آمدم شوخی کوچولویی بکنم و بروم!
مرتضی مجدفر*
نجف دریابندری هم رفت. او که یکی از استوانههای فرهنگی و ادبی ایران در سدۀ جاری بود، برای همۀ ما خاطرهسازی کرده است و کمتر کسی است که با نوشتهها و آثار او، لحظات خوش و به یاد ماندنی را تجربه نکرده باشد.
تابستان سال ۱۳۸۲ بود. دبیر گروه علمیفرهنگی همشهری بودم و چند ماهی بود که به طور موقت و تا تعیین دبیر جدید، مسئولیت گروه ادب و هنر هم به من واگذار شده بود. همچنین مدتی بود مسئول صفحات میانی، یا آن طور که بین بچههای روزنامه مصطلح است، صفحات لایی با من بود که حدود یک سال و هشت ماه ادامه پیدا کرد و با توجه به کثرت کار، واقعاً مرا از پای درآورد و از لحاظ جسمی و روحی خستهام کرد.
وقتی مسئولیت گروه علمیفرهنگی را عهدهدار بودم، در بستن همۀ صفحات خبری و میانی گروه، خودم شخصاً در بخش فنی حاضر میشدم و حساسیت زیادی در تدوین صفحات به خرج میدادم که کار همکارانم در گروه، نمود خوبی در صفحات روزنامه داشته باشد و اخبار و مطالب، خودشان را به زیبایی نشان دهند. ولی، وقتی مسئولیتهای دیگر، به حوزۀ کاریام افزوده شد، به طور طبیعی، مجبور شدم از همکاران گروه در بستن صفحات استفاده کنم و البته آماده کردن صفحات گروه ادبوهنر و نیز هر کدام از صفحات میانی، به عهدۀ همکاران هر یک از گروهها بود.
آن روز عصر، خودم مطالب صفحۀ علمی دو روز بعد را به صفحهآرا دادم و از وی خواستم صفحه را ببندد، جای تصویر را خالی بگذارد و بگوید چه عکس یا طرحی را و با چه سایزی انتخاب کنیم. مطلب اصلی صفحه، راجع به ریزش موی سر و آغاز کچلی از پشت سر بود. دقایقی بعد، صفحهآرا زنگ زد و گفت:«لطفاً یک عکس تزئینی راجع به ریزش مو بدهید. اگر ریزش مو از پشت سر را نشان دهد، عالی است…»
دو ساعت گذشت و پرینت صفحۀ علمی هم همراه با دیگر صفحات میانی برای تأیید به دستم رسید. در بالای صفحات، باکسهایی برای تأییدیۀ دبیر، مسئول صفحات میانی و سردبیر تعیین شده بود. اگر بعد از خواندن و کنترل مطالب، چینش تیترها، کیفیت نوشتار و ویرایش و کنترل عکسها در همۀ صفحات، باید قسمت مسئول صفحات میانی را امضا میکردم، در صفحۀ علمی باید دو تا امضا میکردم: یکی به جای دبیر گروه و دیگری به جای مسئول صفحات میانی.
صفحه عکس نداشت، ولی من امضا کردم، و از همکار خوبم سیدافشین امیرشاهی، که اکنون از اعضای شورای سردبیری روزنامه است، خواهش کردم از سر لطف عکسی را انتخاب کند و کد عکس را به بخش فنی بدهد و چون صفحه را امضا کردهام، به فنی بگوید مستقیم به دفتر سردبیری بفرستد. البته خود سردبیر وقت هم بازبینهایی داشت که صفحه را قبل از وی و به پیشنهاد او میدیدند و در حاشیۀ صفحه امضا میزدند. در هر صورت صفحه کامل شد و از قرار برای چاپ هم تأییدیه گرفت.
همشهری، آن روزها، در ساختمان تندیس فعالیت میکرد. دو روز بعد، ظهر که به روزنامه آمدم، از همان نگهبانی دم در ورودی، گفتند که پیرمردی به اعتراض آمده و در سرویس علمیفرهنگی منتظرت است. نگهبانی دوم که محل کارتزنی بود و آن جا هم فردی، ورود و خروجها را کنترل میکرد، همین خبر را داد. به تحریریه که رسیدم، سکوتی وهمانگیز حکمفرما بود و دور و بر اکثر میزها یا همان گروهها خالی از جمعیت بود، ولی بر عکس دور و بر میز گروه علمیفرهنگی، غلغلهای بود. منشیهای تحریریه هم گفتند:«زود باش… منتظرت هستند!»
به نزدیکیهای میز گروه علمیفرهنگی که رسیدم، نمیدانم کدام همکار محترمی خبر ورودم را داد که قهقهای توأم با «اومد… متهم ردیف اول اومد…اینه… خودشه» سر داده شد.
با کمال تعجب دیدم استاد نجف دریابندری، در گروه علمیفرهنگی نشسته است و اکثر بچههای تحریریه، مانند پروانههای خوش پر و بال، او را چون گلی خوشبو در بر گرفتهاند. وقتی مستقر شدم، بلافاصله متوجه شدم که عکس تزئینی آغاز کچلی، تصویری هنری است از عکاس همشهری که نیمرخ و پشت سر استاد نجف دریابندری را به زیبایی ثبت رسانده است؛ یعنی به خوبی معلوم بود که دریابندری است. من که صفحه را ندیده، امضا کرده بودم، از بچههای فنی کسی متوجه نشده بود و چندین و چند بازبین مثلاً خبرۀ سردبیر هم متوجه نشده بودند که این، عکس استاد مسلم فرهنگ و ادبیات و ترجمۀ این مرز و بوم است که زینتبخش مطلبی علمی شده است.
دریابندری، که آن سالها، هنوز به سالهای کهنسالی و فراموشی روزهای آخر زندگیاش نرسیده بود، تا مرا دید که حتماً پیشاپیش هم معرفی شده بودم، گفت:«درسته من کچلم، ولی مُدل نیستم! خیلی هم نمیخواستم به کارتان اعتراض کنم، ولی وقتی فهمیدم گروه علمی شما زیرمجموعۀ بخش فرهنگی است، آمدم باهاتون شوخی کوچولویی بکنم و بروم…»
بعد مرا کنار خود نشاند. ادب و لطف کرد، و همان طور که با سایر بچههای تحریریه با متانت برخورد کرده بود، با من هم چنین کرد. ولی درس بزرگ خودش را که برگرفته از این گاف ژورنالیستی بود، داد و رفت: روزنامهنگاری، از عکاسش که یادش رفته بود، در شرح عکس به نام دریابندری اشاره کند، تا بخش فنی و تحریریهاش، و افرادی که آن روزها آمده بودند یاور سردبیر در یافتن خطاهای احتمالی باشند، باید علاوه بر سرعت، به سلاح دقت و بینش فرهنگی نیز مجهز باشند و افسوس که بزرگان فرهیخته را به نیکی نشناسند.
***
نجف دریابندری هم رفت. او که یکی از استوانههای فرهنگی و ادبی ایران در سدۀ جاری بود، برای همۀ ما خاطرهسازی کرده است و کمتر کسی است که با نوشتهها و آثار او، لحظات خوش و به یاد ماندنی را تجربه نکرده باشد. برای من، او علاوه بر کتابها و آثارش، با خطای روزنامهنگاری بزرگی که محصول مشترک چندین و چند نفر بود، در یاد خواهد ماند. نامش زنده و یادش گرامی باد.
- عضو تحریریۀ همشهری، از آغاز به کار تا ۱۳۸۹
4 پاسخ
اقاى دکترمجدفر.
بو گوزل تورکجه قلمینیزله،” چنین کنند بزرگان ” کتابینی ازربایجان تورکجه سینه دؤندرمنیز گوزل اولار.
سلام سایین دوکتور، گاهدان اؤلوم فرصت وئرمیر انسان سون سؤزونو دئسین! سؤزو آغزیندا اؤزو ایله بیرلیکده چورویور. آنجاق اوستاد نجف دریابندری اؤلهسی دئییل! نییه کی ارنست همنگویدان چئویردییی « وداع با اسلحه» آدلی کتابی، و آیری آیری چئوریلری اوستادی همشه دیری ساخلایاجاقلار. یئری جننتده یولو داواملی اولسون.
بسیار خاطره شیرین. درود بر مجد فر.
اثار نجف دریا بندرى را از دوران جوانى خوانده ایم. کتاب “چنین کنند بزرگان” همراه با من از ایران به ترکیه، به کانادا و امریکا امده و سى سال است که همراهم هست. واقعا این بزرگوار چنان کرد و رفت. روانش شاد.
یاشاسین دکتور مجد فر جنابلاری کی صادقانه و عارفانه بیر گوُزه ل مطلبی یئرینه سالیب .