پیر پینهدوزی شریف، شعراندوزی حریف (به یاد حاجی داداش)
حسن انداچه
برای به داوری گرفتن چیزهای زیبا ذوق لازم است، اما برای هنرهای زیبا، یعنی برای آفریدن این گونه چیزها نبوغ لازم است. تواناییهای روانی که یگانه شدن آنها نبوغ را میسازد عبارتند از: “وهم” و “فهم”.
بنابر این، سه گونه هنرهای زیبا در کارند: هنرهای زبانی، هنرهای تجسمی و هنرهای بازی احساسها که در این میان هنرهای زبانی مورد نظر این موجز نوشته میباشد.
هنرهای زبانی عبارتند از: سخنوری و شعر.
خود سخنوری عبارتست از: هنر بیان و انجام دادن یک کار جدی مهم، بدان سان که گویی این کار همانا بازی آزاد خیال است و شعر عبارتست از: پرداختن به بازی آزاد خیال، بدانسان که پنداری این کار همانا یک کار جدی مهم است. گویی بین شعر و سخنوری یک قرینگی به چشم میخورد و همدیگر را یاری مینمایند و واقعا در تبیین هستی هم زبان است که “خانه هستی” به شمار می آید.
زبان سخنوری بعضی اشخاص به قدری زیبا و هنرمندانه مسائل را به تصویر میکشد که باید گفت همان نبوغ در این رابطه عمل مینماید؛ به طوری که گفتهاند “خوب سخن گفتن هنر است”. این مطلب در حیات هنرمند مردمی ما یعنی آقای علی وظیفه غیاثی (حاجی داداش) به وضوح به چشم میخورد. واقعا در طول سالیان دراز با عملکرد این پیر کار کشته آشنایی داشتیم و دیدیم که چگونه در پروراندن سخن با زبانی ساده مهارتی وافر داشت.
سی و پنج سال پیش در کارگاهی محقر که از در و دیوارش صفا و صمیمیت میبارید با هم آشنا شدیم. عجب نازنین مردی در پشت آن میز کارگاه کفاشی در بین تقلا و کوشش کار دور و بر خویش را شعرباران میساخت. در حیرت و حیرانی از این همه شور و شوق نامش را پرسیدم. علی غیاثی (حاجی داداش) کفشگری ساده مردی با دستهای پینه بسته که واقعا در توضیح زحمت، زیبایی را به نمایش گذاشته بود.
روابطمان رفته- رفته صمیمیتر شد بهطوری که از شرح حال زندگیش بر میآمد در همان اوان کودکی با از دست دادن پدر زیر سایه چتر مادری زحمتکش با مرارتهای زیادی بزرگ میشود. وقتی پای صحبت این مرد نیک نفس و زحمتکش مینشستی چنان نکتههایی را از روزگار و گذران خویش صحبت میکرد که آدم واقعاً خشکش میزد که این شخص چه روزگار توانفرسایی را پشت سر گذاشته است. خلاصه او تندیس عریان زحمت و زحمتکشان بود. حاجی داداش نزدیک به عمر هشتاد سالش هیچ وقت نان از دست اعلاء و ادناء طلب ننمود. همیشه حاصل دسترنج دستهای پینه بستهاش وسیله امرار معاش بود و پیوسته میگفت:
بدست آهن تفت کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
این مرد میدان کارزار زندگی تا همین اواخر بر روی صندلی کفاشی مشغول کار بود. هیچ فتوری در جسم و روح او راه نداشت. عاشق واقعی شعر و موسیقی بود. با گفتار و حرکات نغز خودش به مجالس و محافل دوستان گرمی و شیرینی را هدیه میداد. در آن کهولت سنی هیچوقت از هیچ مسئلهای عجز و لایه نمیکرد. مردی بود خود ساخته با آن سواد خواندن و نوشتن که در کلاسهای اکابر تحصیل کرده بود. بیشتر اشعار شاعران دیار آذربایجان را در خزانه سینه و دفینه مغز خود جای داده و حفظ کرده بود. کافی بود که از شعری خوشش آمده باشد، در عرض یکی دو روز تمام ابیات آن را بهصورت صحیح در بخش ادبی درون خود به بایگانی میسپرد و اشعار را حتی بهتر از شاعران خود اشعار در اجتماع و مجالس تحویل دوستان مینمود. یک توانایی سخنوری ویژهای در وجودش پیدا بود. اینکه او در شعراندوزی حریف بود هیچ اغراقی در کار نیست؛ چون اثباتش عمل او بود. در نواختن دف و دایرهی وال مهارتی مخصوص داشت. مدتها قبل با نواختن آکاردئون آواز هم میخواند.
خلاصه این اعجوبه هنرمند و هنر نمای تشنه موسیقی و ادبیات بود. در تمامی مجالس گل سر سبد و سرآمد بود. با خوشروئی و لبخند در همه جا ظاهر میشد. شخصیت و متانت او بقدری چشمگیر و قابل ستایش بود که حد و مرزی نداشت؛ چون او گل سرخی بود که در خارستان روئیده و به عمل آمده بود؛ چرا که من شخصاً با کارگاههای کفاشی زمانهای سابق آشنائی کامل داشتم که به دور از وجود بعضی از زحمتکشان، این محیطها با یک فرهنگ ناراست همراه بود. وجود اشخاصی مانند حاج داداشها در آن کارگاهها یک اعجاز بود که خیلی خیلی کم پیدا میشد. به همین جهت ردیف خود را مشخص و جدا کرده و توانسته بود با تمام شعرا و ادبا ارتباط برقرار نموده و در ردیف آنها قرار گرفته و از حرمت و احترام والایی برخوردار شود. در مجالس از زبان و دست بسیاری ازشاعران و ادیبان برگ تحسین و تشویقی دریافت کرده بود.
در غیابش به تمام حرکات و اعمالش مانند یک دوست افتخار داریم و فقدانش را به خانواده گرامی و محافل ادبی و هنری و تمام دوستدارانش تسلیت گفته و خاک آرامستانش را تسلیبخش روح و روان شعرا و هنروران و دوستدارانش منظور میداریم.
شاید زشکست واپسین دلگیری
یا آن که ، خود، از دیدن یاران سیری
بیدارتر زمانه بودی و کنون
بیدار نمیشوی به هیچ آژیری