دوهتور اردوبادینین دَلیخاناسی
حمیدرضا مظفری
کلاس یازدهم دبیرستان بودم که آوردنم تبریز،خانهمان جلفا بود و من در خانه مادربزرگم میماندم و دبیرستان فردوسی درس میخواندم. روزگار سختی بود؛ احساس غریبی و دلشکستگی میکردم، کارم شده بود رفتن به مدرسه و برگشتن به خانه و انجام تکالیف و بعد نشستن جلوی پنجره و نگاه کردن به آسمان و گوش سپردن به سر و صدای بیرون، دوست داشتم جلفا باشم، پیش دوستانم که زیاد بودند و فضای باز و سرسبز کنارههای ارس، شلنگ مینداختیم بازی میکردیم، دنبال هم میدویدیم و وقتی خسته میشدیم روی ماسههای نرم ارس به پشت دراز میکشیدیم و گوش میسپردیم به صدای مرغان ماهیخوار که روزیشان را از ارس بدست میاوردند و سر بسر هم میگذاشتند و داد و بیداد میکردند…….
جلوی پنجره خانه مادربزرگ که مینشستم و زل میزدم به آسمان، دلتنگی و غریبی که میآمد سراغم، هرچقدر که گوش میخواباندم با وجود أنکه سر و صدای دوستانم و بازی و خندههایشان و ساحل زیبای ارس از ذهنم میگذشت اما صدای مرغان ماهیخوار را نمیشنیدم به جایش قارقار کلاغهای خانه دکتر اردوبادی بود که روی درختان تبریزی (ما قَلَمَه میگوییم) حیاط دکتر را قرق کرده و داد و فریاد به راه انداخته بودند. قارقاری که دلتنگی و غریبی غروبهای تبریز را برایم دو چندان میکرد و بر غم و اضطرابم میافزود و یاد مادرم و پدرم و برادرخواهرهای کوچکترم و زندگی صمیمانه و ساده ولی شیرین و پرخاطره جلفا را بر دلم تلمبار میکرد….
خانه مادر بزرگم کوچه میرزا سلمان بود کمی بالاتر از میدان ساعت و روبروی روشنایی ( اداره برق). خانه دکتر اردوبادی که محل طبابت ایشان و محل نگهداری بیماران روانی یا به قول عوام دیوانهها ( دَلیلر) بود اوایل خیایان شاهپور (ارتش جنوبی فعلی) قرار داشت و از پنجره خانه ما حیاط این منزل مشهور تقریبا معلوم بود مخصوصا سر شاخههای تبریزیهای بلند حیاط دکتر، پر از کلاغهایی که عصرها و غروب سمفونی همیشگی را سر میدادند….
عصر یکی از روزها صدای فریادی سکوت محله را بهم ریخت: «آی دده ! دده هووووووی! من بوردایام. دوهتورون حَیَطینده، قَلَمَهنین باشیندا! آی دده هووووووی» (آی پدر، کجا ماندی پس، من اینجام، حیاط دکتر، بالای درخت تبریزی، پدر کجایی ؟ به دادم برس)
یک جوان روستایی، البته مریض و دارای بیماری روحی و روانی، همانکه مردم «دیوانه» صدایش میکنند را پدرش، از دهشان با وعده و وعید آورده بوده مطب دکتر اردوبادی و همانجا ماندگار شده بود و پدر برگشته بود ده، بیچاره جوان دور از خانه و زندگی و دور از دیار، هی انتظار کشیده و انتظار کشیده و صدای کلاغها و سکوت و تنهایی زجرش داده، بالاخره صبرش ته کشیده، شاید به فکرش رسیده که ممکنه پدرش ازیاد برده که او کجاست ….زده به سیم آخر، کفشهاش را در آورده و تا پرستارها بجنبند از درخت، از بلندترین درخت حیاط بالا رفته، رفته و رفته و رفته تا نوک بلندترین شاخه درخت! طوری که با هر وزش باد در هوا چرخ بخورد! و از همانجا، حتما رو به سوی دهشان تنها کسی را که میتواند نجاتش دهد را صدا زده است : آی دده ! هارداسان! گَل منی ده آپار، من بوردا داریخیرام. دوهتورون حیطیندهیم .قَلَمَنین باشیندا !آاااااااااااااای ددددددددددددده!
همه اینها را من از پنجره خانه مادربزرگ میبینم. با وجود اینکه حیاط خانه دکتر اردوبادی کامل دیده نمیشود، ولی نیمه بالایی درختان معلومند و دیوانه مغموم در نوک درخت است و او هم مرا میبیند! نیم ساعتی نمیگذرد که ماموران آتش نشانی او را از درخت پایین میکشند و در حالیکه او پشت سرهم پدرش را صدا میزند با خودشان میبرند…….و من مات و مبهوت جلوی پنجره ام آن عصر لعنتی کلاغها هم نمیخوانند عصری غمگین تر از هر عصر دیگر، صدای آن دیوانه روستاییِ جوان تا سالها با من ماند و هرچه کردم فراموشم نشد که نشد …..
سی سال بعد دنبال ساختمان خالی برای آموزشگاهمان میگردم. گویا بنگاه مورد مناسبی یافته است مرد بنگاهی را سوار میکنم تا یک نگاهی به ساختمانی که پیدا کرده است بیندازیم . بنگاهی یکریز از محسّنات آنجا میگوید: «محلش عالیست، برِ خیابان صدمتر تا میدان ساعت. تازگیها نونوارش کردهاند تعمیرات و رنگ آمیزی حسابی، همه جا مثل دسته گل شده است. جادار و وسیع، سه طبقه است و سی چهل تا اتاق دارد از کوچک تا بزرگ، عرصه و اعیانش هزارو ششصد متر میشود، جان میدهد برای مدرسه غیرانتفاعی و موسسه و آموزشگاه کنکور، بهترین جا برای شماست….” به مرد بنگاهی نگاه میکنم و میگویم : «جای جالبی باید باشد، ولی فکر نمیکنید ارزان میدهد؟ مشکلی چیزی که ندارد ؟”بنگاهی لبخند میزند:” نه بابا ! چه مشکلی، ارزان هم که به نفع شماست. جای مشهوری هم هست آدرس سر راست دارد، «خانه اردوبادی». یکدفعه میزنم روی ترمز، مرد از جا میجنبد، بهت زده میپرسم: چی؟ اردوبادی، همان دلی خانادا؟ نه، حرفش را هم نزن من از اونجا خوشم نمیاد!»
از بنگاهی اصرار و از من انکار، بالاخره راضییم میکند یک نگاهی به داخلش بیندازیم .مدتهاست این محل خالیست اما کسی اجارهاش نمیکند. دکتر اردوبادی و مریضهایش سالها قبل از این محل رفتهاند. اتاقها را سر میزنم؛ دیوارها را رنگ کردهاند. ظاهرا همه جا تمیز است، اما بوی تن بیماران روحی و روانی که کنار همین دیوارها زجر کشیدهاند و در خود فرو رفتهاند همه جا به مشام میرسد. فریاد خفه و زجرآلودشان در فضای ساکت کریدورهای تاریک پراکنده است….از هر جا صدای ترسیده و نجواهای فرو خورده «دیوانه ها» را میشنوم. تحمل ندارم؛ سریع از ساختمان خارح میشوم و در حالی که مرد بنگاهی پشت سرم از خوبیهای ساختمان میگوید وارد حیاط بزرگ دکتر اردوبادی میشویم. از درختهای سربه فلک کشیده تبریزی خبری نیست؛ همهشان را بریدهاند، اما صدای درمانده جوان روستایی از نوک درخت وسط حیاط بلند است و مو بر اندامم راست میشود: «دده، آی دده، هارداسان ؟ گل منی قورتار! من دوهتورون حیطینده قلمه باشیندایام! آی دده». این درماندهترین تقاضای کمکیست که در عمرم شنیدهام و همچنان در گوشم زوزه میکشد. دستم را بر روی گوشهایم میگذارم و بدو از حیاط دور میشوم. منتظر مرد بنگاهی نمیمانم. سوار ماشینم شده و فرار میکنم. بگذار بنگاهی فکر کند که من هم روزی در همین دیوانهخانه به زنجیر کشیده شده بودم. حق دارد اگر همین فکر را هم بکند. رفتار عادی از خودم نشان نمیدهم…
حالا ساختمان و تیمارستان دکتر اردوبادی صاحب جدیدی پیدا کرده است و تابلوی «مرکز اسناد ملی شمالغرب کشور» را بر پیشانی دارد. نمیدانم و دیگر داخلش نرفتهام تا ببینم بوی تنِ عرق کرده دیوانهها و نجواهای زجر کشیده آنها هنوز هم در اتاقهای تنگ و تاریک و بدون پنجره این ساختمان پرسه میزنند یا نه، اما هر بار از جلوی آنجا میگذرم صدای درمانده جوان روستاییِ بالای درخت در گوشم زنگ میزند و روحم را سوهان میکشد.
4 پاسخ
من علمداری ۷۴ ساله هستم ودر خارج زندگی میکنم .مایلم باشما ارتباط داشته باشم
جناب حمیدرضا مظفری
من متولد علمدار و ۷۴ ساله هستم . پدرم نظیر پدر شما در علمدار معلم بود. منهم مثل شما دبیرستان فردوسی تبریز درس خواندم. نوشتهایتان را میخوانم. خیلی مایلم با شما ارتباط برقرار کنم. من در خارج زندگی میکنم
قارداشیم ندن باشقا بیر دیلین سوزجوگو اولان دکتر یا دوکتورو دوهتور یازمیسینیز؟ بیز لهجه یه دئییمده ده بو کلمه نی ایشله تمه ریک. بو تور تلفظ لاری بیر ساوادسیز ایلشله تسه سورون دئییل. ساوادلی لار نیه باشقا دیلین سورجوگونو سئودیکلری کیمی کورلاییب یازیرلار. ایشیق ساتینین امکچی اریندن دیله ییم بو : منیم تنقدلریمی سانسور ائتمه یین.
مطلب و خاطره جالبی بود…البته بنده تا چند سال پیش فکر می کردم این خانه مال محمد سعید اردوبادی نویسنده رمان معروف تبریز مه آلود است که یک بنده خدایی اتفاقی برایم توضیح داد….باید اشاره ای داشت که در همین ساختمان چند سال پیش بود که گونی هایی پر از اسناد و تاریخ آذربایجان را در گوشه ای از حیاط این مجموعه گذاشته بودند تا برای خمیر کردن و امحا ببرند و به یقین این گونی ها فریاد می زدند که ای مردم تبریز و آذربایجان من تاریخ مستند این دیار هستم و مرا تا چند روز دیگر محو خواهند کرد که آخر سر معلوم نشد چه بر سر آن اسناد آمد؟؟؟؟