رودخانهای که جاری نمیشود…
غلامحسین فرنود که من دیدهام
غلامرضا طباطبایی مجد
photo by: roshan norouzi
راز ماندگاری و محبوبیت بعضیها در چیست؟ چرا آنهایی که مدام سعی میکنند مشهور باشند و همیشه بر سر زبانها، هرگز به سرچشمهی محبوبیت نمیرسند و همین که دورشان تمام شد و از سکه افتادند، به راهی میکشند که به جای عقاب ناصرخسرو که «بهر طلب طعمه پر و بال» میآراست، زاغ و زغنی میشوند زمینگیر؟ چرا بیشتر این افراد مشهور قبل از فرا رسیدن مرگ طبیعیشان، میمیرند؟! مرز محبوبیت و مشهوریت کجاست؟ کدام یک از این دو برای زندگی شرافتمندانه لازم است و چه کسی یا چه کسانی در پی چنین حیاتی هستند؟
به نظر من جامعهی فرهنگی ما معجونی است از این دو، با این توضیح که هر محبوبی حتماً مشهور هم هست، ولی هر مشهوری الزاماً محبوب نیست شاید گاه منفور هم هست. بر اساس همین باور است که فقط مردان محبوب مشهوراند که ـ اگر الگوپذیری هنوز هم امر مباحی تلقی شود ـ قابلیت چنین مشخصهای را دارند. در همین شهر عزیز مهماننواز ـ گاه ـ خودی گدازمان (غریبه دوشر) تبریز شخصیتهایی داریم که قابلیت الگو شدن دارند؛ آدمهایی که هرگز عکسشان بر روی نشریات رنگین نمیرود و نامشان هرگز در رسانهها مطرح نمیشود. این جور آدمها با تمام این تبعیضها و تنگنظریها، در خلوت خودشان، همچنان به فکر سازندگی و تعالی فکری جوانان جامعهاند ـ بیهیچ چشمداشتی.
غلامحسین فرنود ـ بیهیچ پیشوند و پسوند دلآزار و دلبههمزن ـ از جملهی این نادرهکاران است که اگر به جرم گستاخی و جسارت ملامتم نکنند، بر آنام که شمهای از قابلیتهای پیدا و نهاناش را بیان کنم، گرچه پیشاپیش به عجز خویش در این مهم معترفام؛ چرا که همان گونه که سالها پیش گلشیری دربارهی آلاحمد نوشت «اگر بخواهیم با نثر جلال بنویسیم: فنجان چای، یا فنجان میشکند و یا چای میریزد!» غلامحسین فرنود این چنین است برای من؛ بزرگتر و درخشانتر از آن که درچارچوب قضاوتهای از سر شور و شیدایی من قرار بگیرد. فرنود از آن دردانههاست که دل خوشی از شهرت کاذب و نقل محافل شدن را ندارد، و بیزار است از شنیدن بَه بَه و چَه چَه مقطعی و کاسبکارانهی این و آن. در منش و سلوک فرنود یک نوع سلامت رفتاری و صراحت مبتنی بر منطق حلیم همراه با فروتنی نسبت به مجموعهی مسایل دور و برش به چشم میخورد، که او را از تمامی همقراناناش متمایز میکند؛ به عبارت دیگر آن چه باعث شده از فرنود فردی دیگر ساخته شود «تمایز» او با دیگران است نه «تشابه» با دیگران. تا آن جا که یادم هست همواره گریزان بوده از دیناَبزاری و دینابرازی، و نفرت داشته از خویش خوب نمایی. از این منظر است که او را مردی میبینیم که یقین دارد گفتن و نوشتن باید باب روز باشد، والا به ناچار باب زور خواهد گشت.
اولین بار است که دربارهی غلامحسین فرنود مینویسم، ولی اولین بار نیست که دلتنگاش هستم و آرزومند کامیابی و آرامش قرین به صحت و سلامتیاش. بهانهی نگارش این نوشتار، نه ستایش اغراقآمیز و اسطورهای اوست که نام و حرمتاش فراتر از قامت اعتبار صاحب این قلم است، بلکه بهانهی دست یازیدن به این مهم از سوی نگارنده، اقدامیست به خرد و داد از بابت یادآوری غفلتی که سالهاست همهگان بر آن دچاریم و از کثرت تکرار و استمرار، ناروایی آن به چشم نمیآید. این غفلت مستمر، فراموشی بزرگانمان است در روزگار حیاتشان، والا «خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست».
گفتهاند «هر کتاب خوب یک جملهی درخشان است که تا پایان گسترش مییابد» و من میگویم یک «معلم» خوب یک طرح… یک فرهنگ پویاست که تا حرمت و شرف هست، او نیز هست. به قلم بسیار ظریفپرداز و زیباییآفرین، خصلت نادر فروتنی و متانت و شرم حضور را اگر اضافه کنی، میشود معلمی که ناماش غلامحسین فرنود است؛ معلمی با ذهنی منطقی و خردگرا، و روحی لطیف و مزین به آگاهی و شکیبایی. به باور من غلامحسین فرنود از جمله معلمین و دست به قلمانیست که تمامی علاقهمندان همسن و سال من به هنر و ادبیات، دینی انکارناپذیر به ایشان دارند. من خودم هیچ وقت در هیچ کلاس درسی شاگردشان نبودهام اما هر چه از نوشتن دارم از ایشان دارم. هرگز معلمی را به این شایستهگی و مهارت در راهبری شاگردی که بارقههایی از قابلیتهای هنری یا ادبی را در درون وی میبیند، ندیدهام (البته سهم دکتر محمود نوالی را در این باروری ـ اگر اسماش را باروری بگذاریم ـ نادیده نمیگیرم و حق ایشان را در جایی به اختصار ادا کردهام و باز دینی در این مورد راجع به ایشان در گردن خود احساس میکنم).
به باور تمامی کسانی که کلام و نوشتارشان بوی انصاف و ادب میدهد، فرنود همیشه معلم بوده نه «آقامعلم»، بنابراین برای معلمی هرگز نیازمند کلاس درس و تختهسیاه و گچ و از همه بالاتر سلطه بر شاگردان نبوده است. هنری که داشته، و من کمتر در دیگر همنسلان وی دیدهام، این بوده است که نه تنها هرگز خود را بالاتر و برتر از شاگردان خویش ندیده و از بالا به آنها نگاه نکرده، بلکه هر توشهای که از علم و ادب و معرفت داشته ـ بیش و کم ـ دوست داشته بیضنت و منت با شاگردان و همقلماناش تقسیم کند؛ گفتهاند عاشق کسی است که از عشق خود سرمست باشد و این سرمستی را به دیگران هم سرایت بدهد. من غلامحسین فرنود را اهل این طایفه یافتهام، عاشقی که مطمئن سخن میگوید: صریح مثل یک ممتحن، روشن چون یک معلم، و آرام و سنجیده به سان یک نظریهپرداز معتبر.
فرنود از بابت حسن سلوک در بین هممسلکان و همقرانان خویش ممتاز بوده است. یادم هست روزی که با مقالهای در دست جهت چاپ در یکی از روزنامههای محلی، اخترگذری به کتابخانهی ملی ـ آن روزها که من هنوز در آن جا مشغول به کار بودم ـ آمده بود تا حالی از من بپرسد، پانشاطی آوردم که از من خواست مقاله را قبل از چاپ یک بار هم من بخوانم. حظ وافری که از این مأموریت بردم وصفناپذیر است. سلامت و روانی قلم، و بیشتر از آن صمیمیت نهفته در واژه واژهی مقاله، پنداری کلاس درس فشردهای بود برایم. آن روز ضمن مرور مقاله، بر روی یک تک بیت ایستادم. بیت به نظر من از مولانا بود، ولی ایشان آن را از قول حافظ نقل کرده بودند. با ذوق و شوق و بدون هیچ واهمه و ترسی تذکر دادم. اظهار داشتند باید یقین کنیم. از یکی دو منبع مکتوب پیگیر ماجرا شدیم. بالاخره کاشف به عمل آمد که شعر آن گونه که من حدس زده بودم از مولاناست. حالت شادی و امتنانی که در وَجَناتشان هویدا بود بیش از پیش ارادت و اخلاصام را نسبت به خودشان جلب کرد. حس و حال غریبی داشتم از این که میدیدم هرگز خود را «آقامعلم» نمیبیند و در پی آن است که پروردههایش قد بکشند و بالاتر بروند حتی اگر روزی یک سر و گردن بالاتر از خود وی. چه سعادتی بالاتر از این برای «معلم» که شاگرداناش باعث سربلندی و رضایت خاطر وی باشند! یقین دارم فرنود نیز بر این باور است که بهترین شاگرد آن کسی نیست که «راه استاد را ادامه دهد» بلکه شاگرد واقعاً ممتاز و متمایز آن کسی است که به جای ادامه دادن راه استاد، طرح نو دراندازد و از استاد خود پیشی گیرد، حتی اگر لازمهی این کار مخالفت با برخی از آراء استاد باشد؛ همان روشی که یونگ در قبال استادش فروید پیش گرفت و پس از جدا شدن از وی، طی نامهای خطاب به وی از زرتشت نیچه نقل قول کرد «فقط آن شاگردی که حق استاد خویش را به شایستهگی ادا نکند، تا به ابد شاگر باقی میمانَد.» این خصلت بزرگوارانه را پیش از فرنود در زندهیاد سیدحسن قاضی طباطبایی دیده بودم.
نقش فرنود در باروری ذهن و قلم من همان نقشی را دارد که زندهیاد قاضی داشت؛ این در درآوریختن با متون قدیم و آن در همنشینی با نسیم خوشآهنگ ادبیات و هنر نوین. غلامحسین فرنود به منظور جلوگیری از افتادن شاگرداناش به گنداب ابتذال، با آموزش خود ذهن و نیروی شاگرداناش را از عرصهی مشمئزکنندهی اقتصاد که هدف از آن کسب هر چه بیشتر پول و ثروت است، و سیاست که جز مقام و قدرت محبوبی ندارد، بیرون میکشید و آنان را به مهر و تعهد اخلاقی به عرصهی فرهنگ و عالم ادبیات و هنر جدی میکشانید، و این کار را با یک روش فرهنگی میکرد نه با نصیحتهای آبکی و نخنما شده. کار عاشقانه برای فرنود آموختن و آموختن است. در عین حال که شیوهی پاک و خوب زیستن را به شاگرداناش میآموزد، از آنان نیز میآموزد. همت والایی میخواهد که در عین سرآمد بودن، خود را نیازمند دستپروردگان خویش بدانی و از این راه تخم تعالی در کشتزار سینهی جوانان بیفشانی. «معلم» خوب و متواضع شهر ما غلامحسین فرنود از تبار چنین بزرگان بوده است. آیا درود به «تبریز»مان نباید بفرستیم که با این همه بلاها و ستمها و تنگنظریها که میبیند، باز از پروردن چنین فرزندانی یک دم باز نمیماند!
غلامحسین فرنود در بستری از دوران شکوفایی فرهنگی ایران ـ آذربایجان بالیده و به نسلی از روشنفکران و تحصیلکردهگان و هنرمندانی از جمله صمد بهرنگی و غلامحسین ساعدی و رضا براهنی و… تعلق داشته است که اعتقاد راسخ به توان فرهنگ بومی برای بازتولید فرهنگ ملی خویش داشتند و به شناخت جهان پیرامون این فرهنگ اهمیت ویژهای میدادند؛ نسلی که هم و غم خویش را معطوف به گشودن دریچههایی به جهان بیرون از این فرهنگ میکردند. نسل فرنود ویژگیهایی داشت که متأسفانه پس از آنان تکرار نشده است. صراحت در بیان دیدگاه و صداقت در ارائهی آن، جایگاهی به آنان داده که ایشان را از نسل پس از خود جدا کرده است. فرنود به باور خیلیها زنده نگهدارنده و صد البته رونقدهندهی آن راه پرنشاط و خلاق بوده است. راز لذتبخش بودن همنشینی و همنفسی با فرنود هم، به اعتقاد من، همین است؛ چرا که ادبیات و هنر گریزگاهی است امن تا غلامحسین فرنودها مراقباش هستند.
ذهن زیبااندیش و زیبانگر، نگاهی زیبابین به او داده تا در بازآفرینی واقعیتهای بیرون ـ هر چند تلخ ـ تسامح و تساهل را به مدد بگیرد و انسانها را آن گونه که هستند قبول کند، نه آن گونه که باید باشند. از این روی آشنایان به اندیشه و جهانبینی وی بر این باورند که «زیبایی» و «زیباشناختی» مقولهایست تنیده با فکر و نگاه و دغدغههایش. این حس و حال لطیف و انسانی، حتی در انزوای خود خواستهاش نیز شامل حال یاران دور و نزدیکاش بوده است.
فرنود بیدریغ و بیدروغ جوانان را دوست دارد ـ و من این ادعا را از صمیم قلب میکنم. خسته نمیشود از سپری کردن وقت خویش در باروری افرادی که در چنتهشان چیزی برای تعالی تشخیص بدهد. زندهیاد اسد صادقی و دیگر یاران تلاشگرش در تئاتر تبریز، از جمله امیر علیزادگان، نمایشنامه یا هر نوع کار نمایشیشان تا از صافی غلامحسین فرنود نمیگذشت دل به نمایش یا چاپ آن نمیدادند. نگاه سازنده و مکملاش دل آن رفته و این مانده را در ادامهی راه هنریشان همیشه قرص میکرد. حیف از اسد، پیش از آن که آواز قوی خویش را بر لب آورد، آواز رحیل سر داد و رفت، و امیر در تبعید خود خواستهاش به تهران، در زندگی ماشینی آن گم گشت. تأثیر فرنود در رشد و شکوفایی خلاقیتهای انکارناپذیر فریبا وفی در خلق رمانهایی مطرح در محافل ادبی نیز، فراموش ناشدنی است.
فرنود در مسیر زندگی هنری و فرهنگیاش هرگز پای بر شانهی دیگر کسان نگذاشتند، بلکه در بالا رفتن، و گاه در اوجگیری، دست همراهان را نیز گرفته و آنان را نیز فراخور وسع و قابلیتشان، همراه خود بالا کشیده. او روزگار و مردماناش را خوب میشناسد و در سایهی این شناخت است که در طول قریب به پنج دهه عمر پر بار خویش در عالم ادبیات و هنر، پهلوانان کنار گود و دلقکهای سربرج کم ندیده. این است که در این مدت نه چندان زیاد، دوستان و شاگرداناش را به خوشبینی و زیبابینی دعوت کرده و با ایمانی محکم بر نیروی زیبایی، خیلیها را به قدرت کلمه مبتلا نموده است. از این بابت هم هرگز خستهگی و یأس بر اراده و تصمیماش سنگینی نکرده است، زیرا خوب میداند باز کردن قفلی، قفلی دیگر به همراه میآورد که «قفلگر گه قفل سازد، گه کلید».
فرنود نه خود را به مدح ناخوشآیند قرار گرفتن در حلقهی صمد خوش داشته، نه به همسلولی با سران جمهوری نظام اسلامیمان غره شده، بلکه به معنی دقیق کلمه خودش بوده با قابلیتها و استعدادهای درخشان خویش که در سایهی مجاهدتها و ریاضتهای اخلاقی، آنها را پرورده و به منصهی ظهور رسانده است. کلاً فرمود اهل به رخ کشیدن نیست. یادم میآید در یکی از روزهای سال ۱۳۸۱ که صفحهی اهداء ترجمهی رمان تاریخی «خیابانی» تألیف عباس پناهی ماکوئی را با جملهی «به غلامحسین فرنود / رفیق روزهای تنگ» زینت دادم، در دل هول و ولا یک لحظه دست از سرم برنمیداشت که «اگر کار برخلاف میل فرنود باشد، چی؟» تا این که کتاب از چاپ درآمد و زیر همان جملهی اهدایی نوشتم:
بدون شک این جسارت به دلتان نخواهد نشست. نه من، تمامی شاگردان و نیز دوستان صمیمیتان بر این قولاند که ساحت پاک و زلال حضرتتان بری از این شائبهها و آرایههاست. این جمع به حق باورشان این است که «غلامحسین فرنود» گمنام و نیکنام زیستن را به صدها نامآوری و نانآوری ترجیح داده و همواره چونان رودخانهای زلال و جاری، لعل و در به نزدیکان داده و باران و طراوت به دوران. اینها همه درست، اما با احساس قدرشناسی و تکریم شاگردانتان چه میگویید؟ سالهاست که اخم و تَخم و کجرویهایشان را تحمل کردهاید، این هم روش. نفستان گرم، قلمتان روان
فرنود کم حرف میزند، اما حرف خوب میزند، برعکس خیلیها که خوب حرف میزنند ولی حرف خوب برای گفتن کمتر دارند. بر این قیاس، کم مینویسد. او خوب میداند افتادن در چنبرهی آفرینش کارهای فرهنگیای که امروزه بیشتر بازاریاند و دلخوشکن، حتی اگر نان شهرتی برای صاحب اثر داشته باشد، اما لاجرم آب دانشی به دست نخواهد داد. این است که در پاسخ به ایرادگیری برخی از چشتهخوران دمدمی مزاج که فرنود چرا این قدر کم مینویسد و یا اصلاً چیزی مینویسد یا نه، کلام آن نویسندهی بزرگ را فرایادشان میاندازم. از آن نویسنده پرسیدند: «چرا این قدر کتابهایتان اندک است؟ گفت: آخه من یک سطل آشغال تو اتاق کارم دارم!» و کتابی که این اواخر با عنوان «در بساط نکتهدانان» مجموعهی مقالات چاپ شده در تابستان ۸۸ در روزنامهی عصرآزادی منتشر شد، به دل دوستان و ارادتمندان نکتهداناش نیامد و این کتاب را از مقولهی «کتابسازی» شمردند؛ همچنان که یک سال پیش کتاب «برای خوب شدن دیر نیست» مجموعهی مقالات صاحب این قلم چاپ شده در همان روزها و در همان روزنامه را به همان تقصیر مالاندند. ویژگی فرنود سخن گفتن به روز است، زیبایی آن مقالات در همان روزهای انتشار در روزنامهها خودش را نشان داده بود، بوی اندراس و دیرینهگی را نمیشد از دماغ نکتهدانان امروز زایل کرد. کم نیست دستنوشتهها و یا کتابهای چاپی فرنود با اسم مستعار «علی سیاهپوش» در روزگاری که دست به قلم بردن برای وی با نام اصلی، حکم مرگ و تبعید و حبس داشت.
مطلب در مورد غلامحسین فرنود بسیار است و هر گونهاش خود مقولهایست بس فراخ، اما مجال و رخصت هر دو اندک است و اکنون به همین بسنده میکنیم تا بعد… اما این همه از بزرگواری و حسن سلوک وی گفتن باعث نمیشود گلهی خود و دیگر ارادتمنداناش را مطرح نکنم. شکوهی دوستداراناش این است که نکند معلم پای به سن نشستهشان از بابت عافیتجویی و آسودهطلبی، رخت به گوشهگیری و انزوا کشیده و دوستداراناش را از همدمی و مصاحبت بیبهره گذاشته باشد؛ همان شیوهای که جاودانیاد منوچهر مرتضوی مدت سیسال پیش گرفت و زبان منتقدین را باز کرد، گیرم که روز سوم نوروز هر سال ـ برای یک روز در سال ـ در منزلاش را به روی دوستان و همکاران و شاگرداناش باز میکرد و بعد از آن کسی به خیابان تختی کوی ولیعصر تبریز نمیرفت و اگر میرفت در به رویش باز نمیشد. چرا زبان طعنمان نسبت به فرزانهگان گوشهگیر حاشیهنشین باز نباشد و آنان را غرق اندیشههای خویش بستائیم و اجازه دهیم در فانوس خیال خویش به سر برند! آفرین و احسنت از آن فرزانهگانی است که داشتههای خود را با دیگران قسمت کنند و فهم جامعه را به قدر توان خویش بالا برند. حیف از مردی چونان مرتضوی که مدت سه دهه در تبعید خود خواسته در درون و کلبهی خویش، مشتاقان خود را بیبهره گذاشت، و یادنامهای که به مناسبت نخستین سالگرد در گذشتاش چاپ شد ـ چه در محتوا، چه در آرایه و شکل کتاب ـ برازنده و در خور مردی چونان منوچهر مرتضوی نبود. حیف از او، حیف از او!
غلامحسین فرنود را همیشه سرزنده و پوپا میخواهیم ـ عمرش دراز باد و بیرقاش در اهتزاز.
توضیح: این نوشته توسط همکار عزیزمان در تبریز- آقای سیامک آرش آزاد – به سایت ابشیق ارسال شده است.