راه گریزی نیست (کوتهنوشتهای بر نمایشگاه نقاشی «قناسهدن قاچیش»)
رقیه کبیری
مگر میشود گریخت؟ حتی اگر بهظاهر ابژههای بیجانی باشند که از رنگ و مرکب و خطوط کج و معوج و زمخت تکوین یافته باشند، باز نمیتوان از سلطهشان فرار کرد. نمیشود ماسک روشنفکری بهچهره زد و وارد بنایی با بافت سنتی شد و با مانتو و روسری یا بلوز و شلوار رنگی و موهای دم اسبی یا پریشان شده بر روی شانهها مقابل قابهای روی دیوار جولان داد و چند عکس سلفی گرفت تا سهمیهی شبکههای مجازی رنگارنگ را تامین کرده باشی. اشکال زمخت درون قابها یأجوج و مأجوج نیستند که یکباره از عهد عتیق به آرامگاه دو کمال طیالارض کرده باشند. این چهرهها تکههایی هستند از من و تو، تکههایی از انسانی که خود همزمان هم سوژهاند و هم ابژه.
نقاش با رقص قلم و کاردک تصاویری انتزاعی از انسان مدرن آفریده. این رقص بیشک آن رقص نیست که هر کس را آرزوی میانهی میدانش باشد. چرا که ابژه ساختن از انسانی که خود را از میانمایگی بالا کشانده، و راه طولانی و سختی دارد تا به قلهی رضایت خاطری که نیچه از آن یاد میکند برسد، با درد همراه است. درد نکته و نقطهی مشترک تصاویر کوبیده شده بر دیوارهایی است که بافت سنتی آجرکاریاش را خیلی بیسلیقه ترمیم کردهاند. با خود میاندیشم آیا میشود درد معنوی انسان را ترمیم کرد؟ ترمیم؟! آیا هنر ترمیمگر درد است؟ بر ترمیمگر بودنش پاسخی ندارم، اما تسکین چطور؟ شاید بتواند مسکّن این درد باشد!
مقابل هر قابی که میایستم تکهای از خودم را محبوس در درونش مییابم. هیچ ماسکی بین من و رنگهایی که اشکال انتزاعی «من» و «منها» را ساختهاند وجود ندارد. بدون ماسک بودن همیشه ترسناک است. ترسناک همانند تصویری با رنگ قهوهای و سیاه، تصویری که نمادی است از نسلی که تاریخ انقضایش آهسته آهسته در حال پایان است. بهرخ کشیدن این تاریخ انقضا بهواسطهی رنگها مرا و شاید خیلیهای دیگر را میترساند. اینجا همهچیز ذهنی است. کاش تنهای تنها- بدون حضور این همه روشنفکری که برای دیدن، و شاید هم بیشتر برای ادای دین آمدهاند- مقابل قابها میایستادم و خیره میشدم به «من»های گرفتار در درون قابها و ترسی کامل و بینقص از «من» انسانی را تجربه میکردم. همیشه مخلّی برای دیدن، برای عشق ورزیدن، برای خویشتن خویش بودنت وجود دارد. امروز فهمیدم که برای ترسیدن از «من» انسانی خویشتنت هم مخلّی هست. در ذهنم عنوانی برای تابلو انتخاب میکنم: «دایناسوری اندیشمند در حال انقراض»
تنها دایناسور در حال انقراض نیست که مرا میترساند، «بوشلوق» هم چنین حسی در من بیدارمیکند. نگاهی که از لابلای رنگها و تکههای کولاژ شده به هیچ دوخته شده، ترسناکتر از هیولای در حال انقراض است. بوشلوق!… این هیولای درون! دو عنصر اساسی هنر، زبان و تصویر، چه قدر بجا در این قاب به یاری هم آمدهاند! نمیگویم همدیگر را کامل کردهاند، پشت به پشت هم دادهاند و ذهن مرا به چالش میکشند. «بوشلوق» چه بخشی از گسترهی ذهن مرا اشغال کرده است؟!
حتی تنها تابلویی که رنگ سرخ ردی از خنده بر لب تصویر جا گذاشته نیز مرا میترساند. هراس دارم از اینکه بهناگاه اشتیاق و شوریدگی از سر و روی این تصویر محو شود و آن را در چاه ابزورد رها کند؛ چرا که عشق در قاب دیگری با سینهای تاریک و ذهنی سرخ مرا نشان گرفته و مرا به سوی خود میکشاند و پاگیر میکندم.
دنبال این نیستم که بگویم نقاش با چه انگیزه و تکنیک و ترفندی این ماسکهای گوناگون را از چهرهی انسان مدرن پایین کشیده و «من»ی که پشت آنها پنهان است را در قالب ابژههایی بیجان بهدیوار آویخته است؛ هر کدام از این ابژهها روایتی از انسان پارهپارهی مدرن را در خود نهفته دارند و من همانگونه که در ادبیات از چینش و همنشینی واژهها و هارمونی موسیقایی زبان لذت میبرم، از کشف تکهپارههای انسان مدرنِ درون قابها و قدرت آفرینندگی تصویر نیز غرق در لذتی دردآلود میشوم و میدانم که هیچ راهی برای فرار نیست. حتی اگر بر فردیت خودت هم پای بفشاری، باز تو را از رابطهی دیالکتیکی انسانها بر همدیگر گریز و گزیری نیست. نشانه گرفته میشوی و ناگزیر نشانه میگیری.
۲۹/۵/۹۶