اوشاغی اوخودار دَدهنین کیسهسی، ننهنین کاساسی!
ابولفضل جمالی
(بچه به پشتوانهی کیسهی پدر و کاسهی مادر درس میخواند!)
سالها پیش در روستای زنگآوا از محال قرهداغ آذربایجان، مردی زندگی میکرد به اسم سلطاناوغلو ماحمود (محمود پسر سلطان). این مرد از تیره و طایفهی برزتدی بود. آدمی بود دنیا دیده، سرد و گرم روزگار چشیده، حاضرجواب، شوخ و بذلهگو و سخنوری چیرهدست، که کلی امثال و حِکَم به سینه داشت.
سال ۱۳۵۰ بود و قبل از ظهر آدینه روزی. جعفر و دوستش، دو دانشآموز ۱۳- ۱۴ ساله، بقصد گذراندن آزمون و امتحان قوّهای عازم منزل معلم خوشنام روستا بودند. قرار بود سال تحصیلی آینده جعفر در کلاس سوم و دوستش در کلاس چهارم ابتدایی بنشینند. جعفر پای فره مرغی را بسته بود و به سینهاش فشرده بود. دوستش هم یک کاسه مسی پر از پنیر در دست داشت.
آنها از جلوی عباللار قاپیسی و خرمنگاه حیدر قولولار گذشتند و تازه به درگاهی ممدالیلار رسیده بودند که حاجی ماحمود را دیدند روی سنگ سکوی خانهاش نشسته و به چپر دیوار حیاط تکیه داده. دیدن ماحمود برای آنها چندان خوشایند نبود، چون میدانستند که گذشتن از جلوی خانهی ماحمود خیلی هم راحت نیست.
حدس و گمانشان بیجا نبود. همینکه ماحمود چشمش به این دو بچه افتاد آنها را صدا زد و با طرح سئوآلی کنایی به حرف گرفتشان: بالا! بئله هارا گئدیرسیز؟ (بچهها! با این شکل و حال کجا میروید؟).
بچهها گفتند: حاجی! گئدیریک آ معلّیمین ائوینه (حاجی! میرویم منزل آقا معلم).
ماحمود درآمد که: هه… هه! قدیمنن دئییبلر اوشاغی اوخودار دَدهنین کیسهسی، ننهنین کاساسی! (هه… هه! از قدیم گفتهاند: «بچه به پشتوانهی کیسهی پدر و کاسهی مادر درس میخواند!»
آنها از گفتهی حاجی ماحمود چیزی حالیشان نشد. زودی راهشان را کشیدند و رفتند، رسیدند به در منزل آقا معلم.
اقا معلم با سیمای صمیمی و خندان بچهها را پذیرفت و بیآنکه چیزی بگوید فرهمرغ۱ را از دست جعفر گرفت و کنج منزلش جای داد و مشتی دانه هم جلوش ریخت تا مرغک گرسنه نماند. کاسه را هم از دست دوستش گرفت و بالای تاقچهی اتاق گذاشت.
ظهر بود. بوی دلاویز خوراکی در حالِ پختِ روی والور، که به مشام بچهها نامانوس مینمود، فضای اتاق را پر کرده بود.
آقا معلم با مهربانی سفرهی ناهار را انداخت و قابلمهی کته برنج را روی یک سینی وارونه گذاشت. معلّم رو به آن دو گفت: بچهها اول بیایید ناهارمان را بخوریم و بعد شروع کنیم.
دو دانشآموز با دستوپای گمکرده و چشمانی مبهوت به روی یکدیگر نگریستند. زبانشان چنان بند آمد که نه توانستند عذری بیاورند و چیزی به آقا معلّم بگویند، و نه قدرت آن را در خود دیدند که بلند شوند بروند. صمیمیت و مهربانی معلّم چنان طلسمشان کرده بود که بیاختیار خود را به کنار سفره کشیدند.
کتهی خوشعطر آمادهی خوردن بود. بچهها اولین بارشان بود که خوراک برنج میدیدند. تا آن موقع نه این غذا را دیده بودند و نه خورده بودند. حالا برای نخستین بار، آنهم همسفره با معلّمشان، داشتند کتهْبرنج میخوردند
بعد از صرف ناهار و خوردن یکی دو استکان چای، نگرانی و اضطرابِ آزمون بهکل از وجودشان رخت بربسته بود.
معلّم از آن دو دانشآموز آزمون قوّهای گرفت و بعد از اصلاح ورقههاشان گفت: آفرین! هر دوتان با نمرهی خوب قبول شدید. جعفر و دوستش از زحمات آقا معلم تشکر کردند و بلند شدند که به خانههایشان بروند. آقا معلّم در حالیکه آنها را با رویی خوش راه میانداخت، فرهمرغ را به جعفر و کاسهی پنیر را به دوستش برگرداند و با لبی خندان به آن دو دانشآموز گفت: بچهها اگر میخواهید من بعد از این هم به درسهایتان برسم، دیگر هیچوقت از این کارها نکنید. اشک در چشمان هر دو حلقه زد.
کیست که در محال قرهداغ نام این معلّم چشمآبی تبریزی را نشنیده یا او را نشناسد؟ اکنون که دههها از آن روزگاران میگذرد، هم او به روستاهای محل کار سابقش سرمیزند و آن بچههای دیروز و مردان امروز را میبیند و از حالوروزشان خبر میگیرد و مهمان خانههاشان میگردد، و هم آنها از او، در هر کجا که باشد، سراغ میگیرند…
۲۱ بهمن ۹۸
- فره مرغ: مرغ یک ساله ، فریه
یک پاسخ
چشمهایم پر شد . از نهایت احساس پدر عزیزم به عمو حبیب دوست داشتنی و بزرگوارمان. عمرشان طولانی باد و سلامت باشند عموحبیب و شاگردانشان.