ماهنی های عاشقانه
مروری بر زندگی و اشعار «نصرت کَسَمنلی» ، شاعر معاصر جمهوری آذربایجان
دکترمرتضی مجدفر
نصرت، فرزند یوسف کسمنلی (نصرت کسمنلی)، در سال ۱۹۴۶ در بخش «قازاخ» جمهوری آذربایجان به دنیا آمد. او در ۲۰ سالگی، دانشجوی رشته روزنامه نگاری دانشگاه دولتی آذربایجان شد و با سرعت و موفقیت، سه سال بعد، از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. وی، در حالی که روزنامه نگاری موفق در روزنامه های باکو بود، به انجمن نویسندگان و شاعران جمهوری آذربایجان پیوست و علاوه بر سرایش اشعاری که کم کم با ویژگی های لیریک و عاشقانه، او را به مثابه شاعری مردمی و موفق در جامعه معرفی می کرد، به نقد ادبی روی آورد و به سبب نقدهای جامع و نیز اشعارش، در هفتمین گردهمایی انجمن نویسندگان و شاعران جمهوری آذربایجان، به عضویت گروه اداره کننده همین انجمن درآمد و ریاست شورای شعر نیز به وی واگذار شد. از وی که به رغم سن و سال کم، در جمهوری آذربایجان با عنوان پدر عاشقانه های آذربایجان (سئوگیلر آتاسی یا سئوگیلر تانریسی) یاد می کردند، ۱۶ کتاب، چندین فیلم هنری و ۲۱۰ قطعه فیلم مستند کوتاه به یادگار مانده است. همچنین موسیقیدانان جمهوری آذربایجان بر روی بیش از ۵۰۰ قطعه از اشعار وی که در قالب ترانه سروده شده است، آهنگ ساخته اند. وی علاوه بر فعالیت هایی که در زمینه هنر و ادبیات داشت، در سمینارها و سمپوزیوم هایی هم که با موضوع خلاقیت تشکیل می شد، حضور می یافت.
وی قطعه شعری دارد که در وصف شهر تبریز سروده است. در این شعر، کسمنلی از خدا خواسته است، مرگ او را در این شهر قرار دهد و عجبا که چنین نیز شد و نصرت در روزهای پایانی اولین ماه پاییز سال ۸۲ ، بر اثر نارسایی کلیه، در بخش آی.سی.یو بیمارستان امام تبریز درگذشت و این دومین سفری بود که وی به تبریز می آمد.
کسمنلی، نخستین بار در اسفند ماه سال ۸۱ ، همراه همسرش راحله خانم، برای دیدار از تبریز و همچنین استفاده از امکانات گسترده پزشکی در این شهر، به ایران آمد و در بیمارستان آیت الله مدنی بستری شد. در این دوره اقامت ۱۵ روزه، پزشکان تبریزی، پیوند کلیه را برای وی ضروری تشخیص دادند و کسمنلی به دیار خود بازگشت.
تابستان ۸۲ ، دیدار دوم نصرت از تبریز و انجام عمل پیوند کلیه آغاز شد. در این سفر قرار شد «سامیر» ، جوان ۲۲ ساله باکویی، به همراه نصرت به ایران بیاید و عمل پیوند کلیه صورت پذیرد. در این مدت، شاعر آذربایجانی، از دستگاه دیالیز استفاده می کرد و حال عمومی اش چندان رضایت بخش نبود، اما پذیرای صدها تن از مشتاقان خود بود که اشعارش را به خوبی می شناختند و او از این همه علاقه و آشنایی در شگفت بود. در این مدت، برخی از ادبا و شخصیت های هنری تبریز نیز به ملاقات کسمنلی رفتند.
جراحان تبریزی، عمل پیوند کلیه را انجام دادند و کلیه سامیر در پهلوی نصرت کسمنلی جای گرفت. اما این موجود تازه وارد، همانند همه جوانها، روحیه ای سرکش داشت و حاضر نبود جایگاه تازه اش را بپذیرد. بازپس زدن کلیه شدت گرفت و نصرت به اغما رفت و در همین هنگام سه فرزندش رشاد، آراز و جاویدان به همراه مادرشان بر بالین پدر حاضر شدند. ولی زخم معده و ذات الریه هم به نارسایی های جسمی شاعر اضافه شد و او در شب نیمه شعبان سال ۸۲ ، در حالی که دهه پنجاه زندگی خود را سپری می کرد، در شهری که از خدای خود مرگش را در آن خواسته بود، وفات یافت. ادب دوستان تبریزی و تمام مشتاقان ترک زبان کسمنلی که از چهارگوشه آذربایجان خود را به تبریز رسانده بودند، خود را آماده می کردندکه علاوه بر تشییع باشکوه او، مراسم بزرگداشت بی نظیری نیز برایش برپا کنند که بناگاه متوجه شدند جنازه این شاعردلسوخته، شبانه و با هواپیما به باکو انتقال داده شده است.البته تعطیلی چند روزه ناشی از نیمه شعبان هم مزید بر علت شد و حتی مراسم ختمی که در مسجد شعبان تبریز برای این شاعر تشکیل شده بود، به دلایل نامعلوم برگزار نشد و کسانی که مقابل مسجد جمع شده بودند، به خانه های خود برگشتند.
از نصرت کسمنلی، در ایران، علاوه بر چاپ آثار وی به زبان ترکی (به صورت کتاب و نیز چاپ در مطبوعات محلی)، ترجمه هایی به فارسی هم در مطبوعات کشور به چاپ رسیده است که صاحب این قلم بیشترین سهم را در ترجمه آثار کسمنلی داشته است. من در روزنامه همشهری، هفته نامه دوچرخه، مجلات رشد، شوکران، باران و چند نشریه دیگر ترجمه هایی از اشعار کسمنلی را به فارسی منتشر کرده ام.
آن چه در پی می آید تعدادی از شعرهای اوست که به فارسی ترجمه کرده ام. این شعرها از مجموعه ای به نام «ماهنی های عاشقانه» که شامل ترجمه اشعار نصرت کسمنلی و چند شاعر دیگر جمهوری آذربایجان است، گزینش شده است. در این مجموعه دو زبانه که توسط انتشارات امرود چاپ شده است، ده شعر کسمنلی نیز درج شده است. ماهنی، در بسیاری از زبان های شرقی از جمله ترکی به معنای ترانه است و عنوان کتاب مذکور از دو ویژگی شعرهای کسمنلی یعنی ترانه بودن و عاشقانه بودن اخذ شده است.
ترجمه شش شعر از نصرت کسمنلی را به فارسی در پی می آوریم.
دست هایم می شنود صدایم را
صدایم، تنها تا دست هایم
فراتر از دست هایم
کسی صدایم را نمی شنود.
صدایم تا قلبم
در قلبم، صدایم گم نمی شود.
صدایم به زور می رسد تا دست هایم
دست هایم می شنود صدایم را؛
به رشوه ای باز نتوان کرد
دست های صلیب شده بر روی سینه ام را
کوچک نمی شود، پست نمی شود
صدایم همچون کبوتر
از مشتم بال خواهد کشید.
بی شک پرواز خواهد کرد
پرواز خواهد کرد، روزی.
من، تو، دریا
من، تو، دریا
باز هم با هم شویم هر سه.
پنهان کنم دست هایم را
در امواج گیسوانت
و تا چشم کار می کند
بنگریم صحرای آب را
بی سر و صدا؛
تا آن جا که دریای آبی
خیره بماند در افق.
نگاه کنم چشمهایت را
و با خنده آبشار گونه ات
آرام گیرم.
می دانی دل باخته آسمان بی انتها
ژرف تر از دریا
و فراخ تر از افق توأم.
من، تو، دریا
باز با هم شویم هر سه.
و بگوییم به شن های ساحل، صحرا
به تو، لیلا
و به من، مجنون
و بگوییم و بخندیم!
و بپوشانیم خودمان را
به ندای مرغی نوروزی
و الوداع قطاری از درناها.
گم شویم در امواج
و در افق دیده شویم
چون رعد و برق.
فرو بیاوریم تاریکی را،
و ابر- ابر
دامن- دامن
ستاره بچینیم از آب تا به صبح…
من، تو، دریا
باز با هم شویم هر سه:
در این ساحل سرکش
و سرک بکشیم به عمرمان
به دریای خاطره
و بشنویم صدای قلب هایمان را
تو- دریا
من – دریا
باز با هم شویم هر سه:
من…
تو…
عشق مان.
می خواهی بروی
می خواهی بروی،
بی بهانه برو
بیدار نکن خاطره های خواب آلود را.
صدایت همان صدا
نگاهت ناتنی؛
می روی اگر
بگذار بیگانه بماند صدایت هم.
تو گل رها شده در آغوش دریایی
فرا خواهند گرفت تو را موج ها.
و گرفتارت خواهد ساخت روزی
محبت ساختگی ات
چون سندی جعلی.
پهن شوم به سان راه ها بر گام هایت
و التماست کنم؟
این، ممکن نیست!
شکستنی نیست وقارم همانند قلبم
پستی و آن گاه زندگی، روزگار خوشی نیست!
نمی گویم تو کوه سرفرازی، خم شو
نمی گویم درمانم در دستان توست.
نه محبت پول خردی است در دستان تو
و نه من گدایی دست گشوده فراروی تو.
می خواهی بروی..
این راه، این هم تو…
تنها یک جفت چشم بدرقه ات خواهد کرد.
اگر رفتی
بدان، هرگاه خواستی برگردی
بسترت بالشی خاردار خواهد بود.
می خواهی بروی
نه حرف بزن، نه چیزی بگو!
نیست شو چون غریبه ها در مه و ابر و دود
دلبسته چه چیزم بودی
که نتوانستی بگویی
و اکنون در پی دیدن هزار عیب منی.
می خواهی بروی؛
بی بهانه برو؛
بیدار نکن خاطره های خواب آلود را.
صدایت همان صدا
نگاهت ناتنی؛
می روی اگر
بگذار بیگانه بماند صدایت هم.
شبهه
روزی مرا خواهند یافت
از رد انگشتانم بر گیسوانت؛
و یا دستانت.
و یا حتی در چشمانت
که همواره به گاه دیدن من
چون کودکی پول گم کرده، به زمین دوخته می شود.
پیدا خواهد شد
خاطره های رنگ و رو رفته
چون انجیری خشک شده در کنج دلت.
و آن گاه، مویه خواهد کرد عشقی کهن
در بلندی سال هایی که دست هایمان به آن نمی رسد.
جوینده خواهد یافت
سایه سیاهِ _ سیاهِ عمرش را
که نامش «من» بوده.
و چون پول، از قلک بیرون خواهند کشید
صدایم را، که در حافظه تلفن به یاد مانده.
روزی مرا خواهند یافت
از رد خون خشک شده
بر روی چرخ ماشینی که
کودکی را زیر گرفته.
و به دادگاه عشق رهسپارم خواهند کرد
همچون یک جانی مخفی شده.
و باز، امیدم- تو
و یگانه شاهدم- تو
خواهی بود.
و نمی دانم از چه رو، نجواکنان و تپق زنان
همه چیز را راست خواهی گفت
و حتی شاید…
حرف هایت-
حشره ای سیاه خواهد شد
که بال هایش را از نخی گذرانده اند.
پرواز خواهد کرد،
در دایره ای
دور خواهد زد، دور خواهد زد
و در نهایت، آرام خواهد گرفت.
کار دنیا این است
روزی مرا خواهند یافت.
دروغ خواهیم گفت
و لب هایمان خواهند ترسید.
چون برف
آمدم چون برف
سفید و بی لکه،
و باریدم بی صدا بر مسیرت.
آمدم بر زندگی ات بی هیچ «شاید» ی
و جمع شدی به سان قدرت بر بازوان من.
سرانجام نغمه و حرف نگاه ها فرا رسید
و سکوت با دستان خود گرداند ما را…
سرد شدیم چون برف…
چه بگویم،
به راستی-
شاید این سردی، جان به لب مان کرد…
اکنون می سوزم با خاطره هایت
و اگر خنده ای کنی-
با خنده هایت پوشیده می شوم
به سان برف بر کف دستانت می بارم
و به سان برف در کف دستانت آب می شوم!…
حسرت تو، نوای تار دل من
نغمه ها- دریا، وصالت- قایق.
تو ای محبوب من،
رفتی چون برف
برخواهی گشت اگر
بی لکه برگرد، چون برف!
نوشته ای در چشمانم
گم ات کردم
گریه نکردم در نبودنت.
فکرم، چون شیشه سنگ خورده پنجره ای
و نتوانستم فراخوانم ، خورشید را،
و ستارگان را
به شهادت دیدن این حقیقت عریان.
شب ها تو را در خوابم دیدم
و حتی برای ورود به رویایت
بالشم را هم پشت و رو نکردم.۱
نمی گویم به سان افسانه در دوردست هایی
و من ساکن شبی ابدی هستم.
نمی گویم، با این نمود
چون اتومبیلی شکسته چراغ
در شب هنگامم.
اگر این گونه می بود، چه باک
چشم هم نمی داشتم
دستهایم تو را می یافتند.
راه ها را چون کلاف طناب
در دستانم جمع می کردم.
به هم می زدم ترتیب قطارها را۲
و دست می یافتم به حسرت دستانت.
پیشه خود می ساختم جستجوی تو را
آب می چکاندم از چشمانم بر راه ها
و سر می دادم این ترانه را:
کوچه لره سو سپمیشم… ۳
نمی گویم بی تو بودن، بسته است راه ها را
نه!
یک بار نگاه کن به چشم هایم
کلمه ای بیش نوشته نشده: تاسف!
پینوشتها:
۱ . یک باور آذربایجانی که براساس آن، اگر کسی که رویا می بیند، از خواب بیدار شود و در آن حالت، بالش خود را پشت و رو کند، همان رویایش ادامه می یابد.
۲. قطار، در این جا، هم به معنی قطار مسافربری و هم به معنی ردیفی است که در موسیقی مقامی آذربایجان به آلات بادی کوچک اطلاق می شود.
۳ . ترانه ای فولکلوریک و قدیمی در حسرت فراق یار و با آرزوی دیدار او به این مضمون که :کوچه ها را آب و جارو کرده ام که به گاه آمدن یار، گرد و خاکی نباشد.
- اصل ترکی این شعرها را می توانید در کتاب ” ماهنی های عاشقانه” بخوانید.