یارالی دورنام
هریزلی
اوزون ایللر دیدرگینلیکدن سونرا غوربت اؤلکهده حیات گونشی سؤنن سئویملی دوستوم “احمد اسداللهی”نین عزیز خاطیرهسینه
دئییرم
کاش یاز گلمهسین؛
کؤچهری قوشلاری نئجه قارشیلایاجاغام؟
بیله-بیله کی
منیم سئویملی دورنام
غوربتی ابدیلشدیریب؛
و بیر داها
دورنالار قاتارینا قوشولماغا-
سفربر اولمایاجاقدیر.
دئییرم
کاش یاز گلمهسین؛
آمما یاز گلهجک.
عؤمرومدن نئچه یاز قالسادا
گؤز تیکهجهیم
دورنالارین قاتارینا؛
جان… یارالی دورنام!
2 پاسخ
من مرگ انسانهای انسان دوست را باور نکرده ام هرگز. نه بخاطر اینکه جانگداز است ، نه نه اصلا، چون مرگ انسان ها همیشه تلخ ترین اتفاق است در زندگی . بخاطر اینکه انسانیت و انسان دوستی جاودانه است و مرگ ناپذیر . احمد جان نیستی تو مرا به یاد سیاوش کسرایی انداخت. او هم مثل تو در غربت و بدون خداحافظی رفت. شعر « آرزو » ی سیاوش کسرایی تقدیم دوست داران تو
آرزو
همچو زمین بفصل بهاران شکافتن
چون ذره از تشعشع خورشید تافتن
موجی شدن به پهنه ی دریای بیکران
ای چشم آفتاب
قلبم از آن توست که پوِِ ییدنی تر است
در صبح این بهار
خوش باش ای گیاه که روییدنی تر است
افسوس ای زمانه که کندی گرفته پا
سستی گرفته دست
وان بلبل زبان آفرین من
گنگی گرفته است
سرد است روزگار
وین سرد روزگار به چنگال آهنین
در گرمخانه های دل و جان نشسته است
پژمرده آن چراغ
افسرده این زمین
من سرد می شوم
من سنگ می شوم
یخ می زند بسینه، دل گرم سوز و من
دلتنگ می شوم
دلتنگ می شوم من و باز این شکسته دل
زهدان خواهشی است
چون سنگ میشوم و باز این صبور سنگ
زندان آتشی است
یاران دریغ زانهمه فرصت که یاوه ماند
یاران خروش زانهمه آتش که دود شد
بی ما گذشت هرچه گذشت از کلاف عمر
زربفت آرزوست که بی تار این صبور سنگ
فریاد های من
خاموش می شوند
اندوه و شادمانی و عشق و امید من
از یاد روزگار فراموش میشوند
در من بهار بود و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سکوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود
در من شکوفه بود
در من جوانه بود
در من نیاز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشک سبانه بود
اینک به باغ سینه ی من گونه گونه گل
می پژمرد یکایک و بیرنگ میشود
خاموش میشود همه غوغای خاطرم
در من هر آنچه بود همه سنگ میشود
در من تو سنگ میشوی و یاد روی تو
در من تو خاک می شوی و خواب موی تو
ای کاش اگر بجای بماند بجان سنگ
دیرینه دل نشین من آن رنگ و بوی تو
آری دریغ و درد که در انتهای شب
من سنگ میشوم
با آتشی بدل
با نغمه ای به لب:
چون ذره… چون زمین…
چون موج… چون گیاه…
می گویم کاش
بهار نیاید
چگونه به استقبال پرندگان مهاجر خواهم رفت
با علم بر اینکه
دورنای زیبای من
ابدی ساخت غربت را
دیگر به صفوف دورناهای مهاجر
نخواهد پیوست
اما بهار خواهد آمد
چند بهار که از عمرم باقی باشد
چشم خواهم دوخت
به قطار دورناها
ای جان
دورنای زخمی من