ابوالفضل جمالی
چئویرن: ابوالفضل جمالی
ترجمه: ابوالفضل جمالی
سسلندیرن: ابوالفضل جمالی

مهرماه ۱۳۵۶ بود. جشن عروسی «حمید» و «هجر» به همت «فریدون» برگزار شده بود. فریدون، همان «توی‌بئیی» مهربان و پرحرارت، تمام وجودش را گذاشته بود تا جشن عروسی حمید و هجر را به یادماندنی کند.
نوای موسیقی گروه «ابراهیم اشک‌ریز» رنگ دیگری به مجلس بخشیده بود. صدای گرم «پرویز سبیل»، دوست دیرین فریدون، دل‌ها را به ترنم وا می‌داشت، اما اوج مجلس وقتی بود که فریدون خودش شروع به خواندن ترانه حماسی «هجری اؤزوندن چوخ قوچاق نبی» کرد. گویی می‌خواست تمام عشقش را در صدای گرم خود تقدیم عروس و داماد کند. صدایش آنقدر پرطنین بود گویی از اعماق تاریخ برمی‌خاست. مجلس یکپارچه شور و هیجان بود. بعضی‌ها دست می‌زدند، بعضی‌ها سکوت کرده بودند و زیر لب زمزمه می‌کردند، و چند نفری هم یاد روزگارانی افتاده بودند که چنین آوازهایی بخشی از جانشان بود.
آن شب، آسمان تهران شاهد عشقی بود که در قالب موسیقی جاری شده بود. فریدون، با همان انرژی بی‌پایانش، نه فقط «توی‌بئیی» که روح آن جشن بود. هر نگاهش حکایتی داشت، هر حرکتش داستانی…..
***
دو سه سالی از پیروزی انقلاب سپری شده بود. تهران هنوز در تب و تابِ روزهای انقلاب بیم و امید را از سر می‌گذراند. جنگ تحمیلی هم یکساله شده بود. فریدون همچون شب‌های پیش در سیر و سفر ذهنی خود مشغول بود. از پشت پنجره به عمق تاریک شهر چشم دوخته بود که زنگ درب خانه‌اش همچون تیری در سکوت شب ترکید. نفس‌اش را در سینه حبس کرد:
– «چه کسی می‌تواند باشد؟!»
گوشی آیفون را برداشت. صدایی از آن طرف گفت: «منم!»
قلب فریدون با ریتم تندی شروع به تپیدن کرد. این صدا… این صدا را چند سالی می‌شد که نشنیده بود. اما خودش بود. این صدا مال «چنگیز» بود.
در که باز شد، همان نگاه گرم و لبخند همیشگی‌ چنگیز در برابر دیدگان فریدون شکل گرفت. فریدون بی‌اختیار رفیق‌اش را در آغوش کشید. بوی روزهای مبارزه و زندان از وجود چنگیز برمی‌خاست. با چشمانی برافروخته از شوق به حرف درآمد:
– «اوغلان! به سن هارداسان؟ سن هارا، بورا هارا؟! نه یاخشی کی گلدین. نگران ایدیم. نه خبر؟»
(پسر، تو کجایی بس؟ تو کجا، اینجا کجا؟! چه خوب کردی اومدی. نگرانت بودم. چه خبرا؟»
چنگیز با همان آرامش همیشگی، اما نگاهی مصمم جواب داد:
– «گره‌ک تئز قاییدام. هئچ نیگرانچیلیق دا یوخدو.
(باید زود برگردم. جای هیچ نگرانی هم نیست)»
سپس با تبسمی شیرین ادامه داد:
– آمده‌ام شما را دنبال کار خیری بفرستم. دختری در نورآباد ممسنی دلم را برده… رفیقمان هست. می‌خواهم به خواستگاری‌اش بروید. دو ماشین هم از تبریز می‌آیند. آنها پس فردا به شیراز می‌رسند. «خان» و مادرم و چند نفر از اقوام هم هستند. می‌خواهم، گروه «خان»ها را به خواستگاری بفرستم. پیشقراول هم شمایید. باید دو روز دیگر، شیراز باشید.
سپس روی تکه کاغذی آدرس یک کیوسک تلفن در شیراز را نوشت و ادامه داد:
– من نمی‌آیم. دختر خودش آنجا شما را می‌بیند. انچه لازم هست را به شما خواهد گفت.
دیگر بار، دو رفیق در آغوش همدیگر قرار گرفتند. چنگیز درنگ نکرد و همان‌طور که ناگهانی آمده بود، ناگهانی هم در تاریکی شب گم شد.
فریدون همچنان با کاغذِ مچاله شده در دست، در میانۀ درگاه ایستاده بود و بوی چنگیز در هوای گرم خانه می‌چرخید……
***
صبح آن روز، فریدون و همسرش زودتر از موعد در فرودگاه حاضر بودند. هوا هنوز مه‌آلود بود و نسیم خنک صبحگاهی بر گونه‌هایشان می‌نشست که وارد فرودگاه شیراز شدند. خدیجه، همان دختر آرزوهای چنگیز، برای استقبال آمده بود. دختری با صلابت در لباس محلی با گیسوان بافته بلند. فریدون با لبخندی گرم خطابش قرار داد: «سلام دخترم! چنگیز خیلی از تو گفته بود.»
خدیجه با چشمانی که برق امید در آنها موج میزد ضمن خوشامدگویی به فریدون، با همسرش روبوسی کرد. پس از احوال‌پرسی‌های گرم و بیان مختصر موضوع، کاغذ تا شده‌ای را به دست فریدون داد. نقشه‌ای دقیق از مسیر روستایشان نزدیک نورآباد ممسنی در ۱۵۰ کیلومتری شیراز. گویی همه چیز از پیش برنامه‌ریزی شده بود. سپس بی‌آنکه توضیح بیشتری بدهد، مثل شبحی در میان جمعیت ناپدید شد. همسر فریدون آهسته زمزمه کرد:
– عجب دختر مرموزی! انگار داستانی دارد که نمی‌خواهد فاش شود.
فریدون در حالیکه کاغذ تاشده را در مشت خود می‌فشرد زمزمه کرد:
– عشق همیشه رازآلود است جانم…
ساعتی بعد، کاروان تبریزی‌ها هم با دو ماشین پیکان سفید رسید. مصطفی‌خان – پدر چنگیز- با همان قامت استوار و کلاه لبه‌دار نفیسی بر سر، اولین کسی بود که از ماشین پیاده شد. تا فریدون را دید مشتاقانه لب به سخن گشود:
– فریدون، قبل از هر کاری من را ببر به خانه چنگیز که پنج دقیقه او را ببینم و بعدش برویم به ممسنی!
فریدون در دل خود چرخید. چگونه به این مرد بگوید که حتی خود او هم نمی‌داند چنگیز کجا زندگی می‌کند؟ با این حال با ظرافتی دوستانه جواب داد:
– بعد از ممسنی همه با هم می‌رویم خانه چنگیز. حالا بیایید زودتر حرکت کنیم. راه درازی در پیش داریم.
فریدون کروکی را بررسی و به اتفاق تبریزی‌ها راه نورآباد ممسنی را درپیش گرفت. مسیر پرپیچ و خم کوهستانی مانند مار بزرگی به دور کوه‌ها پیچیده بود. نقشه خدیجه چنان دقیق بود که فقط یک بار مجبور شدند از پیرمردی که کنار جاده بز می‌چراند، راه را بپرسند. وقتی به نزدیکی نشانی رسیدند، فریدون با احتیاط از ماشین پیاده شد و به دیگران گفت:
– بمانید، من اول بروم و وضعیت را بسنجم. اینجا رسم و رسوم خاص خودش را دارد.
حضور غریبه‌ای در مجاورت خانه، پدر خدیجه را به حیاط خانه کشاند. با نگاهی متعجب به استقبال فریدون رفت و با چهره‌ای پر از احترام و لبخندی میهمان‌نواز، خوشامد گفت.
فریدون با لبخندی صمیمی، گویی سال‌هاست که این مرد را می‌شناسد، به او پاسخ داد:
– مهمان نمی‌خواهی مرد؟!
پدر خدیجه بی‌درنگ جواب داد:
– خوش آمدید. ما ایلاتیم؛ قدم میهمان، بر چشم ماست. بفرمایید.
با اشاره فریدون، تبریزی‌ها از خودرو پیاده شدند و مصطفی‌خان، زودتر از همه، گام به حیاط گذاشت. بعد از خوش و بش با پدر خدیجه و دیگران که یکی یکی به حیاط آمده بودند، همگی با لبخندهای گرم و احترامی که از آیین ایلات می‌جوشید، به اتاقی در طبقه دوم هدایت شدند.
پس از پذیرایی مختصر، فضا با سکوت سنگینی مواجه شد تا پدر دختر نگاهش را به سوی فریدون دوخت و با صدایی آهسته اما قاطع پرسید:
– شماها چه کاره‌اید و برای چه کاری به اینجا آمده‌اید؟
فریدون با متانت همیشگی لب به سخن گشود و اصل ماجرا را بی‌پیرایه بازگو کرد. مرد ایل، با چهره‌ای جدی و نگاهی ژرف، چند لحظه سکوت کرد و سپس آهسته گفت:
– شما آدم‌های بزرگ‌منشی هستید، اما راهی که می‌روید… راه ساده‌ای نیست. ما به سنت‌های خود وفاداریم. وصلت‌های ما درون ایل‌مان است، ما به غریبه دختر نمی‌دهیم. اما… از احترام شما نمی‌گذریم. این موضوع را میان خودمان بررسی می‌کنیم و تا یک هفته دیگر، پاسخ نهایی را می‌دهیم. روز شنبه در شیراز سرکوچه قشقاییها در مغازه عطاری ارسلان باشید. ساعت ۱۱ نفری از ما می‌آید و نتیجه را به شما اعلام می‌کند، اگر از جانب ما کسی به محل مورد نظر نیامد، بدانید که موافق این وصلت نیستیم.
***
هفته‌ای گذشت. فریدون این‌بار تنها به شیراز رفت. همان‌طور که وعده کرده بودند، رأس ساعت مقرر به سرکوچه قشقایی‌ها رسید. چندین بار خیابان را ‌کاوید، اما هیچ نشانه‌ای از خانواده دختر نبود.
ساعت یک، طبق قراری که با چنگیز داشت، به کیوسک تلفن رفت و وضعیت پیش‌آمده را به چنگیز گفت. چنگیز با آرامش پاسخ داد:
– ما از اول می‌دانستیم که جواب‌شان منفی است. اما کار خودمان را می‌کنیم. حالا وقت آن است که برویم دفترخانه. همین نزدیکیهاست…
فریدون به آدرس دفترخانه‌ای که چنگیز گفته بود راه افتاد. وقتی وارد دفترخانه شد، خدیجه آنجا بود. به محض دیدن فریدون از جا برخاست و با چشمانی درخشان و صدایی آرام گفت:
– از همه زحمات شما ممنونم.
سپس ادامه داد:
– ما آدم‌های خوشبختی هستیم. همین که فریدون‌خان در کنار ماست، انگار همه عزیزان‌مان حضور دارند.
***
اما زندگی همیشه به لبخندهای امروز وفادار نمی‌ماند.
عشق شیرین چنگیز و خدیجه، هنوز ریشه نگرفته پژمرد. عمر زندگی مشترکشان حتی به یک سال هم نرسید. هر دو تاوان آزادیخواهی و عدالت‌طلبی خود را به بهای جان شیرین پرداختند. چنگیز در ۳۷ سالگی و خدیجه در ۲۴ سالگی در سال ۶۲ جاودانه شدند؛ و این‌گونه، داستان چنگیز و خدیجه، نه با یک پایان روشن، بلکه با آهی طولانی به خاطره‌ها پیوست.
***
و اما فریدون – «فریدون قره‌چورلو»، آن مرد روشن‌ضمیر، معلم بی‌ادعا و راهنمای نسل جوان، همچنان باقی ماند. او پدری معنوی برای مبارزان و رفیقی قابل اعتماد بود؛ اما اکنون، دیگر فریدون هم نیست. نه «حمیددادیزاده» هست، نه «هجر» همسر وی؛ نه «چنگیز احمدی» مانده و نه «خدیجه ارفع (آزاده) …
و اینک پرسش تلخ زمانه:
– چه کسی داستان فریدون را تمام خواهد کرد؟
خرداد ۱۴۰۴

 

چاپ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

داستان ناتمام فریدون…

ابوالفضل جمالی
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

داستان ناتمام فریدون…

ابوالفضل جمالی
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

داستان ناتمام فریدون…

ابوالفضل جمالی
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی