خبرهای زلزله دلمان را لرزاند…
محمد رخشانیکیا
خبرهای زلزله دلمان را لرزاند. با دیدن تصاویر و فیلمها دلمان طاقت نیاورد. پس از چند روز بی تابی بالاخره دست به کار شدیم به چند نفر از دوستان و آشنایان اطلاع دادیم که قصد رفتن داریم. هر کس میشنید با کمال میل کمک میکرد؛ حتی کسانی هم که بعدا” از جایی دیگر شنیده بودند خودشان کمکهای نقدیشان را میاوردند. این حس نوعدوستی واقعا تحسین برانگیز است.
حدود سه میلیون پول جمع شد. ابتدا تصمیم گرفتیم توالت صحرایی بخریم، ولی بعدا خبردار شدیم که بعضی روستاها نیازمند امکانات اولیهتری هستند. توالت را خودشان هم میتوانند بسازند. چهار تا چوب و یک مقدار برزنت و چند متری چاله میتواند مشکل را حل کند. شهر نیست که وسایل تجملی نیاز باشد. دو میلیون پول را نباید برای کاری که با یکصد هزار تومان حل میشود دور ریخت. اینها توصیههایی بود که چند نفر آدم با تجربه گفتند.
پس از مشورت با چند نفر آشنا به وضعیت , رفتیم سراغ گاز پیک نیک. بازار گرجیلر را زیر و رو کردیم. پیدا نکردیم. فقط در چند فروشگاه که آنها هم بیش از یکی دوتا نداشتند. میگفتند که مردم هرچه بوده خریدهاند و فرستادهاند مناطق زلزلهزده. نمایندگی یک شرکت تولید گاز پیک نیک ( گاز زرانداز) را در بازار مشروطه پیدا کردیم. چهارشنبه ساعت ۹ صبح رفتم آنجا. صاحبش مردی مسن بود. با کارخانه صحبت کرد. پس از کلی خواهش و تمنا بالاخره قول دویست و پنجاه تا را از کارخانه گرفت. من پول پنجاه تایش را دادم، بقیه را هم به چند مشتری دیگر فروخت. در دو ساعتی که آنجا بودم هر مشتری که بعدا” آمد دست خالی برگشت. قرار شد تا عصر تحویل دهد. پنجاه تخته پتو هم سفارش دادم. پنجاه عدد یخدان کائوچویی هم گرفتیم با کلی وسایل بهداشتی از شامپو و صابون گرفته تا بتادین و چسب زخم، از دمپایی تا چراغ قوه. عکس و اعلامیه ترحیم یک جوان را در بازار زده بودند که در حین کمک رسانی به زلزله زدگان در اثر تصادف کشته شده بود.
در این دو روز که برای خرید وسایل به چند فروشگاه در نقاط مختلف تبریز سر زدهام همه فروشندگان یک حرف میگویند “خدا به ملتمان برکت بدهد، هرچه در توانشان بوده خریده و فرستادهاند. تا حالاینگونه ندیده بودیم. ما هم بخاطراین همدلی و نوعدوستی ملتمان, کالاها را به قیمت عمده و با کمترین سود میفروشیم”.
تا عصر شاید بیش از ده بار با نمایندگی پیک نیک تماس گرفتم، ولی حاضر نشده بود. میگفت بخاطر حجم بالای تقاضا , کارخانه با اضافه کار و شیفت اضافی هم نمیتواند سفارشات را به موقع تحویل دهد. ناچار بودیم منتظر بمانیم. با چند گروه امدادی دیگر هماهنگ شده بودیم تا باهم در قالب یک کاروان حرکت کنیم، ولی انگار گاز پیک نیک مشکل شده بود. اذان مغرب را که گفتند فروشنده دیگر به موبایلش هم جواب نداد. انگار میخواست با خیال راحت افطار نماید. بناچار به خانه مراجعت کردیم. وسایلی را که خریده بودیم در داخل یخدانها بستهبندی کردیم. پنجاه پکیج وسایل بهداشتی و لباس زیر. گروههای دیگر قرار شد صبح پنجشنبه حرکت کنند و منتظر ما نباشند.
صبح پنجشنبه دوباره به فروشنده زنگ زدم، ولی جواب نداد. رفتم دم فروشگاه, آنجا هم بسته بود. فکر کردیم که وسایل دیگری بخریم، ولی راضی نشدیم. چون به پیک نیک بیشتر نیاز داشتند. ساعت یک بعداز ظهر بود که فروشنده موبایلش را جواب داد گفت که سفارش حاضر شده, رفتیم از خیابان منجم (چوستدوزلار ) تحویل گرفتیم و بار نیسان زدیم، تا ساعت چهار عصر مقداری وسایل دیگر هم روی آنها بار زده و راهی کردیم. نیسان دیگری هم از آشنایان دوستم محمد آمد و بقیه وسایل را هم جمع کردیم و دنبال آنها راه افتادیم. دو نیسان و یک سواری به همراه دو تا برادرم و دوستان جمعا نه نفر. روی نیسان ها هم پلاکارد زدیم “ائل گوجو سئل گوجو”. در راه بنزین زدیم و از جاده اسپیران به طرف اشکعنبر حرکت کردیم.
بعد از یک ساعت که روستاهای گولزار و گوللوجه را رد کردیم، به جادهای خاکی رسیدیم که حتی خاکی هم نمیشود گفت. جادهای باریک پر از سنگ و دست انداز که به طرف بالای کوه امتداد داشت. چند تا ماشین که در جاده بودند به سختی حرکت میکردند. مطمئنا در فصل سرما و زمستان نه میشود ازاین جاده بالا رفت، نه میشود پایین آمد. روستاهایاین مسیر کلا از خشت و گل بود و وضع اسفناکی داشتند. فقر و فلاکت از سر و روی روستاها میبارید، ولی چون شدت زلزله دراینجاها کم بوده فرو نریخته بودند، اما مردم از ترس در چادرها زندگی میکردند. اگر کمکها را به نیت زلزلهزدگان جمع نکرده بودیم مطمئنا بهاینها هم میدادیم. دراین مسیر موبایل هم خط نمیداد. از ماشین دیگر خبری نبود. گویا راه را گم کرده بودند. مدتی منتظرشان شدیم، ولی نیامدند. بعدا فهمیدیم که یکی از دوستان در ماشین سیگار کشیده بود و پلیس هم آنرا متوقف کرده بود و معطل شده بودند.
خلاصه مجبور شدیم راهمان را به طرف ورزقان تغییر دهیم. در راه زنان و کودکان عشایر کنار جادهایستاده بودند و وسایل میخواستند. روستاهایی که کنار جاده اصلی بودند وضع آبرومندانهتری داشتند از آجر و آهن بودند و کمتر تخریب شده بودند. چادرهای هلال احمر هم بیشتر به چشم میخورد. یک و نیم ساعت بعد به ورزقان رسیدیم. شهری که من دیدم خسته و خاک آلود بود. درد و غم از چهرهاش میبارید. شهر افسرده بود. برخی ساختمانها به شدت آسیب دیده بودند. چراغ خانهها خاموش بود. از بچهها و صدای بازیهایشان خبری نبود. یک فروشگاه لوازم خانوادگی که شیشه هایش خرد شده بود و وسایل ویترین در دسترس بود چراغش خاموش بود و کسی داخل نبود، اما هیچ کس به وسایلش دست نزده بود. چیزی که بیشتر به چشم میخورد ماشینهایی بود که حامل کمکهای مردمی بودند و در تردد بودند. با ماشین دیگر تماس گرفتیم، در راه بودند. بناچار کنار خیابان پارک کردیم و منتظرشان شدیم. ساعت نه شب رسیدند. دوباره حرکت کردیم. از ورزقان که خارج شدیم پس از حدود پانزده بیست کیلومتر به سمت راست وارد راه خاکی روستای شیخیملو شدیم. حدود یک ربع بعد رسیدیم. آنچه که دیدم قابل توصیف نیست. بجز یکی دو ساختمان اثری از آبادی نبود. مردم در سه نقطه روستا چادر زده بودند. اردوگاه آوارگان جنگی هماینگونه نمیشود. راننده یکی از نیسانها ریشسفید ده را میشناخت. به طرف پایین روستا محل یک گروه از چادرها راه افتادیم. داخل درختزار بزرگی بود. هر کسی در گوشهای زیر درختی چادر زده بود. مردم بیشتر طالب پیک نیک و پتو بودند. بچهها هم عاشق چراغ قوه. مقداری از وسایل را با کمک حسین آقا ریش سفید روستا توزیع کردیم. در همین حین زلزله نسبتا شدیدی زیر پایمان را لرزاند. تا حالااینقدر خودم را نزدیک به زلزله حس نکرده بودم. ساعت شاید بعد از ده شب بود. صدای حیوانات روستا هم بلند شده بود. با وجودی که مردم هنوز دنبال وسایل بودند بطرف چادرهای دیگر راه افتادیم. آنجا هم با کمک یکی از اهالی مقداری از وسایل را توزیع کردیم.
جلوی یکی از چادرها مرد سیاهپوشی به نقطه نامعلومی زل زده بود. میگفتند خانوادهاش را از دست داده است. موقع برگشت در ورودی روستا پیرمرد و پیرزنی جلوی یک اتاقی که هنوز سرپا بود چادر زده بودند. یک اجاق خوراکپزی داخل اتاق بود که پیرزن خوش اخلاق برای آوردن چای , سریع داخل و خارج میشد. با محبت هر چه تمام ما را مهمان یک استکان چای نمودند. نوه دوازده سالهشان هم از تبریز آمده بود تا تنها نمانند. میگفت بیش از ده نفر مردهاند. پیرزن از موذن روستایشان میگفت که در حین نماز زیر آوار مانده بود. کنار سجاده و قرآن از زیر خاک بیرونش کشیده بودند. میگفت دیگر کسی اذان نمیگوید. از کمکهای مردمی بسیار ابراز رضایت میکردند. میگفتند اگر مردم کمک نمیکردند معلوم نبود چه بر سرشان میآمد.
در حال حرکت بودیم که پیرمرد دیگری عصازنان و بسرعت نزدیک شد گفت: ببخشید که خانهای برایمان باقی نمانده تا مهمانتان کنیم . فکر نکنید مردم فقط برای جنس دور شما جمع میشوند.اینجا مردم مهمان نوازند، ولی دیگر امکان پذیرایی از مهمان ندارند. سخنان پیرمرد دلمان را آتش زد. هر چه گفتیم چه چیزی لازم داری گفت هیچ و به سرعت دور شد.
یکی از نیسانها به تبریز برگشت. ماشین سواری هم در روستای شیخیملو ماند و ما با نیسان دیگر راهی روستای چیراغلی شدیم. میگفتند روستای چیراغلی بنبست است و کمتر کسی سراغ آن میرود. یک نفر از جوانان شیخیملو هم با ما آمد تا راهنمایمان باشد. جادهای فرعی و خاکی که به داخل درهای منتهی میشد. راه با درختانی احاطه شده بود که قطرشان حکایت از عمر طولانیشان داشت. هوایی مطبوع و خنک مشاممان را نوازش میداد. بعد از ده دقیقه روشنایی روستا پدیدار شد. وارد روستا که شدیم مثل روستای قبلی اثری از ساختمان و خانه نمانده بود. تعدادی از جوانان روستا دور چراغی جمع شده بودند و صحبت میکردند. با دیدن ما همه نگاهشان به سمت ما برگشت. انگار میخواستند بدانند چه آوردهایم. در ورودی روستا مقدار زیادی آب معدنی روی هم ریخته بود و کسی مشتری آن نبود. خوشبختانه ما با پرس و جوی قبلی مواد غذایی نیاورده بودیم که حیف و میل شود.
با کمک همان جوان همراهمان که اهالی اینجا را میشناخت بقیه وسایل را هم توزیع کردیم. یکی از اهالی چایی آماده کرده بود. در کنار چادر او دور هم نشستیم و کلی صحبت کردیم. مثل چند جای قبلی اینجا هم فقط از یک چیز رضایت داشتند و آن هم کمکهای مردمی بود. نگران فصل سرما بودند که چه بر سرشان خواهد آمد. اگر در عرض دو ماه مشکل اسکانشان حل نشود مطمئنا چادر نمیتواند در مقابل سرما آنها را محافظت کند. دل بزرگی داشتند و مناعت طبعشان اجازه شکایت و ناله نمیداد، اما غم و نگرانی از چشمهایشان پیدا بود. علیرغم مخالفت ما برایمان هندوانه آوردند و پذیرایی نمودند. در این دو روستا با صحنههایی مواجه شدم که بدلیل تاریکی هوا متاسفانه امکان تهیه فیلم و عکس میسر نشد. صحنههایی که میتوانست دل هر بینندهای را به درد آورد.
شب از نیمه گذشته بود که برگشتیم. چهار نفر عقب نیسان دراز کشیده بودیم و در تاریکی محض جاده , زیبایی آسمان را نظاره میکردیم. شبی پرستاره و زیبا , آسمانی صاف وکهکشان راه شیری. شاید سالها بود که این منظره را ندیده بودم. به مردمی فکر میکردم که در عین ثروتمندی فقیرانه زندگی میکردند. خداوند از زیباییها و ثروتهای طبیعی چیزی برایاینها کم نگذاشته است.
به روستای شیخیملو که رسیدیم راهنمایمان را پیاده کردیم. روستای شیخیملو در تاریکی و سکوتی عمیق به خواب رفته بود. مردمی که هستیشان را از دست داده بودند و به امیدآینده نامعلومشان سر بر بالش گذاشته بودند.
بطرف اهر راه افتادیم. ساعت از دو شب گذشته بود که وارد اهر شدیم. از جلوی فرمانداری که رد شدیم عده زیادی از مردم صف کشیده بودند. انگار کسی در خانه نمانده بود. همه مردم داخل چادر خوابیده بودند. ما هم در یکی از میدانها جایی پیدا کردیم و چادر زدیم. چهار نفر رفتند قهوه خانه و بقیه خوابیدیم. من هم داخل ماشین خوابیدم.
صبح روز بعد (جمعه) من و دوستم محمد با بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم ترمینال اهر. بعضی از ساختمانها هم در شهر اهر آسیب جدی دیده بودند و تخلیه شده بودند. دورشان هم نوار خطر زردرنگ کشیده بودند. در راه ماشینها و کامیونهای زیادی حامل کمکهای مردمی به منطقه میآمدند. جاده تقریبا یکطرفه شده بود. در راه یاد حرفهای مرد روستایی افتادم که میگفت تصمیم دارد گوسفندانش را بفروشد و به شهر برود. دیگر نمیتواند در روستا زندگی کند. یاد کودکی افتادم که بخاطر چراغ قوه گریه میکرد و به مادرش التماس میکرد که برایش چراغ قوه بگیرد. یاد زنی افتادم که پس از زلزله شب گذشته درکنار چادر , کودک گریانش را بغل کرده بود و سعی در آرام کردن او داشت. فکر میکردم که اگر زلزله توانسته باشد کمر آذربایجان را خم کند سرمای زمستان میتواند آنرا بشکند. اگر فکری به حال اسکان آنها نشود، اگر مردم اسیر روزمرهگی بشوند و پس از مدتی آنها را فراموش کنند.
حمام و کانکس بجای چادر شاید بتواند مردم را از سرما محافظت کند و اولویت مهم در ادامه کمک رسانیها میباشد. برای دامها و احشام هم باید فکری کرد، به شرطی که زود فراموش نکنیم. تداوم این کمکرسانیها و حضور فیزیکی مردم در مناطق زلزلهزده میتواند از شدت آلام روحی آسیب دیدگان تا حدودی بکاهد و از متروکه شدن و نابودی روستاهای آذربایجان جلوگیری کند….
2 پاسخ
ساغ اول حسین بئی ، ده یه ر وئردیگیز ایچون.یادیمدادی او زامان مانیتور قاباقیندا اوتوروب شکیل لره باخیب دایانمادان گوزلریمدن یاش سوزوردی .اوره ک یانیردی گؤز ایسلانیردی.نئچه گون سؤنرا یؤلداشلارلا بیرلیکده مادی یاردیم حاضیرلاییب اورالارا گئتدیک و اؤندان سؤنرا اورگیم بیرآز ساکن لشدی.
yasha cox gozel yazmish aziz dostum