…من آن دریای آرامم که در من
فریاد همهی توفانهاست
من آن سرداب تاریکم که در من
آتش همهیایمانهاست.
احمد شاملو
«کچل کفتر باز» از صمد بهرنگی کهیکی از نمونههای درخشان ادبیات کودکان میباشد بعد از گذشت ِ نیم قرن و اندی که از خلق آن گذشته همچنان جلال و جلایی دارد که برای کودکان، تخیلی شیرین و اندیشهای ژرف را به همراه میآوَرَد.
کچل کفترباز که ازنمادهای فرهنگ فولکلوریک آذربایجان بهرهای غنی دارد همچون افسانههایی که قرنها در سینهی خلق، از نسلی به نسلی دیگر رسیده، بی شک سدهها در ادبیات مکتوب کودکان خواهد پایید؛ زیرا بافت فولکلوریک این اثر که به قول بهرنگی «منعکس کنندهی احوال و افکار و آرزوهای طبقات محروم و پایین اجتماع است و گاهی که که از بالاترها واشراف صحبت میشود هنگامیاست که طبقات محروم به ناچار ضمن امرار معاش و تحصیل روزی با آنها برخورد میکنند.»* تا زمانی که انسانها از فقر، نابرابری، استثمار و فاصلهی طبقاتی رنج میبرند این اثر را چون کوهی تناور در دل دریای متلاطم اجتماع، تا فرداهای بودن و زیستن گرامیخواهند داشت.
بهرنگی در بحث از قهرمانان و چهرههای مشخص افسانهها میگوید «کچل سمبل فرد محروم و زجر دیدهی اجتماع است که همیشه در آرزوهای نیکبختی سوخته و خواسته است که روزی خود فرمانروای خویش باشد… در افسانههای آذربایجان کچل اغلب با وزیر و گاهی با پادشاه در میافتد و همیشه پس از شکستها و خفتها و گول خوردنهای متوالی پیروز میشود و یکهو میبینیم داماد پادشاه شد، یا خود به جای پادشاه نشست و ننهی پیرش را هم وزیر کرد… وزیر هم از چهرههای منفی افسانههای آذربایجان است. او مردی است چاپلوس و موذی و پولپرست که هیچ میانهی خوبی با طبقات پایین اجتماع ندارد و جدال پیگیر میان وزیران و مردم درگیر است.»*
در داستان کچل کفتر باز، کچلی داریم و شاهی که با وزیر و قشوناش از عهدهی او برنمیآید و در جدالِ بین ِنظام شاهی که با زر و زور تزویر آمیخته است فتح و ظفر از آن ِ طبقهی رنجبر میشود. این وسط دختر پادشاه هم عاشق کچل است و بعد از ماجراهایی برای زندگی با او، پشت ِ پا به قدرت و مکنت میزند و کاری یاد میگیرد و با دسترنج خودش، یاریرسان زندگی مشترک میشود: «کچل با مختصر زر و زیوری که دختر پادشاه آورده بود و با پولی که خود و ننهاش و و دختر پادشاه به دست میآوردند، خانه و زندگی خوبی ترتیب داد. اما هنوز خارکنی میکرد و کفتر میپراند و بزش را زیر درخت توت میبست و ننهاش و زناش در خانه پشم میرشتند و خرج زندگیشان را در میآوردند.» **
کچل کفترباز آنچنان به دنیای رنگارنگ و فانتزی کودکان نزدیک است و قوهی خیال آنان را بر میانگیزاند که ضمن سرگرمی و حظ بردن از متن، به نوعی آگاهی از اجتماع میرسند و با طبقات مختلف جامعه آشنا میشوند. مثبت اندیشی را یاد میگیرند و میفهمند که در قبال مشکلات نباید زود به زانو در آمد. همیشه نیروهای مترقی و خیرخواه و مبارز در زندگی وجود دارند و با اتحاد و همبستگی میتوان بر استبداد و استثمار پیروز شد. همچنین به بچهها درس شجاعت و شهامت میدهد و اینکه باید خواسته دلات را بر زبان بیاوری و برای رسیدن به آمال و آرزوها، ترسها را باید کنار گذاشت: «کچل هم عاشق بیقرار دختر پادشاه بود ولی نمیخواست دختر این را بداند. میدانست که پادشاه هیچوقت نمیاید دخترش را به یک بابای کچل بدهد که در دار دنیا فقط یک بز داشت و ده پانزده تا کفتر و یک ننهی پیر. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمیتواند در آلونک دود گرفتهی آنها بند شود و بماند. دختر پادشاه هر کاری میکرد نمیتوانست کچل را به حرف در بیاورد… آخر دختر پادشاه مریض شد و افتاد. دیگر به ایوان نمیآمد و از پنجره تماشای کچل را نمیکرد… همهی قصهگوها دراینجور جاها میگویند «دختر پادشاه راز دلش را برکسی فاش نکرد از ترس یا از شرم و حیا. اما من میگویم که دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت» و بهرنگی چه زیبا این نکتهی تربیتی را یادآور میشود که باید بچهها با پدر و مادرشان صادق باشند و قبل تر ازهمه سرّ درون خود را به والدینشان بگویند هر چند با نظر آنان مخالف باشد: «پادشاه وقتی شنید دخترش عاشق کچل کفترباز شده عصبانی شد و داد زد: اگر یک دفعهی دیگر هم اسم این کثافت را بر زبان بیاری از شهر بیرونت میکنم. مگر آدم قحط بود که عاشق این کثافت شدی؟ ترا خواهم داد به پسر وزیر. والسلام.»** و راستی صمد بهرنگی چه زیبا از دختران جهان یاد میکند که آنان باید با سنتها بستیزند و از همرنگی با اکثریت بپرهیزند و باجهل و جهالت قدما در بیفتند و معاصر زمانهی خود باشند. همچنین از مهر و عطوفتی که میان غنی و فقیر میتواند ایجاد شود سخن میگوید و خشکاندن بذر نفرت اعیان به تودههای محروم و اینکه در تاریخ، چه زنها و مردها که از طبقهی اشراف بودند و اما از همه چیز دل بریدند و قاطی مبارزهی بی امانی شدند که حقانیت طبقهی رنجکش را برای استقرار عدالت و آزادی فریاد میزد.
کچل با همهی ویزگیهای فردی خود تمثیلی ازمظلومین و زحمتکشان نیز هست که در اعصار مختلف مورد ظلم وتعدی حکمداران زمانهی خویش هست: «پادشاه رفت بر تخت نشست و وزیر را پیش خواند و گفت: وزیر همین امروز باید کفترهای کچل را ببری و قدغن کنی که دیگر پشت بام نیاید. وزیر چند تا از نوکرهای ورزشکار خودش را فرستاد به خانهی کچل. کچل از همه بی خبر داشت کفترها را دان میداد که نوکرهای ورزشکار به خانه ریختند و در یک چشم به هم زدن کفترها را سربریدند و تمام بدنش را آش و لاش کردند و برگشتند…:»
در افسانههای آذربایجان در موقعیتی که قهرمان قصه تنها و بی پناه و درمانده میشود و هیچ راهی برای نجاتاش نیست، دو کبوتر بر بالای درختی ظاهر میشوند و به عنوان ناجی و راهنما و نیروهایی آزادبخش، با هم صحبت میکنند تا قهرمانن حرف آنها را بشنود و چارهی درد خود کند: «یکی از کبوترها گفت: خواهر جان تو این پسر را میشناسی؟ دیگری گفت: نه، خواهر جان. کبوتر اولی گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او مریض شده و افتاده و…پسر تو فکراین است که کفترهایش را کجا چال بکند. کبوتر دومیگفت: چرا چال میکند؟ کبوتر اولی گفت: پس تو میگویی چکار بکند؟ کبوتر دومیگفت: وقتی ما بلند میشویم از زیر پاهامان میافتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شیر بز به سر و گردن آنها بمالد کفترها زنده میشوند و کارهایی هم میکنند که هیچ کفتری تاکنون نکرده…» بدین طریق کفترها دست و پایی زده و زنده میشوند و به هوا بلند شده و میروند با خود یک کلاه نمدی میآورند که وقتی رو سر کسی باشد نامرئی میشود. کچل هم که «دیگر فهمید کلاه خاصیتش چیست به ننهاش گفت:کلاه را بده بروم یک کمی خورد و خوراک تهیه کنم. دارم از ضعف و گرسنگی میمیرم. پیرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهی زد، کلاه را بدهم. کجل گفت: قسم میخورم که دست به چیزهایی نزنم که برایم حرام است.»
دراینجا صمد بهرنگی تعاریف دگم و سطحی از حلال و حرام و دزدی را که توسط زورمداران و پولداران و متحجران تبلیغ و حراست میشود را به کناری زده و به شکلی نامرئی به خانهی اغنیایی که از راه استثمار خلق گذران زندگی میکنند رفته و هر چه را که پسند میکرد و توی جیبهایش جا میگرفت، برمیدارد: «به خانهی چند تا پولدار هم دستبرد زده و نصف شب گذشته بود که به طرف خانه راه افتاد. کمی پول برای خودشان برداشت و باقی را سرراه به خانههای فقیر داد. در خانهها را میزد، صاحبخانه دم در میآمد، کچل میگفت: این طلای مختصر و دو هزار تومن را بگیر و خرج بچههات کن. سهم خودت است.» اینجاست که صدای مدعیان دروغکی اخلاق که همهی مال و منالشان با خون و پوست رنجبران جامعه جمع شده بلند میشود و تازیانهی خشم خود را علیه یک دیدگاه انقلابی بلند میکنند. همچنین صمد بهرنگی وقتی از درختی که کبوتران بر شاخهای آن نشسته اند سخن میگوید به این مضمون اسطورهای توجه میکند که «از دورترین ایام، تصویر مثالی درخت به مثابهی آینهی تمام نمای انسان و ژرفترین خواستهای اوست.»***
در ادامهی قصه به جایی میرسیم که قشون شاه خانهی کچل را محاصره میکند: «رئیس قشون بلند بلند میگفت: آهای کچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشی، یکی را هم نمیتوانی سالم به در ببری… هرچه زودتر تسلیم شو.» تخیل ژرف صمد بهرنگی و لزوم یادآوری اتحاد و نبرد مسلحانهی خلق با صاحبان کاخ و زر در اینجا گل میکند و مینویسد: «بز داشت مرتب خار میخورد و گلولههای سخت و سرشکن پس میانداخت…در اینوقت کچل به کفترهاش میگفت: کفترهای خوشگل من مگر نمیبینید بز چکار میکند؟ یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید…کفترها دایره شدند و پچ پچی کردند و به هوا بلند شدند و گم شدند... صدها کفتر از چهار گوشهی آسمان پیدا شدند. کفترهای خود کچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار میخورد و گلوله پس میانداخت. قشون از جا تکان خورد. اما کفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان کردند. گلولهها را به منقار میگرفتند و بر سر و روی قشون ول میکردند گلولهها بر سر هر که میافتاد میشکست. شب، قشون عقب نشست.» اشاره به دایره شدن کفترها در آسمان هم سمبل “«یکی از مهمترین جهات زندگی یعنی وحدت و شکفتگی و کمال است.» “***
خلاصه بعد ازحوادثی کچل و دختر پادشاه به وصال هم میرسند و راز کلاه نمدی فاش میشود و لذا: «حاج علی کارخانهدار و دیگران هنوز هم پیش پادشاه میآمدند و از دست کچل دادخواهی میکردند. بخصوص که کچل باز گاهگاهی به ثروتشان دستبرد میزد. البته هیچوقت چیزی برای خودش بر نمیداشت. «صمد بهرنگی در خاتمه میگوید: همهی قصه گوها دراینجا میگویند که «قصهی ما به سر رسید.» اما من یقین دارم که قصه ما هنوز به سر نرسیده. روزی البته دنبال این قصه را خواهیم گرفت… » اما دریغا که دو سال بعد از آفرینش این اثر ناب و کودکانه که درسال ۱۳۴۵ ه. ش چاپ شده بود، صمد با موجهای ارس به دریا میپیوندد و ادامهی این قصه را نه صمد بلکه مردم آزادیخواه ایران، با سرنگونی رژیم دیکتاتوری پهلوی به پایان میرساند.
علیرضا نابدل دراین خصوص شعر زیبایی دارد که میگوید: «این قصهایست که خلقها میسرایند / اگر یکی از صدا بیفتد، دیگری به صدا درمیاید / قصهگو باز میماند، و قصه دوام مییابد…» اینکه صمد با استعاره و کنایه با قصهی کچل کفتر باز رو در روی نظامی میایستد که سرا پا مسلح است و شعارهایش «خدا، شاه و میهن» و «شاه سایهی خدا است» میباشد طبیعی است که آنها نیز راحت نمینشینند و به قول صمد «پادشاه و وزیر هر روز مینشستند و برای کچل و کفترهایش نقشه میکشیدند…» و بدینسان صمدبهرنگی هم با مرگ مشکوکش، خود نیز افسانه میشود.
آثار صمد بهرنگی را نه تنها کودکان ایران و جهان میخوانند بلکه بزرگترها نیز خوانندهی آثارش هستند. حالا سرّ و راز این همه محبوبیت صمد را چگونه میتوان ارزیابی کرد ؟ آیا این گفتهی «پیتر بین» که در مورد «نیکوس کازانتزاکیس» گفته را نمیتوان مصداق آثار صمد بهرنگی نیز دانست که میگوید: «از این واقعیت سخن را آغاز کنیم که او نویسندهای محبوب و عامه پسند است. ممکن است تصور کنیم چون کتابهایش روشنفکرانهاند و جاذبهی شهوانی ندارند، خوانندگانش صرفا افرادی نکتهسنج ِ فرهیختهاند. کسی واقعا نمیداند چرا نویسندهای جاذبه و گیرایی زیادی پیدا میکند شاید هم علت آن دور بودن هم از ابتذال و هم از غرابت باشد؛ هم علت آن صرفا اشتراکی باشد که میان دلمشغولیهای او و خوانندگانش وجود دارد.» ****
*بهرنگی، صمد، قصههای بهرنگ ، چاپ اول، ۱۳۷۷، تبریز، انتشارات بهرنگ
**بهرنگی، صمد، مجموعه مقالهها، چاپ پنجم، ۱۳۶۰، تهران – انتشارات دنیا و روزبهان ، ص۱۵۱ – ۱۴۹
***مونیک دوبوکور، ترجمه:جلال ستاری، رمزهای زنده جان، تهران – چاپ اول ۱۳۷۳ ،نشر مرکز
****پیتر بین، ترجمه: پیروز سیاوشس، نیکوس کازانتزاکیس، تهران۱۳۷۴، انتشارات کهکشان