مینامد:
قووالارکن منی هرگون محنت قاپیمی دؤیمهدهدیر هرگئجه غم
هامی آزاده ائلین شاعیری وار من اسیر ائللرین آه ! شاعیرییم ۸
او آنقدر از سرنوشت غمانگیز ملتش غمگین و افسرده است که می خواهد برای آنها رهبر بشود :
ایستهرم غملی و توفانلی گئجه یولچولارا
بیر فانیس تک یادا قطب اولدوزو تک / رهبر اولام
ایستهرم یای گونو چؤللرده آخار بیر سو اولوب
دومـ دورو گؤز یاشی تک یولدا / چوخور ایچره دولام …۹
تراژدی خزان ، در عین حال که شعر مرگ است و فاجعه، از طرف دیگر فراخوانی مرگ است برای نبرد و مبارزه. در این تراژدی حتی آن خردهبورژواهای فرهنگی نیز که خود را فاتح قلمداد میکنند بدتر از ملت غمزده به سرنوشتی نفرین شده که ابدی و جاودان است دچار میشوند. خزان، تصویر دردمندانهای از تمام موقعیتهای اجتماعی است. در اینتراژدی هم استبداد وحامیان آنها و هم ملت ستمدیده وبطور کلی تمام شرایط اجتماعی شرکت دارند و از تقابل نابرابر آنها فاجعه و تراژدی بوجود میآید که شاعر همه آنها را در« خزان» خلاصه میکند. نتیجهای که از این تراژدی بوجود میآید جز پژمردگی و افسردگی اجتماعی چیز دیگری نیست.
شعر« سورگون» آخرین شعر از کتاب « سحر ایشیقلانیر» نقطه اوج تراژدی خزان ساهر است. او در زندگی خصوصی خود تبعیدهای گوناگونی را دیده رنجها و دلتنگیهای حاصل از این تبعیدها را نیز در شعرش منعکس کرده که به منزله واگوییهای فردی نیست بلکه حسرتهای یک ملت است که تبعید شدهاند و او با صدای رسای خود در آرزوی رساندن آنها به گوش جهانیان است.
شعر «سورگون» تجلی محض اسطوره « خزان» است. چرا که این شعر مجسم کننده قسمتهای ناخوشایند جامعهای است که به یکباره آشفتگی و پژمردگی سراسر هستیاش را از فرهنگ وآداب و رسوم، تشکیلات سیاسی و اجتماعی دربرمیگیرد و چهره بشاش و طغیانگر آن را به یأسهای حیرتانگیز و فاجعههای خونبار مبدل مینماید. جامعهای که قربانی انگیزههای سلطهگرانه بی منطقی میشود و تنها شرایط بیرحمانه جوابگوی واکنشهای اصولی و قانونیاش است. شاعر با رقت قلب حزنآلودی، این شرایط را در اسطوره « خزان» جاودانی میکند :
آرتیق خزان…
قانلی خزان یوکون چاتیب/ یوردوموزدان کؤچموش ایدی
قیریزانتیم فصلی کئچیب، قاپیمیزا قونان / یامان بیر قیش ایدی ۱۰
« خزان » حاکم است فـجایع خونـبارش را به بار آورده. کاروان تبعـیدیـان به راه میافتد و شاعر نیز در بین آنهاست . این قافله به تبعیدگاه سرد و تاریکی می رود که در آن انسانهایی هستند که از زادگاهشان رانده و با نوعی دلسوزی و از سر ترحم از بالای دار رهایی یافتهاند، و با تخفیف مجازات به تبعید فرستاده شدهاند. در بین این افراد انسانهایی هستند که با زبان مادری خود، مدافع ملتش بودهاند. که خود ساهر یکی از آنهاست. اما از دور چراغهای شهرِ سوگوار سوسو میزند. در شبِ غمگین، باد دیوانه زوزه میکشد. برف همهجا را فراگرفته؛ قلعه « سایین» و سرمای سوزناک آن بدجوری مسافران را میگریزاند. شاعر به بازگویی چنین صحنههایی میپردازد که همگی جزو واقعیتهای اجتماعیاند. در اینجا زندگی در رازورمزهای خزانزده خود، دلبستگیهای خوشبینانه را فراموش می کند و تنها زمانی آن را به یاد میآورد که نیروی حاکم در خزانِ غمزده سرزمین شاعر، به بهار بنشیند. او طراوت و شادابیاش را درغمو اندوه بغضآلود و آشفته سرزمینش خفه میکند.
گرسنگی و مرگ حاکم است و کامیونی که قافله تبعیدیان را می برد در برف فرو می رود. در اوج «تپه» قهوهخانهای قرار دارد که تنها سوسویی از آن برمیآید. « سایینِ» پیر در طول عمرش فجایع خونبار زیادی دیده است. « تپه» مثل گورستان ساکت و سردی است. تبعیدیان وارد قهوهخانه میشوند که دخمهای بیش نیست و تارهای عنکبوت از گوشه و کنار آن آویزان است. اینجا قلعه « سایین» است و چند فرسخ از آن دورتر « اردبیل». تبعیدگاه تبعیدیان. قهوهخانه شلوغ است و پر از ژاندارم، حبس، زندان و زندانیان و … در اینجا همه به فکرخود است. شاعر با دیدن چنین جمعیتی و با شنیدن نالههای سوزناک باد آرزو می کند این بادها سبب بیداری ملت و فرزندان شاه اسماعیل گردد. او میخواهد که در این شهر و درکنار بالیقلی چای، شهری بنا گردد که ساختمانهای آن از مرمر و باغچههایش سرسبز باشد (حسرت و دلتنگی). شهری که در آن نه سوداگران و رباخواران و مرتجعین نفوذ داشته باشند و نه مثل قهوهخانه « سایین» باشد که تار عنکبوت سراسر آن را دربربگیرد. اما به شهر که وارد می شود صدایی جز صدای زوزه سگها و دخمههای گلی و کوچههای تنگ و باریک چیز دیگری نمیبیند.
به معلم تبعیدی ( شاعر) در گوشه کاروانسرا و در یک دخمه غمانگیز و پر از شپش منزلی می دهند. و از او بطور غیرمستقیم میخواهند که: سرش را پایین بیندازد و درسش را بگوید و مهمترین کارش این باشد که برده بیگانگان گردد و به فارسی حرف بزند. شهر در ظلمت و تاریکی فرو رفته است اما چراغهای مدرسه شعلهور است و در آن تاجران و بزرگان شهر و زرمداران و زورمداران سرمست از فجایعی که به بار آوردهاند، نشسته و به عیش ونوش مشغولند. این مجلس برای خاطر پیروزی بر « آذربایجان» و « فتح آذربایجان!» و حوادث خونبار ۲۱ آذر برپا و درآنجا یک شاعر خودفروش جوانی نیز مشغول مدح همان شاهی است که برادران همخونی همین شاعر مداح را به خاک وخون کشیده است.
بعد از خزانهای خونین مال ومنال مردم آذربایجان به تاراج میرود. تبعیدی به گردش در شهر مشغول، و شهر، گویی گورستانی خاموش است. زمستان گذشت و بهار فرا رسید، گلها و شکوفهها جوانه زدند. زمان گذشت و شاعر بعد از سه سال تبعید، آزادی موقتی شخصی یافته است. اما بقول خود دیگر هیچ چیزی ندارد. همهچیزش به تاراج رفته و پایمال شده است. سدهای محکم استبداد تمام راهها را مسدود کرده و درچنین موقعیتی است که او با نوعی یأس و نومیدی به امید روزی میماند که « ارس» بجوشد و قلعه « سایین» شکوفا گردد تا بدینوسیله دیدارش تجدید گردد…
شعر « سورگون» دورنمایی از ارزشهای پایمال شدهای است که در نتیجه آن، تبدیل به حسرتی عصیانگر و دلتنگیِ حزنانگیز شده که در این دورنما همهچیز یک ملت به نابودی کشانده شده است و اصلاً ملتی در کار نیست. در این دورنما مردم و تمامی آمال و آرزوهای آنها فراموش گشته است. همین نسیان است که در این شعر تبدیل به حسرت شده، دلتنگیهایی را برای شاعر به ارمغان میآورد. این دلتنگیها، واگوییهای رمانتیکانه و عاشقانه نیستند بلکه به منزله سرکوفتی هستند برای تمام اجتماعی که با بینشی یکجانبه وخصمانه، قراردادهای سنتی و مدرن و آرزوهای یک ملت را نادیده میگیرند و از کنار آن نه تنها بیاعتنا میگذرند بلکه درهنگام بازگویی آن از طرف روشنفکرانش به تحریف آن پرداخته، موجودیتش را از صحنه تاریخ حذف مینمایند:
آنلاتدیلار :
« یادا » قول اول / درده آلیش / فارسجا دانیش!
اسیرلیگی، درویشلیگی تلقین ائیله / اوشاقلارا ! … ۱۱
حسرت و دلتنگی ساهر ریشه در پاییز خونین ۱۳۲۵ و سرزمین نفرین شدهاش دارد. حتی او زمانیکه از موطن خود تبعید می شود باز دلتنگیهای او از خزان و از میهنی است که مثل برگهای درختی در جلوی چشمانش پژمرده و به زمین ریخته میشوند. تعهد ملی شاعر نیز در همینجاست که خزان را در تطبیق با اجتماع و انسانهای سرزمین خود و سرنوشت مأیوسانه آن به تفسیر مینشیند. برای همین نوستالژی ساهر، نوستالژی آرزو و حسرت است. او دلتنگیهای خود را با ناامیدی و یأس بیان میکند تا به حسرتها و آرزوهای خود جامه عمل بپوشاند. گاه این حسرت با یأس و بدبینیهای اجتماعی نیز همراه می شود که ناشی از وقایع رقتبار تاریخی و اجتماعی و شکستهای ناامید کننده است برای همین گاه این نوستالژی تبدیل به یأس تاریخی میشود :
ساوالانین اتهگینده / ای لالهلی، یاشیل اؤلکه
دیلردیم کی، شمال یئلی اویناتدیقجا / قیزیل بایراق قانادینی
اویاندیرارحققینسسی/ عصیرلرین یوخوسوندان/ شاه اسماعیل ائولادینی…۱۲
شاعری که به شرافتها و صداقتهای ملت خود افتخار میکند ناگهان در نتیجه لگدمال شدن این یکرنگیها، دچار دلتنگی هایی میشود که حقارت ناعادلانه زمان آن را تهی از هرگونه یادوارههای ماندگار میکند. در پرتو چنین حقارتی است که ساهر تنها شاعری است که هر ساله برای یادآوری و زنده کردن آن « خزان» فاجعهآمیز به سوگ نشسته و گفتگوهایش را با دلمردگیهای یأسآمیز خود و یادآوری خاطرات تلخ آن همراه میسازد :
… توی توتولوب، تاجرـ تجار، فئوداللار
دئییب، گولور، شربت ایچیر… آذربایجان فتحی» اوچون
شهرین حاکیم ژنرالی فرعون کیمی/ قورولموشدور…
بیراؤلومجول، سیسقاجوان، یالتاقلانیر/ شعر اوخویور، ثنا ائدیرشاهلارشاهین ۱۳
نوستالژی حاکم بر شعر ساهر، فضا و رنگ وبوی شادابی و نشاط را در ابهام فرو میبرد طراوت و شادابی این دلتنگیها زمانی است که حسرتهای واقعی او از دست تأثرات غمبار اجتماعی رها شدهباشد. همین وجهه اجتماعی دادن به دلتنگیهاست که آن را از خودآزاری بدور نگه میدارد. بیان دلتنگیها، از تشخص هنرمندانه شاعر نمیکاهد بلکه لطافت و صداقت احساس فضای سوگوارانه خشک و بیروح را تبدیل به خشم و خروش عاطـفی میکند که در آن شـاعر با بیرون ریختـن همـه صـداقتـهای درونـی خـود شـادی و طـراوت استثـمار شده را به واقعیتـهای دیگرستیز تبدیل مینماید :
قارانلیق ائو، باغلی قاپی/ یئتیمـ یئسیر گؤزیاشلاری / او طرفده…
بو طرفده/ اورهکلرده سیزی، حسرت/ جلادلارا دهرین نفرت …
غملی گئجه، دهلی کولک اووولداییر
یوللار اوسته قارلی کوْللار خیشیلداییر…
دهلی کولک هر طرفه سرپیر قاری… / اؤلوم، آجلیق آغیز آچیب ۱۴
ازهمین رو،در نوستالژی ساهر، نوعی مقابله به مثل وجود دارد. این چنین نیست که او در دلتنگیهای خود تسلیم و مطیع شود بلکه از یک طرف به بیان و تصویر موقعیتهای تراژیک اجتماعش میپردازد و از طرف دیگر بر عاملان و حامیان آنها عصیان میورزد و میتازد و برای همین است که نوستالژی او حاصل تقابل دو چیز متضادی است که درنهایت درنقطه عصیان و اعتراض شاعر باهم تلاقی مییابند:
دئییردیم کی / چای آخدیقجا، یئل اسدیکجه
زحمتکشلر امگیله « بالیقلی» نین کناریندا
تیکیلهجک آغ مرمردن، قیرانیتدن
باغـ باغچالی تزه یوردلار / تزه شهر …
او شهرده اولمایاجاق: سئوداگرلر / رباخوارلار اوتوراغی / توزلو بازار…
نهده معبد فاناتیزمین اوجاقلاری
نهده گدیک دخمهسی تک قهوهخانا / تاوانیندا شیطان توْرو ساچاقلاری….۱۵
چیزیکه ذکر آن ضروری است این است که چنین عصیان نوستالژیک به هیچوجه در نهایت به خشونت محض تبدیل نمیشود ( برای همین نیز دارای ویژگی و خصلت نوستالژیک است ) بلکه این نوستالژی با ادراک و آگاهی و شعور همراه استکه هستی پاک یک ملت ستمدیده وآمال و آرزوهای آنها را به تطهیر مینشیند.
یادداشتها:
۱) ادبیات چیست ، ص ۷۲
۲) زمستان، سرنوشت سیاهی بر پیشانی روستا نوشته. مردان بدنبال روزگار سیاه خود رفتهاند، زنان، کودکان را کول کرده و برف میروبند… سگها پارس میکنند. قحطی همچون ابر مهآلود همهجا را فراگرفته است. (ص۱۰۵)
۳) برف، سرگرمی ثروتمندان و عذاب فقیران است. اگر دوران پادشاهی و استبداد نبود و اگر پرچم این مرزوبوم به اهتزاز درمیآمد ترنهای برقی همچون رعد و برق درمیان برفهای کوه وبیابان جرقه میزد و اگر اشراف، توده مردم را محاکمه نمیکرد، « زمستانهای سیاه» زبانزد خاص وعام نمیشد و مردم نیز نفس راحتی میکشیدند. (صص ۷-۱۰۶)
۴) سحر ایشیقلانیر صص ۸-۱۱۷. فصلپاییز است و خورشید طلایی میدرخشد ، برگهای درختان به هزاران رنگ درآمدهاند … هربرگی رنگ مخصوص بخود دارد: رنگ سودا، رنگ حسرت، رنگ غبارگرفته و تیره غربت… فصل خزان است و باد میوزد و برگها میبارند برگهای پژمرده تلنبار شدهاند. راهها دور است و چشمهها عمیق؛ و نسیم ملایم درحال وزیدن. کوهها مال ما، باغها مال شما، وقتی از روی برگها ردمیشوی رد پاهایت باقی نمیماند… خورشید حرارتی ندارد. پاییز است. گویی برگهای درختان نقشهایی در یک متن لاجوردیاند. پاییزها و کاروانهای بیشماری آمدند و رفتند. در یک پاییز تنها و یتیم ماندیم. در یک پاییز عاشق و شیفته شدیم. در یک پاییز آتش گرفتیم، سرانجام به هوای رویاها و خیالات پرواز کردیم. در یک پاییز خورشید درخشان طلایی زاده شد. در یک پاییز ابر آمد و خورشید را خفه و پنهان کرد. پاییزهای بی شماری را گذراندیم و زمان ما را دنبال کرد. زمان آمد و رفت. از سرزمینمان دور ماندیم وجدا شدیم و درحسرت چشمههای خنک و بوتههای رنگارنگ ماندیم. زمان گذشت، ما همچون درختان بیآب و تشنه خشک شدیم. نمیدانم چه چیزی ما را اینچنین از طراوت و شادابی انداخت: غربت ؟ یا سرنوشت و چرخ گردون…
۵) ماهنامه « پیک آذر»، س دوم ، ش ۱۲، چاپ زنجان
۶) بادهای دیوانه زوزه میکشند… این است که دردخمه گلی و در شب بارانی، دیگر شراره زغالی هم نمانده است. تنها خاطرات تلخ و غمبار است که تلنبار شده. باغ و باغچه، خانه و آشیانه و سرزمینم با آمدن پاییز به تاراج رفت. روزی از شرق باد سیاهی وزید، دیگر نگذاشتند در زمستان به خانهام نور آفتابی بیفتد… و نگذاشتند دربهار، کشت و زرع بروید، و نگذاشتند خزان غزل شکفته شود، افسوس اردویی که از دیار گرم و سوزان و خشک آمد، سرزمین آتش را به ویرانه تبدیلکرد. ملتم اسیر و برده شده و ترک دیار و وطننمودند. وآقایانی که فارسزده شده بودند، سرزمین زیبا را فروختند…. (صص۶-۶۵)
۷) شاهانی که در طول تاریخ بر اریکه سلطنت نشستند، خانه و دیار و محصولات طلایی را آتش زدند، آنها رفتند و جانشینانشان برای اینکه « عبرتی» برای دشمن باشد، دنیا را به خاک و خون کشاندند. (ص۴۲)
۸) هرروز دردوغم دنبالم میکند و هرشب غم واندوه درخانهام را به صدا در میآورد. ملتهایآزاد، جملگی شاعران آزادهای دارند اما من شاعرملت اسیر و دربند هستم.(ص۱۱۵)
۹) می خواهم در شـب غمبار و طوفانـی همـچون سـتاره قطبـی، چراغ راه و رهـبر و راهنمای مسافران شوم. میخواهم همچون آب که در صحرا در روزهای تابستانی جریان دارد، جاری شوم تا همچون اشک زلال چشمها، چالهچولهها را پربکنم. (ص۲۴)
۱۰) دیگر پاییز، آن پاییز خونبار رخت بربسته بود و از سرزمینمان کوچ کرده بود. فصل گلداوودی گذشته و زمستان سرد وسختی فرارسیده بود. (ص ۱۷۷)
۱۱) به من فهماندند: برده و مزدورِ « بیگانه» باش، و به فارسی حرف بزن! بردگی و درویشی را برای کودکان تلقین کن و آموزش بده! (ص ۱۸۳)
۱۲) ای سرزمین سبز و لالهگون که در دامن سبلان بارور شدهای. آرزو میکنم که تا باد شمال بالوپر پرچم طلاییات را به اهتزاز درآورد، صدای حق و حقیقت، فرزندان شاه اسماعیل را از خواب طولانی اعصار بیدارکند… (ص۱۸۱)
۱۳)… جشن است و تاجران و اشراف به عیش وعشرت مشغولند. این جشن بخاطر « فتح آذربایجان» برپا شده، یک شاعرجوانِ لاغر و مردنی هم در آن مجلس چاپلوسیمیکرد و شاه شاهان را مدح میگفت. (صص۵-۱۸۴)
۱۴) خانه تاریک، درِ بسته؛ و آن طرف اشک چشم یتیمان. این طرف حسرت وزاری در دلها و تنفر و بیزاری بر دژخیمان. شب غمباری است و باد دیوانه زوزوه میکشد، خاربوتههای برفی درکنار راهها خشوخش میکنند. باد دیوانه برف را به اطراف میپراکند… مرگ و گرسنگی دهن باز کرده است. (ص۱۷۸)
۱۵) با خود میگفتم که همراه با جریان رود و وزش باد، با تلاش و کوشش زحمتکشان درکنار رودخانه « بالیقلی» منزلگاه و شهر تازهای از مرمرهای سفید با باغچههای زیبا بنا خواهد شد. در آن شهر دیگر، سوداگران و رباخواران و کانون تعصبات دینی نخواهد بود و نه قهوهخانهای همچون قهوهخانه دخمهای بالای تپه « سایین» که از سقف آن تار عنکبوت آویزان گردد. (صص ۲-۱۸۱)
××××
بخشی از کتاب نقد شعر معاصر آذربایجان نوشته همت شهبازی ص ۱۳۴- ۱۴۶
2 پاسخ
چوخ گوجلو و اوره گه یاتیم بیر تنقید . به یندیم
həbib sahir haqda mükəmməl bir yazıdır.
çox sağ olun