کتابخوانی تابستانی در دوهچیبازار تبریز
مرتضی مجدفر
از قدیم گفتهاند یکی از بهترین روشهای یادگیری، شیوۀ استاد- شاگردی، خو گرفتن به مفاهیم بر اساس حضور در محل یادگیری و رودررو شدن با مقولهای است که باید یادگیری در آن حوزه رخ دهد. اگر روش کتابخوانی را هم به عنوان بستری برای ورود به دنیای کتاب و کتابخوانی، از مفاهیمی بدانیم که لازم است ابتدا آن را بیاموزیم و با زیر و بماش خو بگیریم، به نظر میرسد پدران و مادران، مربیان و معلمان، باید کودکان را در شرایطی قرار دهند که آنها بتوانند به راحتی با کتاب انس بگیرند و لذتی از خواندن کتاب نصیبشان شود که آن را با هیچ چیزی دیگری عوض نکنند.
وقتی این آموزهها را مرور میکنم، بیدرنگ به یاد تجربههای زیستۀ خودم میافتم و درود میفرستم به روان پاک زندهیاد پدرم که سعی کرد بدون آنکه سختیهای کار دنیای کتاب و کتابخوانی اذیتم کند، علاقهمند و دلبستۀ کتاب شوم و از کودکی، ورق زدن کتاب و مجله را بهترین سرگرمی عالم و خواندن آنها را برترین پرکنندۀ اوقات فراغت خود بدانم.
وقتی کلاس اول را تمام کردم، بهرغم آنکه نیاز مالی نداشتیم، پدرم مرا وادار کرد مقابل مغازهمان در بازار تبریز، بساط کوچکی پهن کنم و به فروشندگی مشغول شوم؛ بساطی که دو جعبۀ چوبی میوه، تشکیلدهندۀ کل آن بود و وسایلی که برای فروش رویشان چیده میشد و البته دخل کوچک و بقیۀ وسایلی که در زیر جعبهها و آن قسمتی که دور از چشم مشتریان و رو به محلی که در آنجا مینشستم، قرار میگرفت. تابستان اولین سال پس از تحصیلات دورۀ ابتداییام، فروشندگی را مقابل مغازۀ پدرم در دوهچی بازارچاسی تجربه کردم. آن سال تنقلات بچگانه میفروختم و صد البته هر چند وقت یک بار، خود نیز از این تنقلات میل میکردم. خرید و فروشم هیچ قاعدۀ خاصی نداشت؛ هر وقت خسته میشدم، تعطیل میکردم. هر گاه نیاز داشتم بروم با بچههای محل بازی کنم، اجازه داشتم و حساب و کتاب دخلم، تقریباً در دست خودم نبود. البته صاحبان مغازههای همسایه برای رونق کسبم، خرید از بساط مرا فراموش نمیکردند و اجازه میدادند به تجارتم خوشبین باشم. تابستان سال دوم و سوم هم، چنین تجربۀ مشابهی را پشت سر گذاشتم، با این تفاوت که نوع کالایم تغییر کرد. در سال دوم پودر کوچک رختشویی فروختم، از آنها که هر جعبۀ مقواییاش را سه ریال میفروختیم. من بیشتر از آنکه فروشندگی کنم، با قوطیهای کوچک مقوایی، برج درست میکردم و ساعتها به بازی کردن با پودرهای رختشویی مشغول میشدم. پودر رختشویی، البته خریدار چندانی نداشت؛ ولی بساطم به واسطۀ برجهایی که من و دوستانم میساختیم، پر رونق و پر از بچههای همسنوسالم بود. سال سوم، پدرم فروش بادکنک را در دستور کار قرار داد؛ بادکنکهای معمولی و نیز بادکنکهایی که وقتی پس از باد کردن، بدون آنکه سرشان را با نخ ببندیم، به هوا رها میکردیم، سروصدای عجیبی تولید میکرد و به «بادکنک مکه» معروف بود. در منزل، تلمبهای داشتیم که با آن تشک پلاستیکی بزرگی را که مخصوص شنا بود، باد میزدیم. تشک مدتها بود که خراب شده بود، ولی من تلمبۀ سالم را به بساط بادکنکفروشیام آورده و معروفیتی به هم زده بودم: «بادکنکفروش بهداشتی یا بادکنکفروشی که بادکنکهایش را با دهان باد نمیکند!»
اصلاً عدهای فقط برای این میآمدند از من بادکنک بخرند که موقع باد زدن، بادکنکشان را با تلمبۀ مخصوص باد بزنم. آن سال کسبوکار پررونقی داشتم؛ البته ضرر و زیان ناشی از پرتاب تهسیگار برخی از مغازهداران محترم به سوی بادکنکهای بادشدهام را هم از یاد نمیبرم که در یک آن، ترق و ترق ترکیدن بادکنکها، فضای نمور بازار سنتی تبریز را در لحظات مخمور ظهرگاهی پر از صدا میکرد.
وقتی کلاس چهارم دبستان را تمام کردم، منتظر بودم باز پدرم کاری تابستانی برایم دستوپا کند. معمولاً پدرم تا دو سه هفته بعد از اتمام امتحانات، کاری به کارم نداشت و اجازه میداد به استراحت بپردازم، ولی خود به موقع، آغاز کار جدید را اعلام میکرد.
آن روز صبح شنبه که معلوم بود روز آغازین کار تابستانیام است، پدرم دست مرا گرفت و با خود به جایی دور از مغازهمان برد، خیلی دور؛ انباری در یکی از سراهای قدیمی بازار تبریز در ایکی قاپیلی. گوشه و کنار انبار پر از مجلات قدیمی بود و آن طور که بعدها فهمیدم تاریخگذشته. همچنین در گوشهای از انبار هم، تعداد فراوانی کتاب دستچندم چیده شده بود که البته در قیاس با مجلات، تعدادشان کم بود. پدرم با فردی که در انبار بود، صحبت کرد و بعد شروع کرد به زیر و رو کردن و بعد جمع کردن مجلات. او دستهای از مجلات را که در میان آنها خواندنیها، دختران پسران، تهران مصور، سپید و سیاه و خیلی از نشریات دیگر خودنمایی میکرد، جدا و بعد از کتابهای چیدهشده در کنار دیوار هم، چند تایی را به مجلات اضافه کرد. بعدها فهمیدم آنجا محل جمعآوری مجلات برگشتی روزنامهفروشیها و کتابهای مستعمل کتابفروشیها بود که یا آنها را خمیر میکردند یا به ناشران عودت میدادند.
مجلهها و کتابهایی که پدرم آنها را خرید، سه بسته شده بود؛ دو بستۀ بزرگ که آنها را خودش برداشت و یک بستۀ کوچک که داد زیر بغل من. تا لحظاتی بعد، بساط فروش مجله و کتاب مستعمل مقابل مغازهمان برپا شد؛ بساطی غریب که شاید برپاشدنش تا آن موقع در شهر ما سابقه نداشت.
خیلی بساط عجیب و غریبی بود. تقریباً کسی چیزی از من نمیخرید. البته از بعضی مجلات که جدول یا داستان دنبالهدار داشتند، چند تایی فروش میرفت، ولی اصلاً با تنقلات، پودر رختشویی و بادکنک فروختن قابل قیاس نبود. خیلی زود لب به شکایت گشودم و به پدرم گفتم که حوصلهام سر میرود و تقریباً کسبوکار شکستخوردهای دارم. پدرم خندید و گفت: «این کار قدری با کارهای دیگر فرق دارد. تو باید از همۀ چیزهایی که در این مجلهها نوشته شده است، خبر داشته باشی. وقتی مجله یا کتابی را میگذاری روی بساط خودت، اگر کسی نداند داخلش چه چیزی وجود دارد، چگونه میتواند آن را از تو بخرد؟!»
گفتم: «خب! چهکار کنم؟!»
پدرم پاسخ داد: «باید تمام مجلات و کتابهایی را که در بساطت داری، از اول تا آخر بخوانی. تو اگر بدانی در مجلهات چه چیزی نوشته شده است، به راحتی میتوانی آن را به دیگران توصیه کنی و…»
به این ترتیب کار من شروع شد: خواندن و خواندن و خواندن. البته پدرم نقش خودش را تمامشده تلقی نکرده بود. او هر وقت فرصت پیدا میکرد، از من دربارۀ مجلات و کتابها سؤالهایی میکرد. او خود، مجلهخوان حرفهای بود و کتابهایی را برای قرار گرفته شدن در بساط من انتخاب کرده بود که خود قبلاً آنها را خوانده بود. لذا سؤالهایش مرتبط بود و احساس میکردم پدر هم همۀ آنها را خوانده است. حتی آنطور که بعدها متوجه شدم، او به دو تن از معلمان مدرسۀ ما سپرده بود بیایند از من مجلهای را درخواست کنند که فلان مطلب در آن چاپ شده باشد و منِ بیخبر، بعد از راهنمایی کردن معلمان و دادن مجلات درخواستی آنها به دستشان، آنچنان از خود بیخود شده بودم که آن سرش ناپیدا بود.
آن سال و آنطور که در تابستان سال بعد، یعنی بعد از اتمام کلاس پنجم رخ داد، من بساط مجلات و کتابهای مستعمل و تاریخگذشتۀ خودم را پهن میکردم و بیآنکه متوجه گذشت وقت شوم، از صبح تا عصر میخواندم و چه لذتی داشت خواندن و خواندن و باز هم خواندن. از میانۀ تابستان سال اول، دوست همسنوسالی به من پیوست؛ محمود، پسر زندهیاد حسینقلی فیاضی که اکنون، کتابفروشی ماندگار و باپیشینۀ شهریار در بازار تبریز را که از پدر به یادگار برده است، در همان دوهچی بازارچاسی اداره میکند.
بعد از آنکه مدتی گذشت، دیگر چشمم به دنبال مشتری نبود. من دنبال فروش نبودم، دوست نداشتم کتابها و مجلاتم فروخته شود و آنها را از دست بدهم. دوست داشتم برای چندمین بار آنها را بخوانم و نکاتی را که در بار اول، دوم و چندم کشفشان نکردهام، در خوانشهای جدیدم پیدایشان کنم.
روشی را که پدرم در پیش گرفته شود، دو تابستان به طور کامل و تابستانی دیگر به صورت نیمهکاره- به دلیل حادثهای که برایم رخ داد و دیگر نتوانستم به بازار بروم،- ادامه دادم. اکنون که در روش تربیتی پدرم دقیق میشوم، کار او را آمیزهای از شیوۀ استاد- شاگردی، رودررو ساختن با مفهومی که باید متربی با آن درگیر شود، ایجاد جغرافیای یادگیری مطلوب برای انتقال روش مدنظر مربی و حرکت از رفتارگرایی به ساختوسازگرایی میدانم که با قرار دادن متربی در فضایی که خود مفهومسازی میکند، به آفرینش دست میزند و به لذت ناشی از این ترکیب دست مییابد؛ او را در مسیر تربیت صحیح و در این مطالعۀ موردی، عادت یافتن به کتابخوانی قرار میدهد. اگر چه ممکن است مشاهدۀ این روش از فردی که دانشآموختۀ هیچ یک از رشتههای علومتربیتی نبود، غریب و دور از ذهن به نظر برسد؛ ولی انجام این روشها، از آنها که دانش خود را از روزگار و تجربههای زیستۀ خود گرفتهاند، به هیچ روی غریب نیست.
پدران ما از روزگار خود آموختند؛ حال که ما علاوه بر روزگار، استادان خبره و دانشهای سامانیافتۀ روزگار را نیز در کنارمان داریم، چرا در تربیت فرزندان خود درست عمل نمیکنیم؟!
2 پاسخ
سلام سایین دوکتور مجدفر جنابلاری
کیتاب اوخوماق اوچون یازیلمیش مطلبینیزی اوخودوغومدا سیزین بو مقاما چاتدیغینیزی مرحوم آتانیز اوستاد غلامرضا مجدفرین اوزمانسللیگینده گؤرورم. روحو شاد، آدی دیللرده دیری قالسین کی، سیزین کیمی بؤیوک بیر اوستاد تعلیم وتربیت ائله ییبدیر.من و باشقالاری آخیجی قلمینیزدن ایسته دیییمیز قدر فایدالانیریق.آللاه سیزی بیزه اؤزللیکه حؤرمتلی عاییله نیزه چوخ گؤرمهسین.
نوستالژیک بیر فضانی خاطیرلاییر. چوخ ساغ اولون دوکتور. منده کیهان بچه ها و ناغیل کتابلاری ایله بو فضانی یاشامیشام. هر دفعه آتاملا خیابانا چیخاندا اورمونون آموزش پرورش کتابخاناسیندان بیر کتاب یوخسا مجله آلیب اورک دولوسو سئوینجله ائوه ساری دونردیم.