طمعکاری
ابولفضل جمالی
جاواد اوغلو سعدی (سعدی جوادزاده) تا بیاد بجنبد برای تدارک جشن عروسی جعفر، زمستان آن سال برخلاف سالهای قبل نابههنگام از راه رسیده بود.
شمال و جنوب روستای زنگآوا و تپهماهورهای اطراف تا چشم کار میکرد یکسر سفیدپوش شده بودند. برف سنگینی همهجا را پوشانده بود و سرمایی شد که سوزش تا مغز استخوان نفوذ میکرد. به بیرون از اتاق که میرفتی، نفسات در هوا یخ میبست.
اما در آن زمهریر زمستان فقط یک حادثه بود که محفلهای دورهمی روستا را گرم میکرد و لبها را به خنده میگشود. زیر بامهای پوشیده از برف ده همهجا صحبت عروسی جعفر بود. عروسیای که شنیدن داشت.
جعفر که میگویم، نه خیال کنید از جوانی رشید و بالغ صحبت میکنم. نه، شاهداماد قصهی ما بهزور هفت هشت سالش میشد. و تا این وقت نه پایش به مدرسه باز شده بود و نه هنوز دستش قلم گرفته بود. در یک همچین حال و روزگاری، یک روز بیبی زریش، ننهی جعفر، یک کله قند و یک شال ابریشم زد زیر بغل و بلند شد رفت خانهی یکی از قوم و اقرباش و طولی نکشید که مثل آبخوردن دختر آن خانه را برای پسرش نشان کرد و برگشت.
از فردای آن روز این دختر و پسر بچهسال شدند مَحرم و نامزد یکدیگر.
هفت نوروز با تمام رسم و رسومش آمد و رفت. در طول این سالها بین خانوادهی داماد و خانوادهی عروس نه نقاری پیش آمد، نه دلی مکدر شد و نه کسی از کسی رنجید. حرمتها کماکان بجا بود و احترامات فائقه، بل حتی افزون. هفت سال بدین منوال، بیکمترین حرف و حدیثی، بهخوبی و خوشی گذشت.
پاییز سال بعد که از راه رسید جعفر استخوانی ترکانده بود و قد و قامتی بههم زده بود. حالا شده بود چهارده ساله.
همینکه صدای بالابان صحرایی (چؤل بالابانی) دستگیرعلی چند قدم مانده به «تاری قاپیسی» بهصدا درآمد، نوای زیر و رسای ساز از پاییندست تا بالادست روستا درهم پیچید. آوای موسیقی در یک آن غبار دلها را زدود و با نواهای دلانگیزی چون «ترکمه»، «یاللی»، «آی ساریکؤینک» در آن سرمای سخت و سوزان یخ دلها را آب کرد و بلافاصله همهی اهالی را به محل عروسی کشاند.
آن روز بیبی زریش شادترین روز عمرش را تجربه میکرد. حالا دیگر او به آرزوی چندین و چند سالهاش رسیده بود. در آن شلوغی و ازدحام جمعیت برای آمدن عروسش کوچه باز میکرد و خندان و شادان آتشی برافروخته بود و مشتمشت اسپند بر آتش میریخت. به دخترکان و رقاصان شاباش و شیرینی میداد و خلاصه از شادی در پوست خود نمیگنجید.
جعفر همراه با ساقدوش و سولدوش پشت بام در جای مرتفعی ایستاده بود و بهرسم دامادان از آن بالا به درگاه فرود آمدن عروس نقل و نبات بر سر و روی جمعیت میریخت. جوانها نقل و نبات را در هوا میقاپیدند و هلهله میکردند.
بعد از پخش نقل و نبات نوبت به پرتاب انار و سیب رسید. جعفر به قولی که برایم داده بود وفا کرد و از آن بالا با تمامی زوری که داشت اناری بهسمت من پرتاب کرد.
من خیز برداشتم که انار را تو هوا بقاپم، اما بلندای برف کناریام مانع از آن شد که بهحدّ کافی بالا بپرم. در این حال انار بهعوض اینکه بین دو دستم جای گیرد یکراست آمد خورد بهصورتم و بعدش هم افتاد زمین و چند تکّه شد. یک آن از جایی که بودم بُریدم و ندانستم کجایم و چی به چی است. درد شدیدی بهتندی در عضلات صورتم دوید. سفیدی برف اطرافم را سرخی دانههای انار نقش خالخالی خوشرنگی زد. شدت درد صورتم اما چنان بود که نتوانستم در میان جمع باشم. بهجای تماشای عروسی، شتابان خود را به خانهی حاجی رحیم انداختم. جز خود حاجی رحیم کسی در خانه نبود. اهل خانه از کوچک و بزرگ رفته بودند به عروسی. حاجی رحیم مثل همیشه در بالادست کرسی پشت به متکا داده بود و با خیال آسوده نشسته بود.
من تلوتلو خوران از شدت درد وارد خانه شدم. سرما حسابی بهجانم نشسته بود. سلامی گفته و نگفته در پاییندست کرسی چپیدم زیر لحاف و لحاف را بهتمامی روی سر و صورتم کشیدم. مدتی به همان حال گذشت. گرمای دلپذیر کرسی کمکمک درد و سرما را اندکی از تنم تاراند. توانستم اندکی بهخود بیایم. لحاف را از سر و صورتم کنار زدم و خودم را قدری بالا کشیدم.
حاجی رحیم با تعجب و پی در پی از من میپرسید:
«اوغلان نه اولوب؟» (پسر چی شده؟)
«اوغلان دئه گؤروم نه اولوب سنه؟» (پسر بگو ببینم چت شده؟)
«دئه گؤروم اوزون نییه شیشیب؟» (بگو ببینم صورتت چرا ورم کرده؟)
با کمی مکث و منومن کنان گفتم:
– آقا دایی، در عروسی جعفر خواستم اناری را که داماد برایم پرت کرده بود تو هوا بگیرم اما نتوانستم و انار خورد بهصورتم!
حاجی رحیم با اعتراضی حکیمانه گفت:
– «مینداردان میندار طاماحدی!» (مردارتر از مردار طمع است!)
و بهدنبال حرفش افزود:
– «ائوین تیکیلمهسین طاماحکارلیخ ائلهدین، تویدان دا قالدین!» (خانه آباد! طمعکاری کردی و از عروسی جاماندی!)
۹۹/۹/۹