هر روز عصر، وقتی خیابانها شلوغ میشد، مادر وپسری به آن محله میآمدند. مادر، چادر سیاه بر سر داشت و در حالی که تنها چشمان کمسوی سیاهش دیده میشد، چشم به زمین میدوخت. او هر روز، همراه با پسر کوچکش در هوای گرگومیش عصرگاهی، وارد آن محله میشد و در گوشهای از خیابان میایستاد. آنگاه خم میشد و از کیسه کهنهای، ده پانزده تا اسباببازی در میآورد. اسباببازیها، از چوب نازکی تراشیده شده بود و دو چرخ چوبی، که دو قفس کوچک چوبی فرفرهای را در میان گرفته بود، تمام سازوکار آن را تشکیل میداد. وقتی چرخها روی زمین می غلتیدند، فرفرهها را میچرخاندند. هر وقت مادر از چیدن اسباببازیها فارغ میشد، پسرک، یکی از آنها را به دست میگرفت و در پیادهرو به حرکت در میآورد و با صدای بسیار زیر میگفت: «فرفره، فرفره دانهای پنج قروش- فرفره، فرفره، دانهای پنج قروش…۱»
آنوقت، تا زمانی که خیابان خلوت میشد، یعنی تا سه چهار ساعت دیگر، مادر و پسر همانجا میماندند. پسربچه هشت ساله بود؛ ولی در نگاه اول، شش ساله به نظر میآمد. ضعیف و ظریف بود و صدایش، بهویژه موقعی که فرفره میفروخت، نازک و لرزان و بیشتر شبیه دختربچهها بود و وقتی میگفت: «پنج قروش»، روی حرف «ش» بیش از حد تأکید میکرد و شین قروش، از میان لبهایش، لهشده به بیرون پرتاب میشد.
پسربچه، از یک جهت دیگر هم شبیه مادرش بود. او هم مثل مادرش، اکثر وقتها چشم به زمین میدوخت. دهپانزده قدم، دورتر از آنجایی که بساط کرده بودند، فروشگاه بزرگی با ویترینهای بزرگ و براق، خودنمایی میکرد.از پشت شیشههای بزرگ ویترینهای بزرگ،کراواتهایی با رنگهای چشمنواز، کمربندهای زیبا، پیراهنهای ابریشمی، عطرها و بسیاری چیزهای لازم و غیرلازم، نگاه رهگذران را میربود.
مادر و پسر، وقتی از مقابل این فروشگاه بزرگ میگذشتند و نیز هنگامی که بساط فرفرهفروشی خود را میگستردند، هیچگاه به ویترینهای آن نگاه نمیکردند. آنها حتی برای لحظهای، نگاه خود را به سوی این مغازه کج نمیکردند و این در حالی بود که بیشتر رهگذران، بهویژه کودکان، مقابل ویترینهای این فروشگاه میایستادند و بیشتر با حسرت به اسباببازیهایی که با سلیقه چیده شده بودند، نگاه میکردند و لحظهای بعد، با قیافهای مغموم از آنجا میرفتند. این رهگذران در راه برگشت خود از مقابل فروشگاه، با بساط اسباببازیهای بنجل پسربچه روبهرو میشدند و هر تصویر ذهنی خوبی که به یاد داشتند، از خاطر میبردند و پسربچه، بدون اینکه به بیعلاقگی و نگاههای بیتفاوت آنها توجه کند، کماکان داد میزد: «فرفره، دانهای پنج قروش… فرفره، دانهای پنج قروش!»
***
روزی از روزها، اتومبیل شیک و بزرگی مقابل فروشگاه توقف کرد و خانم خوشلباس و مرتبی، که قدری هم چاق مینمود، همراه با پسربچه ۸ سالهای که کلاه و جوراب سفید و پالتوی آبی بر تن داشت، از آن پیاده شدند و به فروشگاه رفتند.
اندکی بعد، پسربچه، پس از اینکه از تماشای ویترینهای داخل فروشگاه فارغ شد، آنجا را ترک کرد و این، درست زمانی بود که باز هم صدای فرفره فروش خردسال، که قیمت فرفرههای خود را پنج قروش اعلام میکرد شنیده میشد.
پسربچۀ پالتو آبی، به طرف صدا کشیده شد و دواندوان خود را به آنجا رساند و دست پسربچه فرفره فروش را گرفت و شتابان از او پرسید: «اِ… اِ… تو اینجا چه کار میکنی؟ فرفره میفروشی؟»
فروشنده اسباببازی چوبی، سرش را بلند کرد. خندهای بر صورتش نشست و جواب داد: «مادرم نمیتونه تنها بیاد. مثل من هم نمیتونه داد بزنه و فرفره بفروشه… برای همین، من میام و کمکش میکنم.»
پسربچه آبیپوش، دست دستکشدار خود را به جیب برد و دو شکلات در آورد. شکلاتهای قهوهای، روی دستکش سفید، خیلی به چشم میآمدند. یکی از آنها را به دهانش گذاشت و دیگری را به پسربچه داد و در حالی که شکلات، لپهایش را گندهتر و برآمدهتر کرده بود، پرسید: «درسهاتو کی میخونی؟»
– وقتی از مدرسه میام، تا دو سه ساعت درسهامو میخونم و مشقهامو انجام میدهم. بعد میام اینجا…»
– آقا معلم رو دیدی؟ دو سه دقیقه پیش از اینجا رد شد.
– نه… اما اون فرفره فروختن منو نمیدونه.
در این لحظه، پسربچه فروشنده، مادر و فرزندی را در حال گذر از مقابل بساطش دید و حرفش را قطع کرد و دوباره داد زد: «فرفره، فرفره دانهای پنج قروش!»
دو کودک، دو همدرس، دستدردست هم، مشغول صحبت بودند و مادر سیاهپوش با چشمان سیاه خود آنها را سِیر میکرد. پسربچه آبیپوش، از دوستش در مورد تمرینهای حساب و اینکه آیا آنها را حل کرده است یا نه، پرسش کرد و گفت: « من، قبل از این که با مامانم از خونه بیرون بیاییم، خیلی سعی کردم؛ اما نتونستم حل کنم. شب بابام بیاد ازش میپرسم…»
فرفرهفروش گفت: «چی میخوای بپرسی؟ خیلی آسونه…» و شروع به توضیحدادن دربارۀ تمرینها کرد.
دو دوست، در گفتوگویی گرم و صمیمانه فرو رفته بودند و فروشنده خردسال، حتی گفتن «فرفره، دانهای پنج قروش » را فراموش کرده بود.
پسرک پالتو آبی گفت: «میدونی چیه؟ دهنِ این پسربچهای که در مدرسه روی نیمکت پیش من میشینه، بو میده. میخوام به آقا معلم بگم جامو عوض کنه و بیام پیش تو بشینم. اون وقت میتونیم با همدیگه درسهامونو بخونیم.»
– خیلی خوبه. اما اون پسربچهای که پیش من میشینه، راضی نمیشه. من هم نمیتونم به آقامعلم بگم. چون که پسر همسایه ماست و مثل ما فقیر هستند.
میخواست بگوید:« اگر آقا معلم این کار را بکند، میگویند جای دو شاگرد فقیر و غنی را با هم عوض کرد…» که منصرف شد و چیزی نگفت و به ادامه گفتوگو با دوستش مشغول شد.
در همین زمان، مادر پسربچه پالتوآبی با دستانی پر از بستههای رنگارنگ، از فروشگاه بیرون آمد. راننده، آنها را از خانم گرفت و در ماشین گذاشت. مادر به دنبال فرزند خود، اطراف را پایید و در یک آن، قیافه بشاش و خندانش، که با خریدهای خوب بشاشتر شده بود، در هم پیچید و به سرعت به سوی پسرش گام برداشت. پسربچه، درست از همان لحظهای که مادر خود را با آن گامهای محکم و پر سروصدایی که به سویش نزدیک میشد، دیده بود، در حال خودش نبود و سعی میکرد با نگاهی نیمخندان از او استقبال کند. در یک آن، هر سه، دو پسربچه و مادر فرفره فروش، از حرکت باز ایستادند. مادر پسربچه فرفرهفروش، این بار چشمان همواره به زمین دوخته شده خود را بالا گرفت و به خانمی که پالتوی پشمی گرانقیمتی پوشیده بود و به آنها نزدیک میشد، نگریست. کفشهای خانم از پوست مار بود و کمتر کسی میتوانست آنها را قیمتگذاری کند.
مادر پسربچه پالتوآبی، دست پسرش را، که هنوز خودش را باز نیافته بود، گرفت و با عصبانیت بر سرش داد زد: «این چه وضعیه؟ این کیه؟ بهت نگفتم با همه نباید دهنبهدهن بشی؟» و چتری را که در دست دیگرش بود، محکم به شانه پسرک فرفره فروش زد و گفت:« کثافت! نگاه کن ببین این بچه در حد و اندازۀ توست؟»
دستهای بچهها، که به یکدیگر حلقه شده بود، از هم جدا شد. مادر فرفرهفروش تقریباً دیگر بهطور کامل به دیوار چسبیده بود و چشمان فرفرهفروش، از درد ضربه چتری که به شانهاش خورده بود، پر از اشک بود. پسر پالتو آبی، وقتی چشمان دوست خود را اشکبار دید، باحالتی پرخاشگرانه و عصیانی که از درونش میجوشید، گفت: «مامان! اون دوست هممدرسهای منه! اون…»
بعد دست پسرش را گرفت و کشید و همانطور که دور میشد، آنچنان با تحقیر به مادر و پسر فرفرهفروش نگاه کرد که هر دو، یک آن دلشان خواست زمین دهان باز کند و آنها را ببلعد. با وجود این، پسر بچه پالتوآبی، همانطور که دستش کشیده میشد، به عقب برگشت و وقتی چشمان دوستش را خیس دید، گریه کرد و فروشنده کوچک، دوباره با صدای نازک و دخترانهاش داد زد: «پنج قروش … فرفره دانهای پنج قروش!»
پینوشت:
۱. «قروش» یکی از اجزای «لیر ترک» (واحد پول ترکیه) است. اکنون که تغییراتی در ارزش لیر ترکیه پدید آمده، قروش کاربرد خود را در معادلات روزمره از دست داده است.
درباره نویسنده:
صباحالدین علی (۱۹۴۷- ۱۹۰۵.م)، از داستاننویسان معاصر ترکیه است که در عمر کوتاهش، آثار خواندنی و زیبایی از خود به یادگار گذاشته است. صباحالدین علی، معلم بود و در بیشتر آثارش، معلمی و حواشی تلخ و شیرین این حرفه، جایگاه ویژهای دارد. این معلم داستاننویس ترک، یکی از پیشگامان سبک «واقعگرایی» در ادبیات مدرن ترکیه است و یاشار کمال، اورهان کمال، امید قانتانچیاوغلو و فقیر بایقورد از ادامهدهندگان راه وی هستند. صباحالدین علی، بعد از عمر سیفالدین، بارزترین چهره ادبیات نوزایی و رنسانس ترکیه در عصر بعد از «تنظیمات» به شمار میرود.
علاوه بر معلمی، فقر و زندگی سرشار از درد و غم طبقات محروم جامعه نیز در آثار صباحالدین علی نمود گستردهای دارد. احتمالاً همزمانی دوران اوج آفرینش ادبی نویسنده با وضعیت نامناسب اقتصادی ترکیه در آن زمان، در ایجاد این شرایط بیتأثیر نبوده است.او در دورهای کوتاه وزیر آموزشوپرورش ترکیه نیز شده است.
یک پاسخ
هم ترجمه و هم انتخاب متن و نویسنده خوب بود. دست تان درد نکند. ( قروش بنظرم هم اکنون هم در ترکیه کاربرد دارد.