ثریا خلیق خیاوی
چئویرن: ثریا خلیق خیاوی
ترجمه: ثریا خلیق خیاوی
سسلندیرن: ثریا خلیق خیاوی

۰۱به نظر شما شعر پیشرو یا همان آوانگارد در آذربایجان چگونه شروع شد. و چه عواملی در‌این شروع نقش داشتند.
راستش‌این سؤال سؤالی است که باید از یک معلم درس تاریخ ادبیات آذربایجان پرسید. هر چند که ما ذاتا در آذربایجان جنوبی یا همان آذربایجان‌ایران، حالا به هر دلیل معلوم و نامعلومی چنین درسی و معلّمی نداریم. اما فکر می‌کنم شعری که منظور نظر شماست، طبق مطالب ثبت شده در کتابها و مقالات بیشتر در دهه‌های اوایل قرن بیستم در آذربایجان شروع شده. حالا شروع کننده‌اش تقی رفعت بوده یا حبیب ساهر یا علیرضا نابدل، زیاد برای من مهم نیست. به نظر من در بارۀ مسائلی از‌این دست ما نباید الزاما تصوّری تاریخی داشته باشیم و بگوییم که مثلا شعر آوانگارد‌اینطوری یا آنطوری طیّ سالهای فلان و بهمان، آن هم به صورت تدریجی به وجود آمده. چنین تصوّر و باوری یا صدور چنین حکمی در بارۀ شعر پیشرو، مخاطب را به تک خطّی دیدن تاریخ شعر سوق می‌دهد. چیزهایی که تا به حال در مورد شعر آوانگارد آذربایجان در کتابها و مقالات گوناگون ثبت شده، فقط آنهایی بوده که بیشتر مطرح شده، و گر نه ما هیچوقت همۀ چیزهایی را که رخ داده تا یک اثر پیشرو نوشته بشود، نخواهیم دانست. به راحتی می‌توانیم بگوییم که شعر پیشرو در فلان سال و توسط فلان شخص شروع شده، اما هرگز نمی‌توانیم به راحتی از تغییری اساسی که در بنیاد زبانی و فکری و تصویری شعر به وجود آمده، حرفی بزنیم. ما یا باید از ادبیات حرف بزنیم یا از تاریخ ادبیات.‌این دو مقوله خیلی با هم فرق می‌کنند. تاریخ ادبیات فقط از افراد مطرح در حوزۀ ادبیات حرف می‌زند؛ حرفش را هم تکرار می‌کند، اما ادبیات پیشرو به تنهایی مدام از چیزهایی حرف می‌زند که تازه است، که تکراری نیست، که مدام در حال تغییر و ترقّی است، و همین تغییر و ترقّی است که به آن وجهه و اعتبار می‌بخشد. به قول جیانی واتیمو در کتاب جامعۀ شفّاف، «در مورد هیچ چیزی تاریخی یکّه وجود ندارد، تنها چیزی که وجود دارد، تصاویری از گذشته است که افراد و دیدگاههای گوناگون آن را باز تابانده‌اند.» به نظرم‌این سخن واتیمو در مورد ادبیات هم می‌تواند صادق باشد. بگذارید راحتتر بگویم که تاریخ پیدایش چیزی یا چگونگی پیدایش آن چیز، – و البته در‌اینجا شعر آوانگارد آذربایجان – زیاد مهم نیست. مهمّ‌این است که هر چیز تازه‌ای – نسبت به گذشتۀ آن چیز – که به وجود می‌آید، از ارزش بیشتری – باز نسبت به گذشته‌اش – برخوردار است. دگرگون شدن شرایط زندگی و روابط اجتماعی در عصر مدرن و خستگی مخاطبان جدّی شعر از مضامین و تصاویر و مفاهیم تکراری، – حالا اگر شعر مفهومی داشته باشد – ، بیشتر از هر عوامل دیگری موجب دگرگون شدن فرم و محتوای شعر شده؛ تا جاییکه شاعران، دیگر سعی کرده‌اند در شعر تغییراتی اساسی‌ایجاد کنند و شعری را به دست مخاطبانشان برسانند که از آن با نام یا اصطلاح شعر پیشرو یاد می‌شود. همۀ ما می‌دانیم که معمولا به‌اشعاری که از اوایل قرن بیستم تولید و عرضه شده، در اصطلاح شعر پیشرو می‌گویند؛ یعنی همان یک سلسله شعرهایی که به دور از فرمها و سیستمهای سنّتی شعر و با تأثیر‌پذیری از حرکات و جریانات هنری و هیچ انگاشتن و پریدن از روی مضامین و فرمها و فرمولهای کلیشه‌ای و تکراری از پیش تعیین شده نوشته شده و گرایشهای استتیک مشخّصی را به نمایش گذاشته‌اند. به نظر من شعر آذربایجان حتی در اوایل قرن بیستم هم زیاد پیشرو نبوده. چون موضوع اساسی شعر آن سالها، بخصوص شعرسالهای ۶۰ تا ۸۰ میلادی بیشتر حسرتهای تاریخی و غربت تاریخی و گلایه و از ‌این جور حرفهاست. اما آن دوره زیاد طول نمی‌کشد و در شعرهای اجتماعی دهه‌های ۹۰ و ۲۰۰۰ ما دیگر نشان زیادی از حسرت و غربت و گلایه نمی‌بینیم. در بیشتر شعرهای ‌این سالها از تغییر و تحول احساس و ‌اندیشۀ انسانهایی سخن گفته می‌شود که به نوعی در حال فراموش کردن حسرتها و زخمهای تاریخی هستند و کمی هم – حالا خواسته یا ناخواسته – به طرف ماتریالیسم و تکنولوژی و مضامینی از ‌این دست سوق داده شده‌اند. یعنی همان شعرها، یا بهتر بگویم، حسرت واره‌هایی که با لحن غنایی مفرط شروع شده بودند، بعدها توسط شاعران دیگری تبدیل به فرمها و محتواهای دیگری می‌شود که شاید بشود نامش را فرم انتقادی یا اعتراضی گذاشت. اما من پیش خودم به شعرهای ‌اینچنینی ترمین (اصطلاح) «اؤزچولوک» را به کار می‌برم. و «اؤزچولوک» یعنی – شاید – خود بودن یا خویشتنی. ‌این اصطلاح با یک اصرار عجیبی خودش را گاه با فریاد و گاه با نجوا و پچپچه کردن، روح فرهنگ آذربایجانی را نشان می‌دهد. در بعضی از ‌این شعرها نه تنها حقیقت یک شاعر را، بلکه حقیقت یک انسان آذربایجانی را می‌توان به وضوح دید. اما وظیفۀ شاعران بعد از ۲۰۰۰ یا حتی امروزی تنها نشان دادن حسرتها و تلخکامیهای تاریخی نیست، بلکه باید از عشقها و امیدها و شادیهای زندگی نیز سخن گفت. شاعری که شعر را «می‌گوید» و در‌اینجا و آنجا به دنبال مخاطب می‌دود، فقط شاعر است. آنهم در معنای قدیمی و متعارف. اما شاعری که شعر را نمی‌گوید، بلکه آن را «می‌نویسد»، یعنی اوّل مضمون و مفهومی را که میخواهد ارائه دهد، درونی می‌کند و بعد، برای روایت کردن آن حتّی فضا و حالت نیز می‌سازد، دیگر فقط یک شاعر نیست. او یک شاعر پیشرو است و شاعر پیشرو امروز گاهی یک راوی است، گاهی یک داستانپرداز، گاهی هم یک فیلسوف. او زمان به زمان تلاش می‌کند که فرهنگ و مفهوم تازه‌ای کشف کند و بسازد و هر از گاهی کار همۀ ‌اینها را انجام دهد. با ‌این حساب شعر پیشرو امروز آذربایجان هر چند، گاهی از سنّتهای شفاهی قدیمی بهره می‌گیرد، اما به واسطۀ روشنگران کتابخوان و آگاه و خردمند دوباره از نو آفریده می‌شود. شاعران عشق، شاعران انسان، شاعران منطق و جنون و عقل سلیم توأمان، شاعرانی که به قابلیّتهای زبان مورد استفادۀشان واقفند و در شعرشان صورت‌های مختلف بیان را می‌توانند به درستی به کار ببرند، شاعرانی که راوی دنیای امروز خویشند، شاعرانی که نه تنها اجتماع و پیرامون خود بلکه فردیّت خودشان را هم به دلیل فردباور بودنشان روایت می‌کنند، شاعرانی که با جسارت شگفت‌انگیز و شوک‌آوری از جزئیّات حسّیّات خود حرف می‌زنند یا به عبارت دیگر به جزئی کردن حسّیّات خود می‌پردازند، شاعرانی که مثل فیلم و تکنولوژی در بارۀ بعضی از موضوعات روز فکر می‌کنند و می‌خواهند به‌اندازۀ توانشان آنها را در قالب و با زبان شعری نوتر روایت کنند، شاعرانی که فرهنگ دیگر‌پذیری داشته باشند، شاعرانی که مدام نیچه و فروید و ژیل دلوز و فلیکس گتاری را تعقیب می‌کنند و از لورکا و ناظم حکمت به بوکوفسکی و راجر مگاف سر می‌زنند، شاعرانی که دچار سوء تفاهم استادی و مبتلا به بیماری خودشیفتگی نشده‌اند و به راحتی خود را اعتراف می‌کنند، شاعرانی که رو به تنها یک گروه یا یک صنف یا یک ‌ایدئولوژی صحبت نمی‌کنند و رویشان به هرکس هست و هیچکس نیست، – و به واقع، ارزش، همین است – ، شاعرانی که در شعر خود همراه با احساس و عاطفۀ انسانی، فکر و فرهنگ انسان امروزی را نیز ارائه می‌دهند، و خلاصه، شاعرانی که مثلا لودویک ویتگنشتاین می‌خوانند و به خوبی می‌دانند که «آنچه لازم است توضیح نیست بلکه تربیت است»، آفرینشگران چنین شعری هستند. هر چند کلمۀ آوانگارد، فرانسوی است اما شعر پیشرو مختصّ یک جا و مکان نیست. نمی‌شود جغرافیای مشخّصی را خاستگاه آن دانست. شعر پیشرو هر عصر را خود آن عصر می‌آفریند. شعر پیشرو یک حقیقت جهانی است. منعکس کنندۀ احساسات و افکار جهانی است. یک شاعر پیشرو هر چند همیشه به نوعی به شیوۀ زندگی مردم خودی در مرز و بوم خودی با فرهنگ خودی متمایل است اما یک شعر پیشرو مدام به گسستگی انسان معاصر از افکار و فرهنگ‌های بومی‌اشاره‌های خفیفی دارد. شعر پیشرو شرایط ادوار گذشته را رد و نفی نمی‌کند اما دیگر قصد احیای دوباره و تکراری آن را نیز ندارد. در ‌اینگونه شعرها هستی انسان هر چند به واسطۀ یک بیان عاطفی، اما خودش را همچون یک تفکر تقدیم می‌کند. هر سؤالی در آن می‌تواند پرسیده شود، یا بعبارت دیگر همه چیز در آن می‌تواند زیر سؤال برده شود. بدین مفهوم که یک شعر پیشرو به ‌اندازۀ جوابگو بودنش پرسشگر هم هست. به فرد- فرد انسانها بیشتر اهمیت می‌دهد تا به مضمون کلی انسانیّت. یکی از شاعران پیشرو جهان، ویسلاوا شیمبورسکا در «آدمها روی پل» در‌این باب چه خوب گفته که: «خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد/ ترجیح می‌دهم.» من از همین دو مصراع شیمبورسکا می‌توانم به سادگی به‌این درک و دریافت برسم که شعر پیشرو بیشتر از همۀ فریادهای شعاری دغدغۀ ارائۀ تربیت و فرهنگ انسانی دارد. پیشرو بودن مساوی است با آفرینشگری و آفرینشگری توضیحات بیشتر را از میان برمی‌دارد و از حرفها و حرّافان بی‌مفهوم می‌گریزد. شاعر در‌این مقام خدا می‌شود. خودش را با خدا مقابل هم می‌نهد و شعر را وسیله‌ای تصور می‌کند برای یک آفرینش. و اگر در‌این راه خود را مشغول سر و کله زدن با دیگران نکند و خودش را وقف آفرینش هنری‌اش بکند، بی تردید نوشته‌هایش مفید از آب در می‌آیند و میراث ارزشمندی از خود به مخاطبان جدّی ادبیات باقی می‌گذارد.

۲. شما ابتدا شعر کلاسیک می‌گفتید. مخصوصن غزل . یعنی اگر غزل را ادامه می‌دادید مثل همان زمان، غزلسرای بسیار موفقی بودید. بعد به شعر سپید روی آوردید. و سه کتاب از شما در فاصله‌های‌اندکی از هم چاپ شدند. نام سه کتاب اولتان به فارسی، ۰۱ آه، تولد در چشمانت ۰۲ پرهای سوخته از بوسه‌های مرگ ۰۳ در دریای ساعتهای زرد بودند. دوست دارم در‌این باره برای مخاطبان ما صحبت کنید. با توجه به‌این که یکی از شاعران تاثیرگذار آذربایجان هستید.
درست می‌گویید. من هم مثل خیلی‌ها اوّل شعر کلاسیک نوشتم. هفده ساله بودم که دو شعر هجایی نوشتم. یکی در بارۀ مادر و خطاب به مادرم. دیگری هم در بارۀ شهید و تقدیم به دایی‌ام. یک مثنوی فارسی هم نوشتم در مورد کشته شدن زائران کعبه در مکّه. اما از هجده سالگی که در تبریز دانشجو شدم، هم کلاسیک، یعنی غزل و هجایی، هم شعر نو، هم قطعۀ ادبی، هم مقاله و هم داستان نوشتم. به همین منوال ادامه دادم تا‌اینکه بعدها بعضیهایشان به صورت کتاب چاپ شدند. اما راستش من برای موفقیّت نمی‌نوشتم و نمی‌نویسم. برای همین سالهای درازی است که به کل غزل و فلان را کنار گذاشته‌ام. اما نمی‌گویم که از نوشتنشان پشیمانم. آدم که نمی‌تواند از گذشته‌اش فرار کند. در سرزمین مردگان هم نیستم که بخواهم از آب رود له‌ته بنوشم تا گذشته را از یاد ببرم. (با خنده!) اما دیگر سعی می‌کنم آن تیپ از نوشته‌هایم را فراموش کنم. پس وقتی دیگر برایم زیاد اهمیت ندارند، بهتر است در بارۀشان زیاد حرف یا «حرف زیادی!» نزنم. به نظرم اگر کسی شاعر و نویسنده‌ای را از اوّلین کارهایش بتواند یا بخواهد بخواند، می‌تواند به روشنی دریابد که آن آثار چگونه از مراحل مختلف گذشته‌اند و به جایگاه امروزی خود رسیده‌اند.

۰۳وقتی شعر می‌گویید به مخاطب فکر می‌کنید؟
نه زیاد. فکر کردن شاعر به مخاطب عام باعث می‌شود که شعر مبتلا به شعار و داد و فریادهای میان‌تهی و بی‌مغز و بی‌مفهوم شود.‌ این کار، نه «اجتماعی بودن» است، نه «واقع‌گرا» بودن. من ‌این را دیر فهمیدم. متأسفانه فکر می‌کنم در بعضی از شعرهای دو کتاب من (پرهای سوخته از بوسۀ مرگ و در دریای ساعات زرد) هم به نوعی از ‌این شعرها دیده می‌شود. شعرهایی پر از احساساتیگری و فارغ از منطق شعری. به خاطر همین، آن شعرها را دیگر نمی‌توانم دوست داشته باشم. شعرهای ‌اینچنینی فارغ از هر گونه ارزش‌های پوئتیکی هستند و در زمان ‌اندکی تأثیر احتمالی خود را گم می‌کنند. شعرهای عامه‌پسند و شعاری به سادگی رفته- رفته به ادبیات یک پارتی یا یک میتینگ، و شاعرانی که خودشان را غرق در شعرهایی با مضامین و تصاویر تکراری و شعاری می‌کنند، رفته- رفته بدون آنکه خودشان متوجه شوند، به بردگان یک دیدگاه یا یک صنف ‌ایدئولوژیکی تبدیل می‌شوند. شاعران‌اینچنینی همیشه به مخاطب عام فکر می‌کنند؛ حتی دنبال آنها می‌دوند و برایشان سور هم می‌دهند تا چند تا از شعرهایشان را بشنوند و خوش خوشانشان بشود. شعر برای به هیجان در آوردن جمعی از همراهان و به‌به و چه‌چه کنندگان نوشته نمی‌شود. ‌اینچنین شعرها به تعبیر جورج لوکاچ در «جان و صورت»، «شعرهای مناسبتی» است. غنایی محض است. به همین دلیل هم «نمونه‌وار» است و مخاطبان عام هم زود ازبرش می‌کنند. کیفیّت آنها طوری است که می‌تواند گاهی ده‌ها نفر مخاطب را مثلا در سالنی دانشگاهی یا اداری به شور و هیجان در آورد و به کف زدن وادارد. ‌اینجور شعرها ساده‌اند. چون به زبان سادۀ همراه‌ها و توده‌ها نوشته و گفته می‌شوند. پس ‌اینها مستقیم با مخاطب یا با توده سخن گفتن است. جمعی از مخاطبان که شاید هیچکدام از آنها برای آن شاعر، عزیز و محرم نباشد. یعنی شعری در مقام آواز عامیانه. آواز عامیانه‌ای که فقط قالب و قافیه و سبک و موسیقی و فرم دارد، نه مفهوم. شعری که گاهی عملا با آواز هم خوانده می‌شود. اما شعر جدید یا پیشرو به ‌این مخاطب و ‌این موسیقی و همراه نیازی ندارد. فقط نوشته می‌شود و حتّی اگر یک نفر مخاطب بخواهد و بتواند آن را در انزوا و تنهایی خویش بخواند، برای آن شعر و شاعرش عزیزترین و محرم‌ترین کس است. شعر جدید خودش موسیقی است. خودش متن است. خودش روایت است. خودش در خودش هم ملودی دارد هم همراه. یک شعر، خیلی ساده، باید شعر خوانندگان شعر باشد. شعر گفتن در مراسم عروسی و ترحیم، شعر گفتن در پشت تریبونهایی که ربطی به ادبیات ندارند، و زانو به زانو و آرنج به آرنج نشستن یک شاعر با شنوندگان به‌به و چه‌چه گوی شعر، شاید به محبوبیّت و مردمی شدن آن شاعر بینجامد اما جایگاه و ارزش واقعی شعر را از بین می‌برد. من ‌این نوع پیوند شاعر با مخاطب را یک پیوند مهم و ‌این شعاری بودن و شاعر اصناف یا شاعر خلق شدن و شومنی کردن در انجمن‌ها و عروسی‌ها و سر مزارها و خلاصه، مدام به دنبال مخاطب عام بودن‌ها را به ذات ادبیات، مفید نمی‌دانم. ‌آیا مگر دویدن پی مخاطب و جان کندن برای کسب محبوبیّت بین مردم آنقدر مهم است که ما بخواهیم ارزشهای زیبایی‌شناسانۀ شعر را برای رسیدن به آنها هزینه و فدا کنیم؟ شاعر واقعی امروز سعی نمی‌کند که سویۀ فریادگر و غوغاگرانۀ شعر را به گوش مخاطب عام برساند و از خود شخصیّتی پیامبرگونه جعل کند، بلکه سعی می‌کند سویۀ انسانی شعرهایش را به مخاطبان احتمالی واقعی شعر برساند. در واقع شاعر واقعی امروز به دنبال مخاطب نمی‌دود. فقط به عنوان یک انسان، فردیّت خود را در آثارش به میان می‌گذارد؛ خواه یک مخاطب آن را بخواند و خواه نخواند. البته همیشه باید مواظب ‌این بود که پیوند بین شعر جدید و مخاطب جدی ادبیات از بین نرود اما یک شاعر و نویسندۀ واقعی هرگز هیچ چشمداشتی از هیچ مخاطبی ندارد و در رابطه با مخاطبان احتمالی آثارش به خودش می‌گوید که، «من چنانم که نمودم، دگر‌ایشان دانند!» ‌این را هم بگویم که بعد از آفرینش یک اثر فکر کردن به مخاطبان حرفه‌ای ادبیات در نوع خود یک مقولۀ دیگر است. من گاهی وقتی شعری یا داستانی را می‌نویسم و تمام می‌کنم، یک مخاطب احتمالی را جلوی چشمم می آورم و پیش خودم می‌گویم که می‌شود یا شاید بشود که ‌اینجای اثر برای مخاطب مفید نباشد یا مورد پسندش واقع نشود. به همین جهت بعضا چند جایش را تغییر می‌دهم. نمی‌دانم ‌این کار، فکر کردن به مخاطب است یا نه، اما به نظر می‌اید که بیشتر از «به فکر مخاطب بودن»، یک «ارائۀ تربیت» – البته نه در معنی متغارفش- با متن و یک «رفتار نقّادانه با اثر خود» است. و به نظر من نقش اجتماعی یک هنرمند آوانگارد بالا بردن و گسترش دادن درک و دریافت یک مخاطب از طریق همان «رفتار نقّادانه» و «ارائۀ تربیت» است.

۴. به عنوان یک شاعر و نویسنده جایگاه نقد را در شعر فعلی ما چگونه می‌بینید.
در شعر آذربایجان ‌اینجا علم نقد یا هنر نقد وجود ندارد. فقط نوشته‌هایی به نام نقد وجود دارد؛ آن هم خیلی کم و ضعیف و فقیر. در‌اینجا دو- سه نفر ادّعای منتقد بودن دارند، ولی فقر و ضعف نقد هنوز هم در وضعیّت تأسفباری است. به نظر من اگر‌این دو- سه نفر بتوانند با هم کار کنند، باز آثار شایسته و مفیدتری می‌توانند به جامعۀ ادبی آذربایجان تقدیم کنند. البته بعضی از شاعران و نویسندگان هم گاهی می‌خواهند خودشان را در مقام منتقد به مخاطبان قالب کنند. چند تا از‌این منتقدان غیر حرفه‌ای هم به زعم خود مثلا به‌ایفای نقش می‌پردازند. اما گاهی همینها با شاعران و نویسندگان جوان طوری خودبزرگ بینانه رفتار می‌کنند که انگار آنها را دعوت به دوئل می‌کنند که من حضور چنین افرادی را برای ادبیاتمان زیاد جدّی و مهمّ و مفید نمی‌دانم و احتمالا اگر نوشته‌ای از آنها را بخوانم، معمولا بعد از خواندنش، ‌این مصراع شاعر کفوی را با خودم زمزمه می‌کنم که: «عجبدیر حالِ عالم، بیلمه‌ین سؤیلر، بیلن سؤیلر!» اما به نظر من منتقدان قبل از هر چیز باید ‌این را بدانند که تمامی متن‌ها – حالا یا شعر یا داستان یا هر چه -، می‌تواند تحلیل متفاوتی داشته باشد و الزاما تحلیلهای آنها هرگز تحلیل درست مطلق نیستند. چون هر چیز در ادبیات و در هر چه مفهومی نسبی دارد. البته نه تنها یک منتقد، بلکه حتی یک خواننده و مخاطب معمولی هم می‌تواند با تأویل خود به تحلیل یک متن یا یک شعر بپردازد. در کار ادبیات طبیعی است که از یک متن چند تحلیل متفاوت به میان گذاشته شود. اما یک مدّعی نقد هم باید سعی کند چیزی را که در ظاهر و باطن و حتی لایه‌های زیرین آثار کشف می‌کند، مثل ‌آینه‌ای بی زنگارِ غرض منعکس کند. در ‌این حال نویسندگان آن آثار هم شایسته نیست که برای شکستن چنین‌ آینه‌ای آستین بالا بزنند و گارد بگیرند. چون گارد گرفتن در مقابل نقد و منتقد بی غرض ره به خودشیفتگی ادبی می‌برد. برای اثبات خویش لازم نیست کسی را تحقیر کنی و از روی جسد شخصیت انسانی‌اش بگذری. کاری که معمولا مدعیان نقد در‌اینجا متأسفانه انجام می‌دهند. به علاوه، معمولا سیگنالی که از یک یا چند شعر می‌گیرند، کاملا سیگنال متفاوت و وارونه‌ای از آن است که شعرها آن را ارائه می‌دهند. در مورد بعضی از شعرهای من نیز متاسّفانه ‌این اتّفاق افتاده است. در هر حال زاویۀ دید و جهان بینی یک منتقد ادبی باید گسترده‌تر و عمیق‌تر از آن باشد که به گنده نشان دادن فضل فروشانۀ خودش یا مغرضانه به تحقیر و تخریب دیگران بپردازد. به نظرم نقد حداقل باید ارزشی همتای آثار ادبی داشته باشد. اما ‌اینجا ‌اینطوری نیست. ارزشش همتای آن اثری نیست که به آن می‌پردازد. ارزشش یا خیلی کمتر از اثری است که به آن پرداخته می‌شود، یا خیلی بیشتر. گاهی منتقدان ما به یک اثر خیلی سطحی، چیزی به نام نقد می‌نویسند که پر از واژه‌های دهن پر کن و فضل فروشانه و سرشار از تمجیدهای فرمالیته است. گاهی هم یک اثر جدّی و برجسته‌ای را چنان سطحی نگرانه و ضعیف نقد می‌کنند که آدم از نقد و منتقد دلزده می‌شود. واقعا نمی‌شود به ‌اینها علم یا هنر نقد گفت. نوشته‌های نقّادان واقعی از هر جهت باید فراتر از ‌اینها باشد. در ‌اینجا حتی کسانی هستند که تا اثری از شاعر یا نویسنده‌ای منتشر می‌شود، قبل از خواندن آن اثر، نویسنده یا شاعرش را طوری زیر میکروسکوپ می‌گذارند و بزرگش می‌کنند که حالت تهوع به انسان دست می‌دهد. نمیدانم ‌اینجور منتقدنماها با چه منطقی اصرار دارند که قبل از خواندن اثری فقط از دوستان و ‌آشنایان مؤلف خود تعریفها و تمجیدهای بیجا و بی‌مفهوم کنند؟ باور کنید؛ همینها گاهی مثلا نویسنده‌ای خیلی معمولی را با یک مشت مزخرفات و لاطائلات چنان بر روی کوه المپ می‌نشانند و از او اسطورۀ فلسفه و فلان می‌سازند که اگر آن شخص را از نزدیک نشناسم، می‌گویم لاکردار عجب نیچه و‌‌هایدگری بوده و ما خبر نداشتیم! گاهی هم در مجلسی، محفلی، پشت تریبونی، جایی در مورد شاعری مثلا چنان خطابه‌ای می‌خوانند که مضمون کلی آن خطابه باز مشتی مهملات و مزخرفات است و بس. ‌این کارها چیزی جز دستکاری کردن حقیقت نیست. می‌دانید که نقد یا جستار به نوعی نبرد به خاطر حقیقت است. اگر ‌این تصور از نقد درست باشد، پس یک منتقد ادبی باید حقیقت را بگوید، نه‌اینکه حقیقت را برای خودشیرینی تحریف کند.‌ آیا منتقدی که با دستکاری حقیقت، نقد ادبی را لوث می‌کند، فکر نمی‌کند که‌این ظاهرسازیها و بیهوده بزرگ کردنهای او ممکن است شاعر و نویسندۀ مورد نظر را به کلّی سرخورده کند؟ جالب است که در ‌اینجا نویسنده و شاعر هم سرخورده نمی‌شود. بر عکس، خوش‌خوشانش می‌شود و چنان امر به او مشتبه می‌شود که از آن پس در همه جا، بخصوص در رسانه‌های میانجی و مجازی دنبال صندلی‌ای می‌گردد که بر روی المپ خوب جا بیفتد. طوریکه دیگر زئوس هم نتواند به گرد بلند پروازی‌های او برسد. چنین وضعیتی در نقد ادبی ما واقعا تأسف آور و ناامید کننده است. ادبیاتی را که آلوده به چنین تزویرها و ظاهرسازیها باشد، باید به نایلونی تپاند و گذاشت جلوی در، تا مأموران شهرداری بیایند و آن را ببرند و در جایی دور از دست مخاطبان امحا کنند. نقد واقعی از آثار سطحی و تو خالی شاهکار نمی‌سازد و از آثار پرمغز تحلیلهای کلیشه‌ای و سخیف ارائه نمی‌دهد. نقد باید چنان پر از بیان ژرف باشد که شاعران و نویسندگان و مخاطبانش را تحت تأثیر قرار دهد. نقد باید اعتبار داشته باشد؛ اعتبار نگرش، اعتبار جهان بینی، اعتبار فرهنگ، اعتبار تربیت. و یک منتقد واقعی باید تنها به دنبال حقیقت باشد؛ حقیقتی که نامش تمجید یا تحقیر نیست. حقیقتی که نامش روشنگری و زیبایی است. حقیقتی که خود زندگی است. نقد و منتقدِ ‌اینجا باید کلیشه‌ها را رها کند، روشی نو داشته باشد و از امور نو حرف بزند. و گر نه هرگز در نقد راه به جایی نخواهیم برد. من وقتی نقد ‌هایدگر را بر شعرهای هولدرلین و گئورگ تراکل یا نقد والتر بنیامین و ژیل دلوز و فلیکس گتاری را در بارۀ کافکا و یا نقدهای رولان بارت را در مورد موضوعات مختلف می‌خوانم، درمی‌یابم که واقعا در‌اینجا ادبیات و نقد چقدر ضعیف و فقیر است! به نظر من منتقد امروزی باید آثار ‌اینچنینی را عمیقا بخواند و بعد به خودش حقّ قضاوت در بارۀ اثری را بدهد. تنها شرح شعر شاعران یا شرح عقاید خود، از آدم منتقد نمی‌سازد. باید از خود چیزی برای عرضه داشت. چیزی که زندگی را تحت تأثیر قرار دهد. واقعا از ته دل آرزو می‌کنم که روزی منتقدان شعر و ادبیات آذربایجان خود را به چنان ژرفایی از مفهوم بکشانند که نوشته‌هایشان هم از درون بیایند؛ از ژرفا. با روشی نو و از اموری نوتر!

۵. فکر می‌کنید آشنایی با شعر جهان چقدر مهم است و چقدر می‌تواند در شعر و ادبیات ما تاثیر داشته باشد؟
البته که بسیار مهم است و تأثیر زیادی می‌تواند داشته باشد. ارتباط با شعر و ادبیات جهان و درک هنری از مضامین و مفاهیم آن بسیار حائز اهمیت است. شعر نو هم که همیشه بلوغ خویش را زیر تأثیر شعر جهان رو به جلو برده است. من با آموزه‌ها و داده‌های آکادمیک کاری ندارم. شما تصورش را بکنید؛ مثلا صد سال پیش شعر ما به نو شدن احتیاج داشت و شعر جهان پیش از شعر ما نو شده بود. حالا شعر ما از شعر جهان اگر تأثیر نمی‌پذیرفت، چه می‌کرد؟ تأثیر ما از جهان فقط در حوزۀ شعر که نیست، در خیلی از حوزه‌ها که لازم به ذکر و توضیح بیشتر آن نیست، ‌این تأثیرپذیری بوده و هنوز هم هست و به نظر می‌رسد تا پایان جهان اجتناب‌ناپذیر باشد. فقط بعضی از شاعران و نویسندگان با تکیه بر استعداد و مهارت خود ‌این تأثیرها را درونی و تسخیر و از آنِ خود می‌کنند و بعضیها هم راه به تقلید می‌برند و «ای دو صد لعنت بر‌این تقلید باد!» واقعیت ‌این است که بلوغ ادبی شاعران و نویسندگان پیشرو اوّلیّۀ ما در مراحل مختلف زیر تأثیر شعر و ادبیات جهان شکل گرفته و آثارشان حداقل از جهات اسلوب و محتوا پر از نشانه‌های تأثیرشان از جهان بینی و استتیک ادبی موجود در ادبیات جهان است. جای دوری نرویم و خیلی ساده به ‌این فکر کنیم؛ همین فرم نوی مصرع‌ها – که شبیه نثر نوشته می‌شود- در اوایل، آب و هوایی به شعر ما آورده که شعر و شاعران و مخاطبان ما به آن عادت نداشته‌اند. حالا ببینید شاعران نو نویس اولیۀ ما با همین فرم مصرع‌ها شعر را چقدر گسترش داده‌اند؟! می‌خواهم بگویم که سنّت شعر و ادبیات ما با کشف چیزهایی که در سنّت ما نبوده گسترش پیدا کرده و‌این کشف و گسترش را مدیون شعر و ادبیات جهان است. البته باید بگویم که تأثیرها همیشه متقابل بوده است. مطمئن باشید که اگر آثار ادبی ما هم به زبان‌های دیگر ترجمه شوند، مخاطبان ادبی جهان هم از شعر و ادبیات ما تأثیرهای لازم را می‌گیرند و چیزهایی را در آثار ما کشف می‌کنند که در سنّت آنها وجود ندارد. و ‌این تأثیر و تأثرها در ادبیات نورمال است و لازم به توضیح بیشتر نیست. واقعا اگر فکر کنیم ادبیات نوی هیچ کدام از نقطه‌های جهان ادبیات نوی ما را زیر تأثیر نداشته است، فکر‌اشتباهی کرده‌ایم. شعر و ادبیات پیشروی ما همانقدر که از فولکلور غنی موجود در‌اشعار ملی خودمان تأثیر گرفته، از ادبیات نقاط مختلف جهان هم تأثیر گرفته. تصور کنید که تأثیر از ادبیات جهان توأم با تکیه کردن بر منابع سنتی ادبیات خودمان چقدر می‌تواند در پیشرفت ادبیات ما مفید واقع شود! شعرِ جهان برای خود جهانِ شعری دیگرسار است. به همین جهت آشنایی با شعرِ جهان، ‌آشنایی با جهانِ شعری دیگرسار است؛ ‌آشنایی با جهان‌بینی‌های دیگرسار. داشتن فرهنگی دیگرپذیر ‌ایجاب می‌کند که همیشه با جهان دیگران و ادبیات دیگران در ارتباط باشیم و‌ این مسئله در به بلوغ رساندن شعر و ادبیات ما بی تردید اهمیت زیادی دارد. درست است که شعر ما منعکس کنندۀ ذوق و احساس و ‌اندیشۀ دیگران نیست اما آگاهی و تحلیل ذوق و احساس و ‌اندیشۀ دیگران می‌تواند نقش مهمی در تکوین ذوق و احساس و ‌اندیشۀ خودمان داشته باشد. در ادبیات، ترکیه از فرانسه تأثیر می‌گیرد، آذربایجان از ترکیه و همینطور شاعران و نویسندگان و هنرمندان دیگر از شاعران و نویسندگان و هنرمندان دیگرتر! صدها سال است که هوای شعر و ادبیات جهان در همه جای جهان جاری است؛ ‌آیا حیف نیست که بعضیها هرگز – نفسی حتّی- از‌این هوا را به درون خود راه نمی‌دهند؟ آدم باید خیلی خسته (بیمار) و بسته باشد که نخواهد از‌این هوا لذت لازم را ببرد! بدیهی است که ادبیات جهان حتی مثل یک متن منبع در مراحل تولّد و تغییر و بلوغ ادبیات ما تأثیر داشته باشد. ناگفته هم پیداست که ادبیات جهان خیلی از کمبودهای محتوایی و فکری شعر و ادبیات ما را جبران و حتی چیزهایی به آن اضافه کرده است. همۀ شاعران و نویسندگان پیشرو از شعر و ادبیات جهان بهره‌ها برده‌اند و چیزهایی را که از شعر و ادبیات جهان گرفته‌اند، در جهت شناختن و شناساندن «ادبیات» و «جهان» به کار برده‌اند، منتها نه با زبان جهان، که با زبان خودشان، با زبان مردم خودشان، با زبان مخاطبان خودشان و در نهایت با زبانِ جهانِ خودشان. با زبانی که دیگر در آن واژه‌های زبان و جهان دیگر وجود ندارد، یا اگر هم وجود داشته باشد، آن را بصورت ارادی به کار نمی‌برند و به استفاده از واژه‌های زبان و جهان خود بیشترتر اهمیت می‌دهند و از‌این راه وحدت زبانی و فرهنگی ‌ایجاد می‌کنند. ژولیا کریستوا و رولان بارت عقیده دارند که هیچکدام از آثار ادبی، اوریژینال نیست. به باور ‌این هر دو، همۀ متون ادبی، قبل از خودشان، گفته و نوشته شده‌اند. بدیهی است که منظور آنها ‌این است که همۀ آثار تازۀ ادبی نشانه‌هایی از آثار قبل از خودشان در خود دارند و از آثار ادبی و انواع ادبی و جریانهای ادبی پیش از خود تأثیر می‌گیرند و در دل خودشان به آنها حیات دوباره‌ای می‌دهند و بطور پنهانی بعضی از جهات آنها را در درون کلیت خودشان نگه می‌دارند و با خود حمل می‌کنند.

۶. اگر شاعر جوانی از شما در مورد موفقیت در شعر راهنمایی بخواهد به او چه می‌گویید.
خیلی ساده؛ به او می‌گویم: اگر می‌خواهی برای موفقیت شعر بگویی، شعر را رها کن و برو زندگی‌ات را بکن و از زندگی لذت ببر! (با خنده!)

۷. بینا متنیت در شعر شما خود را نشان می‌دهد. مثلن در شعری که در آن از سیزیف حرف زده‌اید‌ مشهود است. لطفن در‌این مورد صحبت کنید.
خب، ‌این طبیعی است که گاهی یک متن برای گسترش و تداوم خویش در درون خود با یک متن یا متون دیگر ارتباط برقرار می‌کند. البته ‌این ارتباطِ بین دو متن، ناگهانی نیست، به تدریج در جاهای ویژه‌ای از متن، آن هم با تکنیک خاصی که بستگی به استعداد و قدرت روایت نویسنده‌اش دارد، شکل می‌گیرد. همه می‌دانیم که‌این تکنیک جایی به کار می‌رود که وقتی یک متن، موضوعیّت و ویژگیهای خودش را ‌آشکار کرد، گاهی نویسنده احساس می‌کند یا پی می‌برد که ‌این متن یا موضوع، با یک موضوع یا متن دیگر در تناسب عجیبی هستند. در ‌اینجاست که «مناسبتِ متنِ در حالِ نوشته شدن با یک متن یا موضوع دیگر که قبلا نوشته شده» هم روایت می‌شود. گاهی موضوع یا محتوای یک اثر به دلیل تشابه موضوعیت و محتوایی‌اش با یک اثر یا متن دیگر به خودی خود ‌این تکنیک را می‌طلبد. گاهی هم نویسنده در متن‌اش بصورت ارادی و عمدی از ‌این تکنیک استفاده می‌کند. البته من از‌ این تکنیک بیشتر در داستانهایم استفاده می‌کنم تا در شعرهایم. ولی ‌این، یک روش ارتباط بینامتنی است و گاهی در شعر هم کاربرد خاص خودش را دارد. راستش من در چند شعر از سیزیف حرف زده‌ام، اما در‌اینجا متوجه نشدم که منظور شما کدامیک از آنهاست. به هر حال شاید آن شعر یک نوع مناسبتی با سیزیف داشته که من هم از آن بهره برده و آن را با‌ این روش روایت کرده‌ام.

۰۸ جایگاه مرگ در شعر شما خیلی پررنگ است. گاه چنان با مرگ صحبت می‌کنید که انگار با فرد زنده‌ای حرف می‌زنید. گاه رابطه‌ی عاشقانه‌ای با مرگ دارید. مرگ خاصی که در شعرهایتان هست به ما هم معرفی کنید
بلی، فکر می‌کنم منظورتان شعر «دختر نامرد مرگ» باشد. اما در کل مرگ موجود در شعرهای من مرگ خاصی نیست. همان مرگی است که در مسیر زندگی انسانها همچون مانعی زمان به زمان حضور خود را به رخ می‌کشد و می‌گوید: «هی، یواش! من هم هستم!» واقعیّتی است که هر «بوده»‌ای و «باشنده»‌ای از لحظۀ تولّدش زیر سیطرۀ مرگ بوده و هست. شاید تنها نوشته‌ای که واقعا به پیشانی همۀ انسانها نوشته شده، همین مرگ است. یعنی تنها سرنوشت محتوم! همۀ ما انسانها یک مقطع زمانی نامشخصی، یا بهتر بگویم، مشخصی برای زندگی کردن داریم که آنهم زیر نظر مرگ است. مرگی که به تعبیر اروین یالوم در کتاب «درمان شوپنهاور»، «گویی با زندگی ما بازی می‌کند.» با‌ این وجود باز هم انسانها تا حد ممکن مسیر زندگیشان را به نحوی از انحا ادامه می‌دهند. حالا بعضیها با جهل و بیخبری، بعضیها با اضطراب و نگرانی و ترس از مرگ، بعضیها هم با عشق و علاقه؛ هر چند شاید از روی ناگزیری در برابر چنین سرنوشت محتومی. و من احساس می‌کنم تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید، که انسان را سر کار نمی‌گذارد، و وقتی می‌گوید «می‌ایم» یا “روزی خواهم آمد”، واقعا راست می‌گوید. او زمان به زمان می‌اید و حضورش را در زندگی ما نشان می‌دهد. گاهی مثل مردی با شنل سیاه و چشمهای خالی چون چاه، چهرۀ ترسناکی دارد، گاهی مثل خطرهای تهدید کننده، چهرۀ نفرت انگیزی و گاهی هم مثل دختری شهرندیده در دامنۀ “ساوالان”، چهرۀ معصومی دارد. اما او در نهایت برای همیشه خواهد آمد. رابطۀ عاشقانۀ من با مرگ در شعر “دختر نامرد مرگ” هم شاید از همین رو باشد. و گر نه برای خودم و هیچکس دیگر، حتی دشمنم طلب مرگ نکرده ام و هرگز نمی‌کنم. زندگی را هم دوست دارم. حتی عاشق زندگی هستم. اما بالاخره روزی مرگ خواهد آمد. آری، او در نهایت با هر چهرۀ ممکنی که باشد، خواهد آمد. آمدنی محتوم؛ آمدنی که هیچ مقاومت و مبارزه‌ای در مقابلش کارساز نیست. ما در برابر مرگ هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. فقط می‌توانیم “تا شقایق هست، زندگی بکنیم!” یعنی فقط می‌توانیم تا ممکن است بادبادک زندگی را باد کنیم. و باد میکنیم، هر چند می‌دانیم که سرنوشت محتوم هر بادبادکی، ترکیدن است. اما عجیب است که تا مرگ نیامده، پروندۀ زندگی باز است و پایان ناپذیر مینماید. پس فعلا بهتر است تا نمردیم، با زندگی به نحوی کنار بیاییم. وقتی هم که مرگ رسید و مردیم، اگر توانی و امکانی داشتیم، تصمیم میگیریم که با او چگونه رفتار کنیم! (با خنده!) در پایان، چیزی هم از تئودور آدورنو بگویم که شاید خوشتان بیاید. آدورنو در کتاب “زبان اصالت”، در جاییکه آموزه‌های‌هایدگر در بارۀ مرگ را نقد می‌کند، به لطیفۀ سیاهی‌اشاره می‌کند که آن لطیفه‌این است: “فقط مرگ مفت است که آنهم باید زندگی ات را بابتش بدهی!” (با خنده!)

۹ . برای شما شعر چیست؟ نمی‌خواهم شعر را تعریف کنید. دوست دارم بدانم شعر برای خود شما چیست؟
پس من هم دوست دارم به‌این سؤال شاعرانه جواب بدهم. (با خنده!) شعر برای من مثل درختی است که مدام با شاخه‌های کج و معوجش در درونم بزرگ می‌شود. هر کاری می‌کنم،‌این لاکردار خشک نمی‌شود، حتی پژمرده هم نمی‌شود. ریشه‌اش را محکم به ذهن و قلبم چسبانده و هر از گاهی میخواهد برگهایش را به آسمان پهن کند. میخواهد دست و بالش را از شرق به غرب دراز کند. به کوهها و سنگها و دریاها پخش شود. آفتاب را در سرش و چشمه‌ها را در رگ و پی‌اش میگرداند. بر روی سینه‌اش به انواع پرندگان پناه می‌دهد. همیشه در رؤیای چیزهایی راز و رمز آلود است. گاهی وقتها آتشی در پایش میسوزد. آه می‌کشد و کسی آن را نمیشنود. از فرم‌ایستادنش مظلومیت عجیبی میبارد. حتی اگر از دردها و تلخکامیهایش حرف بزند، هیچ چشمداشتی از هیچ کسی ندارد. پرندگان دوستش دارند و تبرها دنبالش هستند. در مقابل توفان بدون لرزشی محکم می‌ایستد. درون یک مه گمنامی زیست می‌کند. مثل رنگین کمانی با هفت رنگش مقابل همه خم می‌شود. رفته- رفته از چهار سویش نهالهای تازه‌ای سر بر می آورد و به هفت اقلیم گسترده می‌شود. درختی که بدون‌اینکه به پاییز و زمستان اعتنایی بکند مدام به سوی سرسبزی حرکت می‌کند.‌این درخت با تمام درختان تفاوت دارد. یکبار قلبم چون پرنده‌ای رویش نشسته و دیگر هیچ جا پرواز نمی‌کند. انگار مسکن من شعر و ادبیات است. وطن من شعر و ادبیات است. نمیدانم چشمهایم در‌این درخت چه‌ها دیده و چه‌ها می بیند. شاید خیلی دورها را و موجودات و هستیهایی را که در آن خیلی دورها زیست می‌کنند. شاید هم از رویش اصلا چیزهاییکه دیده می‌شوند، دیده نمی‌شوند. اگر راستش را بگویم، حتی خودش هم آنطوری که هست به چشمم نمی‌اید. فقط وقتی به آن فکر می‌کنم، روبرویم یک بهار دیگرساری تازه می‌شود. رنگهایی تازه، بوهایی تازه. انگار شعر برای من چیزی جز “در جستجوی تازگی بودن” نیست. از‌این درختی که کاشته ام، برای خودم تنها سایه‌اش کافی است. من سرسبزی می‌گویم اما انگار در دهانم همیشه یک انکرالاصوات، در چشمهایم لایه به لایه تاریکی و در سرم درّندگانی گرسنه حمل می‌کنم. چه کسی می‌گوید که خالق نمی‌میرد؟ من در حال مرگ مینویسم. من در حال نوشتن می میرم. برای مرگ مینویسم. برای زندگی مینویسم. نوشتن برای من هم لذّت است و هم شکنجه. فکر کنید آدم خدا باشد اما در دوزخ منزل داشته باشد؛ مانند تاناتوس مثلا! نوشتن برای من، به تعبیر کافکا، “بیرون جهیدن از صف مردگان” است. به نبرد خواندن مرگ در هنگام بی‌آزادگیها و زیر بمباران ریا و دروغ. و بالاتر از همۀ‌اینها، در جستجوی زیباییها و تازگیها بودن؛ زیباییها و تازگیهایی که در زمان خویش هستند و نیستند. “در جستجوی تازگی بودن” انسان را می‌تواند به گذشته‌هایش، به تاریخش و حتی به سنّتهایش بردارد و ببرد. در اصل انگار بین تازگی و سنّت یک پل محکم و نشکستنی وجود دارد. نمیدانم چه دلیلی و چه حکمتی در‌این کار نهفته است که جدایی‌این دو از یکدیگر غیر قابل تصوّر است.‌اینها همیشه همدیگر را کامل می‌کنند. اگر تازگی و سنّت از هم جدا باشند، سنّتها در یک جا میمانند و میمانند و به سنگ بدل می‌شوند، تازگیها هم بخار می‌شوند و بخار می‌شوند و در فضا نابود میگردند. “تازگیها”، سنّتها را از “ماندن مثل سنگ در جایی که افتاده” نجات می‌دهد، “سنّتها” هم در جای خود با جواب دادن به یک سری سؤالاتی که تازگیها آنها را به میان میگذارد، به اهمیت تازگیها می افزاید. تمامی شاعران و نویسندگان باید یکبار برای همیشه بفهمند که تمامی “کهنه‌شده‌ها” را نباید بیرون‌انداخت و همینطور تمامی “تازه‌آمده‌ها” را نباید چشم‌بسته قبول کرد. اما باید درهایمان را به تمامی بادهایی که در زمان و عصر ما میوزد، باز کنیم. چون در غیر‌اینصورت هم آنها در نهایت خودشان را از پنجره هم که شده باشد، به درون خواهند‌انداخت. من هم اگر در‌این برهه چیزی مینویسم، به خاطر‌این است که نمی‌توانم ننویسم. و گر نه، در طول عمرم نه دنبال شهرت و آوازه بوده ام، نه دنبال تبدیل کردن شعر و ادبیات به درخت نام و نان. نوشته‌هایم مثل نامه‌هایی هستند که گویی در پاکتی بی نام و بی آدرس به صندوق پست می‌اندازم؛ مثل مساژهایی که انگار در موبایلی به شماره‌های مبهم و ناشناسی فرستاده می‌شوند. حالا اگر به دست کسی برسند، اگر کسی آنها را بخواند، اگر کسی آنها را همانگونه که هستند بفهمد و درک و دریافت درستی از آن داشته باشد، اگر کسی بتواند آنها را درست تحلیل و تفهیم کند، اصلی ترین مخاطب و حقیقی ترین خوانندۀ نوشته‌های من همان کس است.

۱۰ . هدفی که شما در شعر دنبالش هستید چیست؟
افت و خیز من با ادبیات، خیلی ساده بگویم، به خاطر‌این است که تلاش می‌کنم راز و رمزی را که در ادبیات است، صرفا برای خودم کشف کنم. من هم مثل خیلیها در اوّل، شعر نوشته ام و بعدها به ژانرهای دیگر پرداخته ام. الآن به خاطر ندارم که چه کسی و چه چیزی محرّک من در‌این کار بوده و مرا به دنبال ادبیات کشانده. نمیدانم هم دنبال کدام هدف بوده ام و هستم. انگار یک ضرورت درونی که تعریف و توصیف کردنش هم خیلی سخت است، مرا به طرف ادبیات سوق داده است. اما یقینا چیزی راز و رمز دار در‌این میان وجود دارد که من “چه” بودن “آن چیز” را نمیدانم.‌ایا کسی هست که بداند؟ اگر هست، من هم میخواهم آن را بدانم! در نظر من ادبیات، همینجا، عاشق همین لحظه است. ادبیات در یک قطعۀ ادبی، در یک شعر، در یک داستان، حتی در یک اثر مینیمال، انگار میخواهد زمانهای مرده را در خود زنده کند. به خاطر همین هم، با فرار کردن از همۀ زمانها خودش را و رویش را به “حالا”، به‌این زمان میگرداند. به معاصر رو می‌کند. هر چیزی را که در درونش وجود دارد، به “حالا”، به‌این لحظه برمیگرداند و در نهایت خودش از خودش شکل می‌گیرد و خودش از خودش تشکیل می یابد. من هم‌اینگونه شروع به افت و خیز با ادبیات کردم. و چرا و به چه دلیلی شروع کردم و به دنبال چه هدفی در آن بودم و هستم، واقعا نمیدانم. اما از لحظه‌ای که به دنیای ادبیات وارد شده ام، در حال جستجو کردنِ “حالا” و “این لحظه” هستم. تا جاییکه یادم می‌اید، همیشه خواسته ام انسان عصر خودم باشم. حالا‌ایا‌اینچنین انسانی شده ام یا نه؟ باز هم نمیدانم و ضمنا‌این را نمی‌توانم و حقّ آن را ندارم که خودم بگویم. اگر روزی همۀ نوشته‌هایم بصورت کتاب چاپ بشوند، یقینا خوانندگان و منتقدان می‌توانند‌این را مشخّص کنند! اگر هم چاپ نشوند، مهم نیست. ژولیتی در کار نیست که بگوید: “پنهان در شب تاریک؛ کیستی/ که دزدانه گوش به رازم سپرده‌ای؟… گوشم هنوز جز چند واژه از تو نشنیده/ اما با صدای تو‌اشناست./ رومئو نیستی؟” من هم رومئو نیستم که بگویم: “نامی ندارم/ تا بگویمت که کیستم!… من هیچ نیستم، پری زیبا/ اگر پسند تو نباشم!…”

*این مصاحبه قبل از این در شماره پاییز ۱۴۰۱ فصلنامه داروک منتشر شده است.

مهدی قاسم‌نژاد(آیدین صاباح)
چاپ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مصاحبه با کیان خیاو*

ثریا خلیق خیاوی
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

مصاحبه با کیان خیاو*

ثریا خلیق خیاوی
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

مصاحبه با کیان خیاو*

ثریا خلیق خیاوی
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی