یادش بخیر دسگیرعلی از «شره شورهای» روستای «زنگاوا» بود در دورهای از زمان، همه دله دزدهای اطراف و اکناف منطقه او را بخوبی میشناختند و روی او حساب باز میکردند، شجاع مردی بود جسور و سر نترسی داشت.
آدمهای هم سن و سال من که زمانی بچه سال و نوجوان بودیم ، خاطرههای شیرینی را از دسگیرعلی بیاد داریم.
در آن سالها ما بچه ها، در فصول پاییزان و در موسم عروسیها، به صدای رسای سورنا (چؤل بالابانی)ی دسگیرعلی گوش دل میسپردیم و با شادمانی و شلتاقی، تماشاگر پرجنب و جوش آن جشنها بودیم !
دسگیرعلی عادتا آدم ضعیفکشی نبود، او معمولا جانب حق را میگرفت.
در آرایش گروههای قومی- قبیلهای و در مناقشات محلی، وزن دسگیرعلی وزین و نقش او در محاسبات تعیین کننده بود. هر دشتی که دشتبانش دسگیرعلی بود و هر مزرعه و یونجهزاری که در قرق او قرار میگرفت، نه چرنده چموشی به سوی آن نزدیک میشد و نه پرندهای گریز پروازی از آسمان آن گذر میکرد. همیشه، آن مزارع سر سلامت داشتند و قدی برافراشته.
در محیط روستایی هر کسی دسگیرعلی حامیاش بود هیچ غمینداشت! دسگیرعلی اگر لب تر میکرد و دست به«دگنک»(چوب دستی) میبرد، فوری، همه هواداران به دور او حلقه میزدند و هر چه مشکل بود از میان برمیداشتند.
داشتن چنین پتانسیل و توانمندی در دسگیرعلی، او را قدیس قوم «قاسمخانلو» کرده بود، طوریکه جوانان قاسمخانلو به جان «دسگیرعلی عمو» قسم جلاله میخوردند و به پای آن قسمها، عهد و پیمانی میبستند و تا آخرین نفس در راه او جانفشانی میکردند.
دسگیرعلی دگنگ خوشرنگی داشت. او، به دگنگ خود «گوودا» نام داده بود. جنس دگنک از چوب «شف یا پالت» و از جنگلهای «مئشه پاره حسنوو» تهیه شده بود.
موی سر دسگیرعلی در سنین جوانی و میانسالی سیاه پرکلاغی و فرم آن مجعد و پلهکانی بود. چشمان نافذ و ابروهای سیاه پرپشت گره خورده، ابهت خاصی به دسگیرعلی داده بود و قیافه او را سهمگین نشان میداد!
حال از طرف دیگر، از «سیفی» بگویم:
سیفی در یک دوره طولانی شبان گله و حافظ رمه خاندان «زیادخانلو» بود. جوان عزب نخراشیده و نتراشیده، دارای هیکل هرکولی قدرتمند، که از کسی ترسی بدل راه نمیداد جز دسگیرعلی.
رابطه سیفی و دسگیرعلی مثل جن و بسم الله بود؛ اگر سیفی در جای و مکان و در صحرایی دسگیرعلی را میدید، سنگینی سایه او را احساس میکرد فوری به چاک میزد و دمبش را میگذاشت روی کولاش و از حریم او ناپدید میشد!
ناگفته نماند و بقولی «اینصاف دینین یاریسیدی و گاهی هامیسیدی» (انصاف نصف دین است و گاهی تمامی آان)، اگر آنها باهم کشتی میگرفتند، زور دسگیرعلی به سیفی نمیرسید.
سیفی جوانی بود، چهار شانه و پرزور که سالهای سال، در هوای آزاد و طبیعت بهشتگونهی زنگاوا «قورتماج» میش خورده بود و نان گندم؛ نانی که گندماش طلایی بود با پخت تنوری و تازه!
سیفی هیکلی بسته بسان غول داشت، اما برخلاف جثه سنگیناش، از دسگیرعلی حسابی حساب میبرد. همین که هیبت او را میدید، دلش فرو میریخت، بازوانش سرد میگشت و قدمهایش سست میشد.
هراس سیفی از چی بود؟!
هراس او از ابهت و از هیبت دسگیرعلی بود و آن هم حکمتی داشت. این مسئله همیشه سیفی را از درون میسایید، مرعوب و مغلوبش میکرد!
علت اصلی ترس سیفی از موجودیت دسته «کچل- کوچلهای» اطراف دسگیرعلی بود که یاران وفاداری بودند و هواداران همیشگی او. در حقیقت پریشانحالی سیفی از موجودیت هواداران دسگیرعلی بود نه وجود فردی و شخصی او.
دسگیرعلی هم آدم دنیا دیدهای بود. او با هر کسی دهن به دهن نمیشد و نمیخواست با سیفی روی در روی و چهره به چهره و شاخ به شاخ شود. دسگیرعلی فقط یک بار در «قوبو قیراغی» در نزدیک درختزارش به سیفی نهیب مهیبی زده بود که: سگهایش را کنترل کند و گله را از طرف دیگر «دره» راه ببرد و هرگز به حریم درختزار دسگیرعلی در «دیبکلر» نزدیک نشود!
سیفی هم، در ظاهر لام تا کام هیچ نگفته و از محل دور شده بود؛ لیکن در زیر زبانش نجواکنان گفته بود: «هه هه! ای دسگیرعلی، کاشکی بو «کئچل- کوچل» دوری برینده اولمویایدی، اوندا بیلردین کی، ننهلر نجور اوغلان دوغوب» (هه هه! ای دسگیرعلی، ایکاشاین « کچل- کوچل» را در دوربرت نداشتی، آنوقت میفهمیدی که مادران چه پسرانی زادهاند!؟) یواشکی و زیر زبانی اضافه نموده بود که، این دگنک را نگه داشتم به همچین روزی که تو هم تنها باشی و من هم تنها!
البته، سیفی این حرف را، در خفا بزبان آورده بود، نه آشکارا.
سیفی، آدم پرماجرایی بود. او دگنکی داشت معروف به «آغا حسن دیهنهیی» که وزن سنگینی داشت و طول آن «یئددی قاریج بیر هوللوک» بود!
چمنزار «شور بولاق» و مراتع «کورسو چوخورو» اران – ییلاق سیفی بود.
گهگاهی سیفی در رابطه با دگنک خود شیرینکاریهایی میکرد؛ موقع رفتن به صحرای «کورسو چوخورو» که راه دور و مسیر طولانی داشت، دسته «آغا حسن دیهنهیی» را به گردن خرش میبست و دم آن به حالت سورتمه در روی زمین کشیده میشد. در حقیقت بار الاغ، آذوقه و دگنگ سیفی بود. همین که سیفی به همراه گله گوسفندان به ییلاق «کورسو چوخورو» میرسید، روی به خرش کرده و میگفت: طفلک خرم! امروز بارت سنگین بود؛ میدانم که خیلی خسته شدی. صبر کن الان جبران میکنم. آنگاه بار خر را باز میکرد، خر را به هوا بلند میکرد و در کنار چمنزار «گل پرچیم» به زمین میگذاشت که علوفه بخورد و اندکی بیاساید!
سیفی در دوران شبابی و شبانی به داشتن سه چیز فخر میکرد: داشتن قدرت پهلوانی؛ بزرگی رمه گوسفند حاج حسین، و «آغا حسن دیهنهیی» که طولش «یئدی قاریج بیر هوللوک» ( هفت وجب و نیم) بود. میگویند اگر سیفی آنرا به دست میگرفت به تنهایی حریف چند نفری بود، اما سیفی هرچی بود و هر کی بود هرگز حریف دسگیرعلی نبود!
لیکن، زمان آموزگار بزرگی است. با گذشت زمان که هر دو نفر پا به سن گذاشتند، اندک- اندک بینشان احترام وعزت شکل گرفته بود و کینهها کم رنگ و دوستیها پر رنگ شده بود، اما گذشت زمان هم نتوانسته بود ترس از دسگیرعلی را از ذهن سیفی پاک کند. دسگیرعلی تا زنده بود کماکان قدر قدرت و قدیس قوم قاسمخانلو باقی ماند.
تابستان ۱۳۹۷
توضیحات:
• دستگیرعلی، آن سالها، در هنگام جشنهای عروسی در ترکیب ارکستر عاشقها قرار میگرفت و «بالابان» و «چول بالابانی» مینواخت.
• در آن دوره، رنگآمیزی«دگنکها» فوت فن خاصی داشت. چوب دستی را آغشته به روغن «بزیریاغی» (روغن بزرک) نموده، آن را یکی دوسال در سقف تنورخانه ها نگهداری میکردند. «قوروم» (دوده آتش تنور) بمرور زمان بصورت عمقی و پایدار در رخ دگنک نفوذ و نشست میکرد. بعدار گذشت مدت لازم، چوب دستی را ازسقف بیرون میآوردند و دود را بخوبی میشستند. آن موقع رنگ خوش و زیبایی بصورت «عنابی» در رخسار دگنک ظاهر میشد.
3 پاسخ
نوشته ها یا داستانواره های استاد جمالی یکی از دیگری شیرین تر و حاوی عناصر ارزشمندی از فرهنگ سرزمین مادری است. ای کاش این نوشته ها را در قالب یک کتاب می دیدیم.
سلام استاد جمالی عزیز و زیبا قلم
درس جغرافیا و طعم پرتقال بسیار دل نشین ودر عین حال اموزنده و تراژدیک بود
معلم از جغرافیای جهان باید حالت کره شکل بودن زمین را توضیح میداد حتی خود کره جغرافیا هم نمیتوانست مثل پرتقال چنین حالت را به بچه های روستای ان زمان توضیح دهد چون هیچ جغرافیایی طعم دار نیست جز جغرافیای معلم فرشباف که هم جهان را توضیح داد و هم انچه در طعم جهان بود را برای تمام دانش اموزان چشاند …..
استاد جمالی باز هم قدرت نگارش خود ، در توصیف خلق و خوی دو تن از اهالی متشخص زنگاوا را به رخ کشیدند. هر چند که به لحاظ سنی توفیق زیارت این عزیزان را نداشتم ولی تصویرسازی داستان و توصیف خصوصیات این دونفر ، آنقدر قوی و زیبا نوشته شده که با خواندن این داستان ، به راحتی با شخصیتهای داستان ارتباط برقرار میکنم و احساس میکنم چندین سال است که این دو نفر را میشناسم.
از زحمات استاد جمالی بخاطر انتشار داستانهای زیبای زنگاوا ، تشکر و قدردانی میکنم انشاالله که همیشه پاینده باشند.