خاطره ای ….به بهانه کوچ مهندس اکبر برزگر مولان
جعفر نوخواه
دریغا اکبر،
کدام خاطره با تو بودن را بنویسم.
چهل سال دوستی و چهل سال بزرگی کردنِ تو بر من و سایر دوستانت. مدّت کمی نیست امّا ما که قدر زمان را نمیدانیم از این همه زمان چه در دست داریم تا به یاد آوریم و تو را در ذهن خود زنده نگه داریم؟
در دورترین تصویری که از تو به یاد دارم، تو را میبینم که در مغازهی ۳*۱۰ واقع در خیابان جنوبی شهرداری پشت میز تحریر بزرگی نشستهای، و انبوهی از کسانی که میخواهند برایشان «عریضه» بنویسی با تیپهای مختلف در مقابلت آرام و ساکت نشستهاند. و تو مینویسی. و مدام مینویسی. و سکوت بر همه چیره است جز بر قلم تو.
و تو چنان مخلص بودی که جان خود را در قلمت مینهادی. و تو در هر کاری که میکردی، بخشی از وجود خود را مینهادی. این خصیصهی تو بود. خصلتی که در نزد ابنای روزگار از پر عنقا کمیابتر شده است.
درست است نوجوانی بودی نحیف، امّا لابد به اندازهی کافی فرهمند بودی که همه در مقابلت ساکت بودند. و حتی من که آن روزها تازه آشنا شده بودیم، جرأت نمیکردم، وقتی که کار میکنی لام تا کام حرف بزنم.
تو بلد بودی، تو بلد بودی عزیزی که اینک وجودت برایم دردناک شده است، تو در عین نوجوانی اخلاق حرفهای را بلد بودی و به کار میبستی. و مسئول بودی عزیزم. به نوعی پدر یک خانوادهی پر اولاد ، پدر مادرت، پدر برادرانت و برادرت اصغر.
و آن جثّهی کوچک چه دل پهناوری داشت، چقدر همه را دوست میداشت، همهی برادرزادهها و مادر، برادر و دوستان. چه بیغش بودی و چه دلسوز.
هرگز کوتاهی نکردی عزیز مدفون من. تو هرگز در بارهی هیچکس کوتاهی نکردی. تو هرگز کوتاهی نکردی، جز در حق خودت. خودی که وقف دیگران شده بود. چرا این حرف را زدم؟ الان نمیدانم عزیز از دست رفتهی من، الان نمیدانم که اصلاً از چه حرف میزنم.
بعد ما بزرگ شدیم اکبرجان. ای کاش هرگز بزرگ نمیشدیم که رفته رفته بزرگ نشدیم، رفته رفته کوچک شدیم و زندگی هر کدام ما را چون یک گویِ توخالی در گودالی انداخت. و تنها میتوانستیم صدای دوردست همدیگر را بشنویم. و آنگاه نیز تو بودی که اوّلین فریاد را بلند میکردی و اشنایان را صدا میزدی. آری اوّل تو بودی، تو همیشه اوّل بودی و من که اینک به گذشتهها مینگرم، میبینم چه بیملاحظه بودهام و در قبال فردی چون تو چه سبکوزن.
بعد چه اتفاقاتی افتاد؟ لابد خیلی اتفاقات افتاد عزیز خفته در خاک، و ما ازدواج کردیم. فاصلهی ما دو تن از هم کم نشد امّا زندگی اقتضائات خاص خود را داشت و مشکلات خاص خود را. دیگر جهان ما، تنها جهان ما نبود. جهان دیگران نیز بود و تو همه چیز را خوب مراعات کردی.
و گمان میکنم نحستین بار «دلبر» را در شیرخوارگی او دیدم. در «روحکندی»، اگر درست یادم مانده باشد شما آمده بودید برای دیدن «آیدا».
آه که چه یاد و خاطرهی دقیقی داشتی اکبر، تردید ندارم که اگر تو این سوگنامه را مینوشتی، قشنگ ساعت و روز و ماه و سال را به دقّت مینوشتی. ولی من فقط آن بعد از ظهر را به یاد میآورم که هوا صاف بود و خورشید میرفت غروب کند مثل تو که غروب کردی.
لابد اتقاقات بد و خوب زیادی رخ داد که من دیگر بعد از آن، بیست و سه یا چهار سال دلبر عزیز تو را و دلبر عزیز خود، تنها و البتّه همواره در زبان تو دیدم نه در عینیت او. «و چیست تقدیر، جز راهی ثابت و بی تغییر؟»
چرا چنین شد؟ چون تو رفتی معماری بخوانی، و من هر چه کردم، نتوانستم تو را از این کار باز بدارم. تو کسی نبودی که با حرف و استدلال کسی علاقهی خود را عوض کنی. و من اگر چه میدانستم از استماع بیدادهای آدمیان به ستوه آمدهای، امّا اصرار داشتم که نباید ممرِّ معاشِ خود را از دست بدهی. و تو تمام امکانات مالی خود را هزینه کردی تا علمی را بیاموزی که بر اساس آن فرزندان کشورمان در خانههایی زیباتر و بهتر و شایستهتر زندگی کنند.
آیا زمانهی ما اجازه داد که به آرزویت برسی؟ و آیا دانشگاهی که آن همه برایش هزینه کردی حالا میتواند سرش را بلند کند و بگوید: «من این جان شیفته به خدمت و پر از تمدّن و هنر را ارج نهادم.» فکر نمیکنم، و دلم میخواهد به بخشی از آرزوهایت رسیده باشی. امّا به هر حال چه خوب شد که این کار را کردی عزیز من، در راستای همین درسخوانی و استادِ معماریشدن بود که «مادر دلبر» را یافتی. و شاید تقدیر در همه حال به نفع دلبر رقم میخورده است که به قول جبران خلیل جبران: «و چیست تقدیر، جز راهی ثابت و بی تغییر؟»
دیروز دلبر را دیدم. در کجا؟ در ایوان خانهی شما، آن جا که اغلب میایستادیم و سرپایی صحبت میکردیم.
و چرا او را دیدم؟ چون میخواستم به او تسلیت بگویم. و او تعجب کرد. اول مرا نشناخت، و بعد حالا یا با معرفی دیگران یا با انفجار گریهام مرا شناخت؟ آمد و دستم را گرفت و دیگر چه بگویم عزیزم، عزیز خفته در خاک من، بگویم که چه پیش آمد.
کاش بزرگ نمیشدیم. زندگی میرود، داغها کهنه میشود، بچهها بزرگ میشوند و برزگترها پیر میشوند و میروند.
امّا غمی نیست عزیز من، خاطرات ما در خاطرات خدا جاودانه خواهد ماند، کسی که دیروز دلبرت او را «مامی» خواند و مرا به او معرفی کرد، همچنان بر او مادری خواهد کرد و در این میان فقط آنکه باید میشد و در لحظههای گذران شرکت میکرد و دیگر گذشته است و در لحظهها شرکت نخواهد کرد. یعنی جسمش شرکت نخواهد کرد. و این جسم، این جسم چقدر مهم است دوست عزیزم که این همه قرارِ آدمی را میگیرد و چشمش را پر آب میسازد.
هیچکس جاودانه نمانده است و اگر این کلمه معنایی داشته باشد هیچ معنایی در جسم و در تن ندارد. معنای آن در روان است و خاطره. معنای آن در عمل است. و تو دستکم به اندازهی نسل من، نسل خودت، خواهی زیست. به تن خواهی زیست و به جان. که میراث مهربانیها، بیریاییها، دستگیریها، ادب و اخلاق تو در خاطرهی هر کس که ساعتی با تو بوده باشد، جاودانه خواهد بود.
آرامش خدایی نصیب تو باد. این روزها در همه جا و در همهی لحظه ها تو را میبینم. چه خوب! وجودت تسلیبخش است. خود را از من دریغ مدار .
منبع: http://www.moghanshahr.com