خوشبینم، نق نمیزنم!
(مصاحبه دوماهنامه شوکران با دکتر مرتضی مجدفر)
اشاره:
دو ماهنامه شوکران به مناسبت ۵۰ سالگی دکتر مرتضی مجدفر ویژهنامهای را منتشر کرده و توسط آقای محسن فرجی گفتوگویی را با ایشان در دفتر شوکران انجام داده است. به باور مصاحبهگر این گفتگو به دلیل حجم بالا و گستره فعالیتهای دکتر مجدفر، میتوانست بسیار مفصل تر از این باشد؛ اما در همین شکل فعلی هم از خلال خاطرات و نظریات او میتوان کلی چیز خواندنی و آموختنی پیدا کرد.
سایت “ایشیق” ضمن تبریک پنجاهمین زادروز آقای مجدفر و قدردانی از زحمات دستاندرکاران دو ماهنامه شوکران، متن مصاحبه یادشده را به اطلاع خوانندگان محترم خود نیز میرساند. علاقهمندان میتوانند برای آشنایی بیشتر با مجدفر، به ویژهنامه نامبرده مراجعه کنند.
***
آقای مجدفر، حافظه شما چهقدر قوی است؟
دور و بریها میگویند بد نیست.
اولین تصویری که از خودتان دارید، چیست و به چه زمانی برمیگردد؟
اولین تصویری که در ذهنم است یا اولین تصویری که وجود دارد؟ اولین تصویری که وجود دارد و بیشتر خودم را با آن تصویر میشناسم، عکسی از حدوداً ۱۰-۹ماهگی توی روروئک در خانه عمه بزرگم است که خانه آنها برایم به نوعی خانه دوم بود. من وقتی چشمهایم را میبندم و کودکیام را تصور میکنم، این عکس مقابل ذهنم میآید.
این که نوعی تصویر برجایمانده است.نخستین تصویری که در ذهنتان مانده، کدام است؟
شاید اولین تصویر، بازیهای داخل کوچه در نزدیکی مغازهپدرم باشد. در ۵-۶ سالگی.یعنی همان موقعهایی که من به تدریج اجازه پیدا میکردم از منزل دورتر شوم.
این تصویر مربوط به کجا بوده و متعلق به چه سالهایی است؟
در تبریز بوده، سالهای ۴۶ – ۴۷ و بهطور مشخص ۴۷.البته قبل از آن هم تصویر محوی از خانواده و خانه بزرگ ما و عمویم در ذهنم باقی مانده که به کمی دورتر برمیگردد. عموی من ۸ فرزند داشت که البته الان او و زن عمویم به رحمت خدا رفتهاند، ولی هر ۸ پسرعمو و دخترعمو در قید حیاتند. ما هم به غیر از خواهر کوچکترم که چند سالی بعد از من به دنیا آمد ۳ نفر بودیم(من و برادرم که از من ۹ سال بزرگتر و سرتیپ بازنشسته ارتش است و خواهر ارشدم که او هم ۸ سال از من بزرگتر است). فکرش را بکنید ۱۱ بچه که من کوچکترینش بودم، بخواهند در ۳ حیاط تو در تو بازی و شیطنت کنند، چه میشود. تصویرهای من از این دوران، به دلیل کوتاه بودنش،اغلب محو است و بیشتر با بازگویی دیگران، بهویژه مادرم جان گرفته و تصویرسازی شده است.
چقدر جالب.پدرتان مغازه داشت؟
بله، ما خانوادگی و نسل اندر نسل قصاب بودیم،پدر،عمو و شوهرعمهام.پدر بزرگم حاج زینال قصاب، از مبارزان دوره مشروطیت بود که از همان زمان تا خاتمه حیاتش، گلولهای بر تن داشت و به همین دلیل هم خیلی زود از دنیا رفت. پدر بزرگ پدرم حاج نوروز هم قصاب بود و هنوز هم مسجدی در محله چهارراه تبریز به نام او برقرار است. ولی خانواده مادریام در این حرفه نبودند و برای مثال، داییام معلم و فرهنگی بود.
اما گویا پدرتان شاعر هم بوده است؟
بله. بسیار شناخته شده و در ژانر شعر اجتماعی و طنز. خاطرات جالبی هم از شاعر بودنش دارم.
الان در قید حیات هستند؟
نه، سال ۸۰ فوت کردند. دفترها و دست نوشتههای فراوانی از اشعارش را به یادگار گذاشته که مجموعه عظیمی است و بخشی از آن چاپ شده و بخشی دیگر را هم داریم آماده میکنیم و در شرف چاپ هستیم. البته علت این که چاپ همه آثارش به بعد از فوتش موکول شده، دلیل دارد. در سال۶۰ ، یک مجموعه شعر چاپ شدهاش را لغو امتیاز و کتابهای چاپ شده را خمیر کردند. در آن کتاب، چند شعر راجع به شهدای جنگ تحمیلی داشت. خیلی ناراحت بود از کسی که چنین دستوری را داده بود و تا آخر عمرش هر کاری کردیم آثارش چاپ شود، اجازه نداد.
گفتید که خاطراتی دارید از شاعر بودنش در عین حرفه قصابیاش؟
بله. عجالتاً به دو خاطره جالب اشاره میکنم. خیلی سال پیشتر که هنوز شهریار، شهریار ملک سخن نشده بود، پدرم پیش او میرود و یک غزل میخواند. شهریار از قرار اصلاً با شعر کار نداشته و شاید هم گوش نمیداده است. از پدرم میپرسد:« چه کارهای؟» پدرم میگوید:« قصابم.» شهریار میگوید:« برو دنبه و پیات را بفروش و شعر نگو.» ۱۰ -۱۲ سال بعد، باز هم پدرم در جلسهای شعر میخواند که شهریار هم بوده و خوشاش میآید. بعد، از او میپرسد:« تو در کدام اداره شاغل هستی؟» بابام میگوید:« من قصابم؛ شما دوازده سال پیش به من گفتی برو دنبه و پیات را بفروش، اما من به حرفتان گوش نکردم و شعر گفتم.»
خاطره دیگری هم دارم که مربوط به دکتر رحیم چاووش اکبری معروف به یسنا است. ایشان پژوهشها و آثار بسیار ارزشمندی دارد و اوستا و گاتها را به فارسی ترجمه کرده است و الان متاسفانه در بستر بیماری است. او با پدرم آشنا بود و پدرم بارها اسم ایشان را در خانه می آورد، ولی من هیچ وقت او را ندیده بودم تا ۶- ۷ سال بعد از مرگ پدرم. دکتر چاووش اکبری در آن دیدار خیلی متأثر شد که پدرم فوت کرده و با اشک و آه، خاطرهای تعریف کرد. اوگفت وقتی ما در دهه ۳۰ دبیر دبیرستان شدیم و در مدرسه ادبیات تدریس میکردیم، ۴ – ۵ معلم بودیم که شبها با هم قول و قرار میگذاشتیم یکی از غزلیات حافظ را به مسابقه بگذاریم و تا فردا با مطلع این غزل، یک شعر بگوییم. فردا شعر را به مدرسه میآوردیم و با همدیگر رد و بدل میکردیم. یک روز در دفتر نشسته بودیم و داشتیم با همدیگر درباره شعرهایی که گفته بودیم، جر و بحث میکردیم. همهمان لیسانسیههای جدیدالاستخدام جوان بودیم. خدمتگزار مدرسه گفت:« شما هر چهقدر که با همدیگر بحث کنید متوجه نمیشوید که شعرتان درست است یا غلط؛ بروید پیش قصاب سر کوچه تا او عیب و ایرادهای شعرتان را بگوید.» دکتر چاووشی تعریف کرد، وقتی رفتیم پیش بابات و شعرمان را به او دادیم، ورقه کاغذ را داد دست چپش و دردست راستش، همچنان چاقو را نگه داشت و زمین نگذاشت. همین طوری ورقه را گرفته بود طرف من، دور کلمهها با چاقو خط میکشید و مثلاً میگفت این کلمه را دربیار، جایش آن کلمه را بذار، این کلمه را جا به جا کن که ریتم شعرت خوب شود و …
آقای چاووشی میگفت: من و دوستانم همین طور متحیر مانده بودیم که او چگونه از همه استادان دانشگاهی ما زبدهتر شعر میشناسد و برای ویرایش و اصلاح شعرهای ما نیز چاقویش را زمین نمیگذارد.
البته پدرم چون از مبارزان سالهای ۲۴ و ۲۵ و بعد، از فعالان دوره مصدق بود، به دلیل مشکلاتی که برایش پیش آمده بود، در سالهای پایانی دهه ۳۰ و مدتی قبل از تولد من، چند سالی را خارج از ایران در تبعید و سپس در تبریز در زندان گذراند و در سالهای پایانی حکومت پهلوی هم مجبور شدیم اجباراً به اصفهان برویم و یک سال را در این شهر زندگی کنیم. وقتی هم که انقلاب شد و به تهران آمدیم، پدرم به شغل آبا و اجدادی خود برنگشت.تجارت مختصری راه انداخته بود و بیشتر به علایقش میرسید. خودش میگفت دوران بعد از انقلاب، زمان شکوفایی ادبی من بود. چیزی حدود ۳۰۰ – ۴۰۰شعر از او در مطبوعات بعد از انقلاب تا سال ۸۰که فوت کرد، چاپ شد. همه اینها را من به طور مفصل، در مقدمه مجموعه اشعاری که عنقریب از پدرم منتشر خواهد شد، نوشتهام.
شعرهایشان به ترکی بود یا فارسی؟
فارسی و ترکی و بیشتر هم ترکی. شاید بشود گفت ۸۰درصد ترکی و ۲۰ درصد فارسی. این اواخر هم که محمدهاشم اکبریانی، مسئولیت صفحه شعر روزنامه همشهری را داشت، در آن جا چندتا از شعرهای فارسیاش منتشر شد. حتی روزهای منتهی به مرگ و خود روز مرگش هم، هاشم شعری از پدرم را که راجع به مادر بود، چاپ کرد.
شما گفتید که دایی شما فرهنگی بودند. اینکه شما به سمت فعالیتهای فرهنگی و آموزشی و مطبوعاتی هدایت شدید، به دلیل وجود خانواده مادری بود یا پدری؟
بیشتر از اعضای خانواده، تحت تأثیر پدرم بودم. من با پدرم ۳۶ سال فاصله سنی داشتیم و فرزند پسر کوچک خانواده محسوب میشدم. ولی در میان فرزندان ذکور، علیرغم اینکه سن زیادی نداشتم، پدرم با من بحثهای ادبی میکرد و با هم مسابقه کتابخوانی می گذاشتیم. من بسیاری از کتابهای دورهای مانند پاردایانها، تاریخ بیستساله ایران حسین مکی، غرش توفان، کلیدر و خیلی از کتابهای ترکی دورهای را در طی سالها با پدرم خواندم. ما با هم کتاب می خواندیم و سر ناهار و شام و وقتهایی که گیر میآوردیم، در مورد کتاب ها بحث میکردیم. من فکر میکنم اولین معلم من در زمینه تفکر انتقادی و تفکر خلاق پدرم بود.
سال ۵۷، مدرسهها از ۱۳ آبان تا پیروزی انقلاب تعطیل شده بود. روز اول اسفند ۵۷ که مدارس بازگشایی شده بود، من به مدرسه رفتم و در راه برگشت توی دکه روزنامهفروشی دیدم که یک مجله ترکی منتشر شده. مجله را به واسطه علایقی که بابام ایجاد کرده بود، خریدم و آوردم و با ذوق وشوق به او نشان دادم.
آن موقع چند سالتان بود؟
۱۵ سال داشتم و در دوم دبیرستان درس میخواندم. پدرم مجله را گرفت و ورقی زد. یکی دو ماه قبل هم یکی دو نشریه جدیددر تبریز منتشر شده بود که پدرم برایشان شعر فرستاده بود و چاپ کرده بودند. پدرم مجله را برداشت و رفت به اتاق خودش. استراحت کرد و چهار بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، به من گفت بلند شو لباس بپوش، برویم. گفتم کجا؟ گفت برویم دفتر این مجله. با هم رفتیم دفتر مجله، خیابان انقلاب تهران، نبش خیابان دانشگاه فعلی یا همان قدس و آناتول فرانس. یک کتابفروشی بود که با طبقه دومش دو تا اتاق برای مجله کنار گذاشته بو..
مدیر مسئول یا سردبیر نشریه چه کسی بود؟
آن سالها خیلی این چیزها رسم نبود. نشریات تا سال ۵۹ بدون مجوز منتشر میشدند. هر کس هر چیزی که دوست داشت، انتشار میداد؛ فقط به دادستانی انقلاب اعلام میکردند که ما این نشریه را منتشر کردهایم.میگفتند فقط اعلام وصول بگیرید کافی است. پدرم با مدیر مسئول و سردبیر آن نشریه حرف زد و یک سری توصیهها به او کرد؛ از یکی دو شعر و نوشته ایراد گرفت و چاپ آنها را به آن شکلی که در مجله آمده بود، به مصلحت ندانست.او گفت ما زمان مشروطیت را ندیدهایم، ولی خاطراتش را شنیدهایم. زمان اشغال ایران وجنگ جهانی و دوره مصدق را دیدهایم؛ اما شما ندیدهاید. اگر میخواهید مجلهتان پایدار بشود، این کارها را بکنید و این کارها را نکنید. مثل واعظی بود که برای دیگران موعظه میکند. او هم گوش میداد.
نگفتید که او چه کسی بود؟
استاد امروز همه ما، آقای دکتر حسین محمدزادهصدیق که آن زمان به او صدیق یا حسین دوزگون میگفتند و ۳۳ سالش بود. موقع بیرون آمدن، پدرم به او گفت :« این مرتضای ما هم به خواندن و همچنین به نوشتن علاقه دارد و اگر مشکلی نیست، عصرها بیاید پیش شما.» او هم گفت بیاید و مشکلی نیست. دیگر از فردایش میآمدم خانه، وسایلم را میگذاشتم، نهارم را میخوردم و بلافاصله میرفتم دفتر مجله.
منزلتان آن موقع کجا بود؟
نزدیک بود. ما امیریه بودیم و مجله هم که گفتم انقلاب بود. با یک اتوبوس می آمدم چهار راه ولیعصر و مستقیماً میرفتم دفتر مجله. بعد هم میماندم تا ۹ – ۱۰ شب.در همان دفتر بود که من با بسیاری از بزرگان فرهنگ و هنر آذربایجان آشنا شدم و دوستانی پیدا کردم که همگی از من بزرگتر و در واقع خیلی بزرگتر بودند.
چه چیزی شما را این طور مشتاق به کار با دکتر صدیق میکرد؟
نوع تربیتی که آقای دکتر صدیق انجام میداد، برای من خیلی جالب بود؛ و هنوز هم فکر نمیکنم کسی برای تربیت شاگرد چنین حوصلهای به خرج دهد. هر روز که به دفتر مجله میرفتم، سوژهای به من میداد. مثلاً یک روز در آن التهابات اول انقلاب، به من میگفت برو و شعارهایی را که در خیابان داده میشود، گوش کن. بعد شعارها را یادداشت کن و تحلیلی رویش بنویس. یک روز هم یک مقاله فارسی را جلو من گذاشت و گفت بنشین و این را به ترکی ترجمه کن. یک روز به من ۳ تومان داد و گفت برو سینما متروپل(سپیده فعلی). این سینما درست روبهروی دفتر مجله بود. گفت آن جا فیلم سینمایی «جنگجویان الجزایر» را نشان میدهد. برو فیلم را ببین، بیا کارت دارم. وقتی رفتم و برگشتم، گفت بنشین و راجع به این فیلم یک نقد کامل بنویس. من نوشتم و دادم. گفت:« اسم کارگردان چه بود؟ فیلم چند دقیقه بود؟ تهیهکننده و هنرپیشههای اولش کی بودند؟ محصول چه سالی بود؟ و …» من گفتم اینها را ننوشتهام. گفت پس برای چه رفتی فیلم دیدهای؟ من بعدها فهمیدم او در حال پرورش قدرت مشاهده من بوده.
وقتی هم که مطلبی مینوشتم، میگفت بیا پیش من بایست. من پیش او میایستادم. دکتر صدیق دیسیپلین خیلی سختی داشت؛ اصلاًبه خودم اجازه نمیدادم کنارش بنشینم. او خودکار قرمز را به دست میگرفت و شروع میکرد به ویرایش اول تا آخر نوشته من. کلمه عوض میکرد، فعل عوض میکرد، جا به جا میکرد، حذف میکرد، به جایش مینوشت. یعنی یک ویرایش کامل. وقتی به خط پایان میرسید، یک «نچ» میگفت و بعد مطلب را پاره میکرد و میانداخت در سطل آشغال. بعد هم میگفت انشاءالله مطلب بعدی.
با این حساب، اولین مطلب شما کی چاپ شد؟
تقریبا از اول اسفند ۵۷ که من پیش ایشان رفتم، تا آخر تیر ۵۸ ایشان به طور مرتب مطلب پاره کرد. من نمیدانستم چند مطلب از من پاره کرده. یک روز در تیر ۵۸ که مطلبی از من را خواند، دیدم علامتی آخر مطلب یک علامت گذاشت که نشانهای رایج بین تحریریه و حروفچینهای مجله بود؛ یعنی مطلب در این جا تمام شده است و دنبال ادامه آن نگردید. آن موقع مثل الان نرم افزار ورد و حروفچینی راحت و این طور چیزها نبود. حتماً باید سایز حروف واشپون و فونت را مشخص میکردیم. من دیدم که زیر تیترم خط کشید و فونتش را مشخص کرد، ولی بعد شروع کرد به خط زدن اسم من. گفت این مطلبت بد نیست، میشود چاپش کرد، ولی به اسم خودت چاپ نمیکنم. من هم به هر حال یک بچه ۱۶ ساله بودم و اعصابم به هم ریخته بود که چرا نباید مطلب به اسم خودم چاپ شود. گفت ببین تو زمانی یک نویسنده معروف میشوی و مرا نفرین میکنی که چرا اجازه دادم این مطلب ضعیف به اسم خودت چاپ شود؛ و در به در دنبال این میگردی که آن اثر را از شناسنامهات پاک کنی یا به دنبال ساختن داستانی باشی که مطلب مال تو نبوده و اشتباهی در آن سالهای دور رخ داده است. الان هم دلم به حالت میسوزد. اگر این را هم پاره کنم، بیستوچهارمین مطلبی است که از تو پاره کردهام. بعد یک لیست درآورد و به من داد و گفت اینها مطالبی است که تا حالا از تو پاره کردهام. اما این مطلب یک خرده خوب بود و میخواهم نگهش دارم. ولی به اسم خودت نزن.
بعد هم یک اسم مستعار نوشت که من از این اسم مستعار سالهای سال در نشریات ترکی و بعضاً نشریات فارسی استفاده میکردم. حتی در همشهری یادداشتهای انتقادی که نمیخواستم به اسم خودم باشد، با این اسم مستعار منتشر میکردم.
الان مایل هستید این اسم مستعار را بگویید؟
نگویم، بهتر است. البته من بعداً آن امضا را یک تغییر کوچک دادم و هنوز هم با این امضا مطلب مینویسم. آقای صدیق آن مطلب را به من داد و گفت ببر چاپخانه. آن موقع چاپخانه مجله در انتهای خیابان ایرانشهر نزدیک میدان فردوسی تهران، روبهروی مسجد جلیلی بود. من از عشقی که برای چاپ اولین مطلبم داشتم، از سر خیابان دانشگاه در انقلاب تا میدان فردوسی یکنفس دویدم.
حتی بیاسم؟
بله، حتی بیاسم. ولی میدانستم مال من است و میتوانم به بابام نشان بدهم و بگویم این مطلب مال من است. خلاصه من در این مجله ماندم و کار کردم. حتی سال ۶۰ که دیپلم گرفته بودم و استاد صدیق هم برای ادامه تحصیل دکترا رفت به ترکیه، ۲ شماره را سپرد که من دربیاورم. به من هم آزادی مطلق داده بود که هر مطلبی میخواهی، بگذار. ولی وقتی که رفت و برگشت، یک کلاس کامل روزنامهنگاری برایم گذاشت که باید این صفحه را آن طور کار میکردی، این مطلب بهتر بود نباشد، در اشاره این مطلب بهتر بود این نکته را هم میآوردی و دهها نکته دیگر.
جالب بود که من سال ۸۰ یک نشریه ترکی- فارسی درمیآوردم به اسم اختر. داشتم تیم مجله را میچیدم که دکتر صدیق به من زنگ زد. یکی از پسرهایش را که الان هم کار مطبوعاتی میکند، به من معرفی کرد و گفت اگر دوست داری، او را در هم تیمت قرار بده. من به او گفتم که آقای دکتر اذیتش کنم یا مثل روزنامهنگارهای فعلی باشد که بعد از سه روز دبیر سرویس میشوند؟! گفت ضرر کردی من اذیتت کردم؟ ضرر کردی مطالبت را پاره کردم؟ یاد نگرفتی؟گفتم نه. گفت پس پدرش را در بیاور؛ بگذار یاد بگیرد، درست مثل خودت.
آقای مجدفر، تا این جای مصاحبه هنوز اسم این مجله را نگفتهاید!
۳ – ۴نشریه بود. اول «یولداش» بود که بعد اسمش عوض شد و اسم «انقلاب یولوندا»(در راه انقلاب) را برایش گذاشتیم. بعدها باز اسمش عوض شد و شد فصلنامهای به اسم «یئنی یول» (راه نو). همه این نشریات ترکی بودند. ضمن اینکه در کنار اینها، در آغاز کارم از ۱۵تا ۲۰سالگی، با تمام نشریات ترکی بعد از انقلاب همکاری داشتم و برایشان مطلب میفرستادم و همزمان با نشریات فارسی آن روزها هم همکاری میکردم.
شما به وضعیت فعلی نشریات و روزنامهنگاری اشاره کردید و به نظر میرسد که نظر مثبتی به این وضعیت ندارید. درست است؟
نه . کاملاً هم این طور نیست. ما روزنامهنگاران خوبی داریم، ولی انتقاد من به رشد غیر حرفهای و آموزش ندیدن بعضیهاست. آن موقع تعداد نشریات محدود بود. البته اول انقلاب، شاهد یک رشد کمی مقطعی در مطبوعات کشورمان بودیم که دلیل عمده آن را در اوایل گفتوگو یادآوری کردم و آن نیاز نداشتن به مجوز انتشار مطبوعات و رها شدن از قید و بند دوران ستمشاهی بود. اما در مطبوعات قدیمی و باریشه ، شاهد آموزش از طریق رابطه استاد- شاگردی بودیم. من در کیهان هم کار کردهام. آن سالها در کیهان اصلاً به افرادی مانند من صندلی نمیدادند. من صبحها معلم بودم و عصرها میرفتم کیهان. سر پا میایستادم و اصلاً انتظار هم نداشتم که بنشینم. افرادی مانند ما، یک مدت هم خبربیار می شدیم و بعد هم یک مدت تلکس پارهکن بودیم. خبربیار نازلترین کار در روزنامهنگاری بود؛ شما اجازه نداشتید خبر بنویسید. میآمدید و خبری را که داشتید، برای دبیر سرویس تعریف میکردید. او هم یک خبرنگار میفرستاد تا از آن خبر یک گزارش تهیه کند. شما تا مدتها خبربیار بودید؛یعنی فقط منبع خبر. بعد میشدید تلکس پارهکن! تلکسها میآمد روی میز و شما باید دقت میکردید تا از انتهای خبر جدایش کنید. بعدها بود که به تدریج به شما صندلی میدادند.البته شاید برخی بخواهند با اتکا به نظریات موجود در زمینه منابع انسانی و کرامت انسان و این قبیل حرفها ، این موضوع را زیر سؤال ببرند. خوب، میشود قبولش کرد. من دارم از تربیت تدریجی و با حوصله سخن میگویم که در تخصص اصلی من یعنی تعلیموتربیت نهفته است. اما در مقطعی، حدود ۱۴ – ۱۵سال پیش، به دلیل رشد کمّی مطبوعات، باید نیرو ساخته میشد. نشریات زیاد شده بود، بدون این که نیرویی تربیت شده باشد. یادم هست زمانی در یکی از تغییر مدیریتهای مکرر همشهری، من نیروهای خودم را بردم پیش مدیر جدید. آن موقع من توأمان هم دبیر سرویس علمیفرهنگی بودم و هم دبیر ادبوهنر، و شانس داشتم که با عدهای از زبدهترین روزنامهنگاران در دو گروهی که مسئولیتش را داشتم، همکار باشم. آن مدیر جدید گفت تو خودت سپهبدی و نیروهایت هم همگی تیمسارند. هر کدام از نیروهای تو میتوانند سردبیر یک مجله باشند.
راست میگفت.به لطف همان مدیر محترم، در بعضی از گروهها بچههایشان تازه سه روز آمده بودند سر کار، بعد شده بودند دبیر سرویس و معاون سردبیر و .. . الان هم همینطور است؛ بهویژه در گروههای سیاسی، اقتصادی و بینالملل که مدیران ارشد رسانهای دوست دارند آدمهای خودشان را بیاورند،در حالی که مهمترین حوزههای روزنامهنگاریاند. در این گروهها خیلیها را میبینیم که بلافاصله رشد میکنند و تربیت هم نمیشوند. وچون تربیت نمیشوند، خطا هم در کارهایشان اجتنابناپذیر است. البته در آن سالها، یک مقدار از این وضعیت، به خاطر رشد تعداد نشریات، طبیعی بود. بالاخره یا باید کادرسازی میکردیم یا کادرهای فعلی را ارتقا میدادیم و واحدهای آموزش را در داخل رسانهها و دانشگاهها توسعه میدادیم. یکی از دلایل راهاندازی واحد آموزش در روزنامه همشهری که من هم در سالهای پایانی کارم افتخار همکاری با مدیر این مرکز یعنی دکتر نمکدوست را داشتم، همین احساس نیاز مستمر به آموزش در درون مجموعه بزرگ همشهری با قریب ۶۰نشریه سراسری و منطقهای بود.
نقد و ارزیابی وضعیت رسانهها موضوع درازدامنی است. از این رو اگر اجازه بدهید، به بخش دیگری از فعالیتهای مستمر شما یعنی حوزه آموزش بپردازیم.
بله. خواهش میکنم. من همانطور که در مورد روزنامهنگاری گفتم، در عرصه آموزش هم توسط پدرم به این ماجرا افکنده شدم. خرداد ۶۰ که ما دیپلم گرفتیم، دانشگاهها به دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شده بود و برای ادامه تحصیل، دو گزینه بیشتر پیش رویمان نبود:دانشکده افسری یا تربیت معلم. من تربیت معلم را انتخاب کردم. وارد مرکز تربیت معلم شدم و در مشهد درس خواندم. قرار بود دو سال درس بخوانیم و فوقدیپلم معلمی بگیریم، ولی به جهت نیازی که اول انقلاب وجود داشت، ما ترم یک و دو را خواندیم و از ترم سه گفتند بروید سر کلاس. ترم سه و چهار ما افتاد به دو تابستان بعدی. یعنی وقتی فوق دیپلم گرفتیم، دو سال هم درس داده بودیم. این طور بود که من وارد معلمی شدم.
کجا؟
اولین مدرسهای که درس دادم، مدرسه راهنمایی شریعتی بود در یاخچیآباد، منطقه ۱۶ تهران. البته یک سال پیشتر هم به دلیل عدم نیاز منطقه ۱۶ به منطقه ۱۲ مأمور شدم، ولی عملاً نیروی منطقه ۱۶بودم و ۲۰ سال تمام، به رغم آن که به هزار و یک جا سرک کشیدم، رسماً ابواب جمعی این منطقه بودم. لذا در اولین سال، معلم علوم مدرسه بزرگ شریعتی شدم که در یک نوبت ۵۴ کلاس داشت. در کنارش کارهای روزنامهنگاریام را، هم با مطبوعات ترکی و نیز جستهگریخته با مطبوعات فارسی پی میگرفتم. تا اینکه سال ۶۳ اولین کنکور سراسری بعد از انقلاب برگزار شد. من در کنکور این سال، در دانشگاه تهران زیستشناسی قبول شدم و دو ترم خواندم. ولی وقتی رسیدیم به مباحث تشریح، و قورباغه را زیر بشر با اتر خفه کردن و اینطور کارها، ترک تحصیل کردم و دیگر ادامه ندادم. قبلاً در تربیت معلم،چندین بار در کلاسهای معلمی علوم، از جلسات تشریح جیم شده بودم و دیگر نمیخواستم باز هم در آزار حیوانات نقش داشته باشم.
این رشته هم به کارتان نیامد؟
چرا. تا حدودی به کارم آمد. چون من به هر حوزهای وارد می شوم، آن را خیلی جدی میگیرم. اگر به فهرست کتابهایم نگاه کنید، میبینیدکه چند تا کتاب در حوزه زیستشناسی دارم. چون من دغدغه نوشتن دارم، طی همان سه ترمی که زیستشناسی خواندم، در این زمینه چند کتاب ترجمه کردم و نوشتم. بعداً هم یکی از همین کتابها جزو پرفروشهای دانشآموزی شد. منظور اینکه نوشتن همیشه با من بوده است.
برگردیم به فعالیت شما در عرصه معلمی.
من اول معلم مدرسه بودم، بعد معاون و سپس مدیر مدرسه شدم. ضمناً سال ۶۴ هم بعد از رشته زیستشناسی،در رشته مهندسی صنایع قبول شدم و شروع کردم به ادامه تحصیل.
این رشته که هیچ سنخیتی با ادبیات یا بحث آموزش نداشت.
بله؛ ولی جزو رشتههای پررونق و محبوب و مد روز آن سالها بود. من همیشه گفتهام که اگر یک هدایت تحصیلی درست بالای سرم بود، به هیچ عنوان این رشتههایی را که رفتم، نمیرفتم؛ یا ارتباطات میخواندم، یا ادبیات. یعنی رشتهای را میخواندم که بعدها بتوانم از آن استفاده کنم. همچنان که در دوره دکترا دیگر راه خودم را پیدا کردم. رفتم مدیریت آموزشی خواندم که عملاً به دردم بخورد. من از سال ۶۴ در دانشگاه رشته مهندسی صنایع را خواندم وهمزمان به کارهای آموزشی ام در مدرسه و بعد اداره ادامه دادم.
همزمان با مطبوعات همکاری داشتید؟
بله. من آن سالها دیگر به طور مستمر با مؤسسه اطلاعات همکاری میکردم. اطلاعات یک مجله کودکانه به جای «دختران و پسران» قبل از انقلاب راه انداخته بود به اسم «یاوران انقلاب». آقای شکور لطفی سردبیر این مجله بود و البته به سرانجام هم نرسید. حدود ۲۰ شماره درآمد و بعد تعطیل شد. من در این مجله، صفحه داشتم. هم یک سری چیزهای کودکانه مینوشتم برای بچهمدرسهایها و هم یک صفحه ادبیات داشتم که مربوط به ادبیات قومیتها بود. مثلاً یک شماره شعر ترکی میزدیم، یک شماره شعر کردی میزدیم با ترجمه یا داستان و فولکلور لری میزدیم. مجلهخوب و خوشفرمی بود. یک صفحه هم داشتم که انشاهای بچههایی را که با آنها کلاس داشتم، منتشر میکردم، البته به شکل داستان. بعد هم رفتم روزنامه کیهان. در این روزنامه اول با صفحه علمی همکاری داشتم و بعد با صفحه ادب و هنر. مطالب خیلی زیادی طی سالهای ۶۵ تا ۶۸از من در کیهان چاپ شد. بعدها که در سال ۶۸، همزمان با فروپاشی شوروی سابق ،کیهان هوایی صفحه ترکی راه انداخت و سپس تبدیل شد به « یول» که نشریهای مستقل به زبان ترکی بود، به همکاریام با کیهان تا سال ۷۱ ادامه دادم.در تمامی این سالها در نشریات دیگر از جمله تدبیر، گزارش، ابرار و … مطلب مینوشتم.در آبان ۷۱، دو ماه قبل از انتشار همشهری، به واسطه دوستانی که خودشان همان دوسه ماه اول از روزنامه کنار رفتند، به این روزنامه رفتم و تا سال ۸۹ در این روزنامه در سمتهای گوناگونی چون خبرنگار، کارشناس، معاون و دبیر سرویس، دبیر صفحات داخلی، معاون سردبیر و در نهایت کارشناس بخش آموزش و دبیر کمیته بررسی و انتخاب آثار برتر کار کردم. در تمامی این سالها، همزمان در آموزش و پرورش هم کار خودم را ادامه میدادم.
در سال ۶۶ ، به اداره آموزشوپرورش منطقه ۱۶ فراخوانده شدم و در آن جا مسئول دبیرستانهای منطقه شدم. سه سال این مسئولیت را داشتم تا سال ۶۹. از سال ۶۹ تا ۷۸ معاون آموزشی منطقه شدم که منطقه بزرگی هم بود؛ ۲۳۰مدرسه داشت با۴۰۰ هزار نفر جمعیت و ۱۲۰هزار دانشآموز. هنوز هم با مدیران و بچههای آن منطقه ارتباطات صمیمی و خوبی داریم. منطقه در آن سالها، از لحاظ آموزشی رشد خوبی کرد.
شما همزمان با کار در آموزش و پرورش و فعالیتهای مطبوعاتی، درس را هم ادامه میدادید؟
بله، من سال ۶۸فوقلیسانس قبول شدم و ادامه همان رشته مهندسی صنایع را خواندم.
گفتید که هنوز هم ارتباطات خود را با منطقه ۱۶ حفظ کردهاید. در این میان، چه خاطرهای هست که پررنگتر و جالبتر باشد و به همان ایام در آن منطقه برگردد؟
یک خاطره دارم که به صورت سرمقاله در آذر و دی ۱۳۹۱ در مجله «رشد ابتدایی» که سردبیرش بودم، نوشتهام. در وبلاگم هم هست. من دانشآموزان خوب خیلی زیادی داشتم. بعدها هم خیلی از آنها به سراغم آمدند و مرا پیدا کردند. اما دو تا از این اتفاقات که برای من خیلی شیرین و جالب بود، پی در پی در سال ۹۰روی داد. یکی اینکه من شبی در برنامه «کتاب ۴» تلویزیون شرکت کرده بودم و با دکتر غلامحسین صدریافشار درباره دایرهالمعارفهای نوجوانان بحث میکردیم. جلسه که تمام شد و ما آمدیم بیرون، آقایی آمد جلو و سلام کرد. یک آقای حدوداً ۴۰ – ۴۱ ساله بود. گفت آقا ما را میشناسید؟ من نگاهی به چهرهاش کردم و گفتم مرتضی اسدی؟ یکهو شروع کرد به گریه کردن و خودش را بغل من انداخت. از من جدا نمیشد و مدام گریه میکرد. بعد که به خودش آمد، پرسیدم مگر تو مرتضی اسدی نیستی؟ گفت چرا، من مهندس دستگاههای این استودیو هستم. وقتی شما آمدی و پشت سن نشستی، من به همکارانم گفت که او در سال ۶۰ معلم ما بود. بچهها گفتند که تو را میشناسد؟ گفتم نمیدانم. خیلی سال گذشته.
بعد اینها با هم شرط بستند و گفتند برنامه که تمام شد میرویم سراغش. از قرارمن که او را شناخته بودم، ذوقزده شده بود. آن جا ما راجع به دانشآموزی صحبت کردیم به اسم مصطفی رسولپور. بسیار دانشآموز خوبی بود و همه نمرههایش ۲۰. بچه یاخچیآباد هم بود دیگر. او بعد از مدتی گم شد. مثلا بعد از دوره راهنمایی، تا دوم و سوم دبیرستان خبر داشتیم که به دبیرستان بغلی رفته؛ بعد دیگر خبری از او نبود. تا اینکه در حج او را دیدم. من داشتم میرفتم داخل حرم پیامبر که جوانی به من سلام داد. سالی که من معلم شدم، ۱۸ سالم بود و بچهها ۱۲ سالشان بود. یعنی ۶ سال اختلاف سن داشتیم. خلاصه این جوان به من سلام داد و من نشناختمش. فکر کردم از همکاران و نویسندهها و دوستهایم است. گفت آقا من را میشناسید؟ گفتم نه. گفت من مصطفی رسول پور هستم. البته چون دو هفته پیش، با مرتضی اسدی راجع به او صحبت کرده بودیم، اتصالاتی در ذهنم برقرار شده بود. اصلاً با مرتضی اسدی کلی درباره رسولپور حرف زده بودیم که چه به بچه زرنگی بود و کجا رفت و از این حرفها. او برایم توضیح داد که از کانادا آمده و در آن جا جراح است. از قرار معلوم، در اونتاریو کانادا که محل سکونت اوست، یک رسم محلی دارند که هر سال بهترین فرد هر شغل را انتخاب میکنند. او دو سال پیش به عنوان بهترین جراح آن ناحیه انتخاب شده بود. آنها را به یک برنامه تلویزیونی برده بودند. در آن برنامه از اینها دلایل موفقیتشان را پرسیده بودند. او گفته بود که ما در کلاس اول راهنمایی یک معلم داشتیم که علاقه به علم و جستوجوگری را در من ایجاد کرد. بعد از اینکه از مصاحبه تلویزیونی آمده بودند، دانشگاه علوم تربیتی آن ایالت رفته بود سراغ کسانی که در آن مصاحبه روی معلمهایشان تأکید کرده بودند. بعد هم از آنها پرسیدهبودند که این معلمت در کلاس چه کار میکرد؟ همه را بنویس و برای پژوهشی که قرار است انجام دهیم تحویل بده. رسولپور گفت من دو سال است دنبال شما هستم، مدام در اینترنت میگردم و این در و آن در میزنم، اما نتوانستهام ایمیلی از شما پیدا کنم. خلاصه خیلی خوشحال شده بود و کلی صحبت کردیم. بعد به من گفت که به آنها قول داده است درباره معلمش بنویسد. بعد هم که به مکه و منا و عرفات رفتیم، او چندین بار دیگر هم پیش من آمد. یک دفترچه هم داشت. میگفت من یادم نیست و خاطرات محو و مبهمی از سالهایی که شما معلم ما بودید، به یاد دارم. به من بگویید چه کار میکردید تا آنها را در این دفترچه بنویسم.
خاطره جالبی بود که یک دانشآموز را بعد از این همه سال و آن هم در چنین جایی پیدا کنید.ولی چه چیزی آن را از دیگر خاطرات مشابهی که دارید، متمایز میکند؟
من وقتی از او جدا شدم، بغض کردم. چون عمدتاً در کار معلمی، تشویقهای کمی وجود دارد، حالا چه مادی، چه معنوی. ولی دیدم که تشویق اصلی من نگه داشته و درست در آن لحظه در حرم پیامبر،برایم اتفاق افتاده، خیلی خوشحال شدم. اسم دانشآموز هم که حالا البته جراح موفقی است، مصطفی رسولپور است. یعنی اصلاً با اسم و فامیل پیامبر یکی است. همه اینها برای من نشانه بود؛ نشانههایی که در حرم پیامبر میدیدمشان. این نشانهها به من میگفتند که یک عمر معلمی کردی و این هم هدیهات. ضمن اینکه منطقهای که من درس میدادم، منطقه محرومی بود و موانع زیادی برای ادامه تحصیل بچهها وجود داشت؛ اما هر کدامشان که بعدها به کوچکترین جایی رسیدند، آمدند و پیدایم کردند. با وجود اینکه دوره معلمی من خیلی هم کوتاه بود. من از سال ۶۰ معلم بودم تا تقریباً ۶۶. از آن به بعد، معلمیام با معلمان بود؛ یعنی بیشتر یا تدریس در کلاسهای معلمان را عهدهدار بودم یا در ارتباط با معلمان، مسئولیت اداری یا نوشتاری داشتم.
شما اشارهای هم به موانع تحصیلی کردید. حالا اگر به عنوان یک پیشکسوت عرصه آموزش بخواهید به وضعیت این عرصه بپردازید، مهمترین مشکلات بخش آموزش را در کجا میبینید؟
من یک کم خوشبین و مثبت اندیشم. علتش هم این است که شاید نیمی از کتابهایم، برگرفته از تجربیات من است. من سعی میکنم حتی خاطرات منفی را هم در قالبی دربیاورم که به درد مدیران و معلمان خواننده کتابهایم بخورد. مثلاً در کتاب «صد و یک راه برای جلوگیری از نفله شدن در مدیریت» ماجرای واقعی صد و یک مدیر مدرسه را نوشتم که اشتباهی، خطایی،خبطی کردهاند و برکنار شدهاند. البته در همه موارد هم مقصر خودشان نیستند. من به مدیران میگویم شما با مطالعه یکصد و یک خطای صادر شده از مدیران، از اینها به مثابه «ادب از که آموختی، از بیادبان» تجربه بگیرید. یعنی مدیریت را از شکستخوردگان در مدیریت بیاموزید. اما در پاسخ به سئوال شما، باید بگویم که مشکلات آموزش و پرورش خیلی زیاد است. شاید بشود گفت هزار و یک مشکل داریم. یک راه برای رفع مشکل، این است که صبر کنیم و بگوییم حل خواهد شد. ولی اعتقادم این است که به تأثیر و نقش خودم و حوزه کاری خودم نگاه کنم. مثلا وقتی من میبینم در مدرسه تنبیه بدنی یا زخمزبان هست و این مسائل را احساس میکنم، میآیم و کتاب «معاون، یک مدیر است» را مینویسم. این کتاب ۶بار چاپ خورده. یعنی بیشتر معاونان مدرسهها این کتاب را خواندهاند. تیراژ ۱۲ هزار نسخه برای یک کتاب آموزشی تخصصی اصلاً کم نیست. یعنی نمیآیم شعار بدهم، بلکه میآیم کتاب مینویسم و کمک میکنم که بخشی از مشکلات معاونان مدرسه از طریق این کتاب حل شود. یا مثلاً وقتی میبینیم برخی از معلمان ما بلد نیستند به بچهها درست تکلیف بگویند. ما آمدهایم و در نشر امرود کتاب «نوآوری در یادگیری با تکالیف درسی خلاق» را چاپ کردهایم که دو بار هم چاپ خورده است. در این کتاب ۱۸ راهکار داده شده است که چگونه به بچهها تکلیف خوب بدهیم. این را من و دوستان همفکر من میگوییم «هدایت و راهنمایی» که مقوله فراموش شدهای در مباحث تربیتی ماست. در واقع وظیفه من به عنوان یک آدم دستبهقلم که تجربههای روزنامهنگاری و آموزشی دارد، نق زدن نیست؛ هدایت و راهنمایی است.
شاید با این اوصاف، بتوان جهانبینی شما را در یک کلمه خلاصه کرد که آن هم امیدواری است.
دقیقاً. به همین خاطر هم من از ابزارهای مختلف استفاده کردهام. شما اگر به طیف کارهای من نگاه کنید، میبینید که زمانی در روزنامه یادداشت نوشتهام، زمانی آمدهام کتاب نوشتهام، زمانی آمدهام ترجمه کردهام تا الگوهای موجود دیگران را در زمینه آموزش به جامعه خودم معرفی کنم، زمانی هم دیدهام این شیوهها جواب نمیدهد و رفتهام شعر و ادبیات ترجمه کردهام، زمانی هم شعر کودک کار کردهام. البته عدهای به اینطور کار کردن، میگویند پراکندهکاری. ولی وقتی شما همه اینها را جمع کنید، میبینید که همگی درحوزه نوشتن است. من از قالبهای مختلف استفاده میکنم که حرفم را بزنم.
به نظرم این امیدواری را در زندگی شخصی شما هم میشود دید، همین که در سنی که شاید خیلیها حوصله ادامه تحصیل ندارند، برای تحصیل در مقطع دکترا اقدام کردید، میتواند نشانه همین امیدواری باشد؟
البته سنم در آن موقع هم خیلی زیاد نبود! حدود ۳-۴۲ سالم بود. من سال ۲۰۰۵ شروع کردم به ایجاد ارتباطات تحصیلی در مقطع دکترا و سال ۲۰۰۸ هم تمام کردم.
چرا سالها را به میلادی میگویید؟
چون من با دانشگاه ایووا ارتباط داشتم که با گروهی از دانشگاههاکه به شکل کنسرسیوم کار میکردند، مرتبط بود. تحصیل من، هم به شکل ترددی بود و هم به صورت مکاتبهای. مدرکم هم سال ۲۰۰۸ صادر شد. به همین دلیل، به میلادی گفتم.
شما ظاهراً از آموزشوپرورش بازنشسته شدهاید. ۵۰ سالگی برای بازنشستگی زود نیست؟
هم بله و هم نه. من پیش از موعد از آموزش و پرورش بازنشسته شدم و خیلی زودتر از ۵۰ سالگی.
چرا پیش از موعد؟
من وقتی بازنشسته شدم، ۲۸ سال سابقه کار داشتم و میتوانستم تا ۳۵ سال هم ادامه بدهم. ولی احساس میکردم که به نوعی زندانیام. همین که صبح بیایی و کارت بزنی و تا بعد از ظهر بمانی، یک جور زندانی شدن است.آن هم برای من که همش میخواهم بخوانم و بنویسم. البته من این اواخر، در سالهایی که در رشد بودم، هم خیلی آزاد بودم و هم خیلی از کارم لذت میبردم. با این همه احساس میکردم که اگر وقتم دست خودم باشد، خیلی بهتر است. وقتی هم که درخواست بازنشستگی پیش از موعد دادم، هم معاون پژوهشی و رئیس سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی و هم مدیر کل مجلات رشد، با درخواستم مخالفت کردند و صدور حکم بازنشستگی من خیلی با تأخیر صورت گرفت.
نهایتا چه تاریخی با بازنشستگی شما موافقت شد؟
من ۱/۹/۸۸ بازنشسته شدم. بعد هم سال ۸۹ ارتباطم را با همشهری قطع کردم. البته این اتفاق تا حدودی اجباری بود. چون من دوست داشتم در همشهری بمانم. بهویژه این که سالهای آخر که در همشهری آموزش و پژوهش بودم، کاری که انجام میدادیم، خیلی دلی و ماندگار بود. یعنی کاری بود که میشد این تجربه چندساله را بروز داد. اما قانونی آوردند و گفتند بازنشستگان ارگانهای دیگر نمیتوانند در شهرداری– که همشهری هم زیر مجموعه آن بود- بمانند. ولی ناراضی نیستم، چون خیلی آزادی عمل پیدا کردم. خیلی از کتابهای من بعد از سالهای ۸۸و ۸۹ سر وسامان گرفت و نوشته شد. یکی دو پژوهش بزرگ کشوری انجام دادم و در چند پروژه پژوهشی هم همکاری کردم. یک پژوهش برای آموزشوپرورش بود که تحت عنوان «در جستوجوی مدارس موفق وکیفی» انجام شد. قطعاً انجام چنین پژوهشی در وقت اداری میسّر نبود. الان برای گذاشتن دورهها، تحقیقاتم، نوشتن کتابهای جدید و فعالیتهای دیگرم کاملاً آزادی عمل دارم.
این فعالیتهای گسترده روی زندگی شخصی شما سایه نینداخته است؟
این را باید همسرم یا فرزندانم جواب بدهند..
چند تا فرزند دارید؟
من دو تا دختر دارم. نگار که متولد سال ۶۹ است و ترم آخر فوق لیسانس آموزش زبان انگلیسی است و بهار دختر کوچکم که متولد ۸۵ است و امسال به کلاس دوم ابتدایی میرود. من از زندگی خانوادگیام راضی هستم. خیلی از شرایطی را که برای نوشتن من مهیا شده است و آرامشی را که داشتهام، همسرم ایجاد کرده است. بچهها هم اهمیت کار من را میدانند و شرایط را برایم فراهم میکنند. البته من در مقدمه یکی دو تا از کتابهایم نوشتهام که این آثار در اوقات فراغتی که به خانواده تعلق داشته ، نوشته شدهاند. به جز این، من عادتی برای نوشتن دارم که به هیچ عنوان در طول روز نمیتوانم بنویسم. الان که کتابهایم را ورق می زنم، میبینم که حدود ۹۰ درصد آنها رادر نیمهشبها نوشتهام، به ویژه در ایام تعطیلات یا عید. شبهای عید و روزهای منتهی به تعطیل، ایدهآلترین زمانها برای نوشتن من است. چون میتوانم تا دیروقت بیدار بمانم و فردا هم مجبور نیستم که کار خاصی انجام بدهم. آنها هم نشستهاند و برای مثال تلویزیون نگاه می کنند یا به مطالعات و کارهای خودشان میرسند. ماه رمضان هم زمان فوقالعادهای برای من است. چون رمضانها را معمولاً تا سحر بیدارم. این چند سال اخیر هم که کمی سنم بالاتر رفته، خوشبختانه ویژگیهای ویزیولوژیکی به کمکم آمده و دیگر چهار- پنج ساعت خواب برایم کافی است.
به هر حال همان طور که گفتید بخشی از این تالیفات در اوقات فراغت خانواده نوشته شده است. حالا فکر میکنید با اینکه از اوقات فراغت یا از رمان خواب خود زدهاید، ثمره و بازتاب آن را دیدهاید که حالااحساس رضایت داشته باشید؟
علاوه بر قدرشناسی همسر و فرزندانم و اعضای بزرگ و کوچک خانواده خودم و همسرم، بازتابهایی که دیدهام، فراوان بوده است. البته معمولاً روسا و مدیران ارشد در محیطهای اداری، چشم دیدن این بازتابها را ندارند و حتی من خیلی وقتها چوبش را هم خوردهام و به دلیل همین تجربه منفی، این سال های آخر خدمتم سعی میکردم حرفی از تألیفات جدیدم در محیطهای کاریام به میان نیاورم. ولی اینقدر چیزهای خوب دیدهام که به قدر کافی خوشحالکننده بوده است. مثلا در سال ۷۸ موقعیتی پیش آمد که من با دکتر شعارینژاد در جایی به طور مشترک تدریس کنم.ایشان به من گفت اگر یک وقت دنبال یکی از مقالههای آموزشیات میگشتی، من همه یادداشتهایت را که در همشهری چاپ میشود، میبُرم و نگه میدارم. به من بگو که بهات بدهم. من وقتی که این حرف را شنیدم، در آسمانها سیر میکردم؛ دکتر شعارینژاد مطالب من را خوانده و بریده و نگه داشته است. الان هم همین طور است و بارها اتفاق افتاده که افرادی به محض شنیدن نامم مرا شناختهاند یا کتاب ومقالهای از من را خواندهاند و بازتاب دادهاند. این اتفاقات، شاید جبران کند چیزهایی مانند آن را که میتوانستی با خانوادهات به مسافرت بروی یا خواب خوب داشته باشی. این جا موقعیتی است که من از همسرم، به طور ویژه تشکر کنم و از دوستان خواننده شوکران بخواهم یادداشتی را که ایشان لطف کرده و در این ویژهنامه نوشتهاند، بخوانند. همسرم قبل از به دنیا آمدن فرزند دوممان خودش هم کار مطبوعاتی میکرد و هم در تدوین و تنظیم مطالب، خیلی به من یاری می رساند که تربیت فرزند دوم این موقعیت را از او سلب کرد. باید از دختر بزرگم هم تشکر کنم. او در شرایطی رشد کرد که مصادف با تحصیل و کارهای زیاد من بود. به همین خاطر آن قدر که برای دختر کوچکم وقت گذاشتیم، نتوانستیم برای او وقت بگذاریم. حتی من بازیهایی که با دختر کوچکم انجام داده بودم، در قالب کتاب «۴۴ بازی خلاق برای کودکان» نوشتم. چون او زمانی به دنیا آمد که من تقریباً همه کارهای معمول یک انسان میانسال- مانند تحصیل، خرید خانه، رسیدن به برخی موقعیتها و … – را انجام داده بودم و آرامشی داشتم.
خیلی ممنون آقای مجدفر. من میخوام سئوالی از شما بپرسم که شاید ظاهراً طنزآمیز باشد، ولی جدی است، سئوالم این است که شما بعد از این هم سال فعالیت مستمر در زمینه مطبوعات و آموزش و پژوهش چه پیامی برای نسل جوان دارید؟
من هم به طنز میگویم کوچکتر از آن هستم که پیامی داشته باشم! اما واقعیت این است که بچههای این نسل تا حدودی سهلگیر شدهاند. من وقتی که دیپلم گرفتم، پدرم میگفت بیا پیش من کار کن. من، همان طور که گفتم، آن موقع در دفتر مجله کار میکردم. مجلههای اول انقلاب، به ویژه مجلات ترکی، سودی نداشتند که بتوانند به کارکنان خودحقوق بدهند. ولی چون دفتر مجله در یک کتابفروشی بود، به من گفتند قفسهای به تو میدهیم که بیایی و کتاب بفروشی. من هفتهای ۳روز میرفتم بازار تهران و از بینالحرمین با ۵۰درصد تخفیف، کتاب میگرفتم. بعد داده بودم یک پلاکادر نوشته بودند با این مضمون که حراج همیشگی کتاب کودک با ۳۰درصد تخفیف. توی این قفسه کتاب کودک میریختم و پول توجیبیام را از این راه در میآوردم. چون هم کتابها را با ۵۰ درصد تخفیف میخریدم و با ۳۰درصد تخفیف میفروختم، تقریبا ۲۰درصد برایم میماند. ولی باید کتابها را از بینالحرمین حمل میکردم تا جلوی دانشگاه. حالا اگر تاکسی و آژانس میگرفتم که کلی پول میشد. به همین خاطر، بستههای کتاب را دستم میگرفتم و از بینالحرمین تا سر توپخانه پیاده میآمدم که با اتوبوس بروم و پولی از دست ندهم. من این کار را به مدت ۶-۷ماه انجام میدادم و اصلاً هم خجالت نمیکشیدم. بابام هم میگفت بیا مغازه و با من کار کن. ولی من میگفتم دوست ندارم. البته الان به موقعیتی رسیدهام که من برای ناشران گربه میرقصانم. مثلا میگویند ۱۲درصد حقالتالیف، قبول نمیکنم. یعنی ناشران سراغ من میآیند. ولی هیچ وقت یادم نمیرود که من کتاب بردهام و فروختهام، زحمت کشیدهام یا اینکه کتابهای اولیهام را پیش ده تا ناشر بردهام و گفتهاند چاپ نمیکنیم تا اینکه آخر سر یک انتشارات روی خوش نشان داده و اولین کتاب من را چاپ کرده است. منظور اینکه توصیه یا نصیحت من یا هر چیز دیگری که بشود اسمش را گذاشت، این است که دنبال پول گنده و موفقیتهای یکشبه نباشید. باید زحمت کشید و دوید.
و آخرین سخن؟
من از روزی که دوستان و در رأس آنها خواهر خوبم خانم پونه ندایی، پیشنهاد انتشار ویژهنامه ۵۰سالگی مرا دادند و همه همراهان سالهای دور و نزدیکم نیز به این کاروان پیوستند، نگران یک چیز بودم:خودنمایی. بهویژه مقابل بزرگترها و از همه مهمتر مقابل مادرم. دوست داشتم این کار صورت نپذیرد و اگر به هر دلیلی انجام میپذیرد، دقیقاً حولوحوش ایام تولد من یعنی ۹ تیرماه نباشد و لااقل تا اوایل مهرماه به تأخیر بیفتد که مصادف است با هشتادمین سال تولد مادر بزرگوارم و رفیق سالهای سختی پدرم، خانم مسلمات پوررحیم. لذا با ابراز خوشحالی از این که ویژهنامه به دلیل مسافرتهای سردبیر محترم شوکران، با اندکی تأخیر منتشر شده است، هشتاد سالگی مادرم را به ایشان تبریک میگویم و امیدوارم سالهای سال همراه ما باشد و اشتباهاتمان را گوشزد کند و تربیتمان کند.
یک پاسخ
سلام و عرض ادب آقای دکتر
مصاحبه چنان وزین و علمی و دقیق و جامع بیان شده است که عقل از فکر باز می ماند ، ید از تایپ خسته می شود و لسان از بیان عاجز و جسارت نطق الکن می شود
الحق و الانصاف و با جرات به شما لقب پدر تعلیم و تربیت معاصر را هدیه می کنم و برایتان از خداوند منان ( دو نعمت مجهول ) را خواهانم اول سلامتی دوم آرامش و در پایان توصیه می کنم به فکر سلامتی خود بیشتر باشید ۰
مانا و پدرام باشید چون نویسنده هستید و یک نویسنده به جهت اثری که خلق می کند وآثاری که می آفریند همواره ماناست۰
بهترین ها را برایتان آرزو می کنم آقای دکتر