به راست راست، به چپ چپ
دکتر مرتضی مجدفر*
زبان مادری
من تا قبل از آن که به مدرسه بروم، اصلاً فارسی صحبت نکرده بودم. نیازی هم نداشتم که صحبت کنم، ترکی، هم در خانه و هم در مدرسه و هم در کوچه و بازار، نیازهایم را مرتفع میکرد. در طول تمامی سالهای دوره دبستان هم، به رغم آنکه درسهایمان را فارسی میخواندیم، ولی اغلب با معلمان و بچهها ترکی حرف میزدیم، هر چند طبق بخشنامهای که در سال ۱۳۴۸، یعنی موقعی که من وارد کلاس اول ابتدایی شدم، از طرف اداره فرهنگ آن موقع ابلاغ شد، برای کسانی که با معلمان و کادر مدرسه فارسی حرف نمیزدند، جریمهای ریالی تعیین شده بود، که اغلب از سوی مدرسه جدی گرفته نمیشد. بهخاطر همین بدون نیاز جدی به فارسی حرف زدن، خودم را تا دوره راهنمایی بالا کشیدم. در دوره راهنمایی، دو اتفاق بد جوری مرا به هم ریخت. یکی آمدن معلم زبانی به نام آقای حسینی که هم فارس بود، هم انگلیسی درس میداد و هم اصلاً ترکی حرف زدن در بساطش نبود. او، وقتی انگلیسی درس میداد و ما نمیفهمیدیم، نهایت کمکی که میکرد توضیح همان درس به فارسی بود که باز قوز بالا قوز بود.
اتفاق بد دوم که خیلی اذیتم کرد، مربوط به مدرسه نبود، ولی خیلی چالشبرانگیز بود. پدرم دوستی صمیمی داشت به نام جواد آقا که ساکن شیراز بود و پدر و مادرم، زمانی به دلایلی، میهمان آنها در شیراز شده بودند. در تابستانی که من دوم راهنمایی را تمام کرده و آماده رفتن به پایه بعدی بودم، این دوست محترم پدر، همراه با خانواده خود به تبریز آمده بودند. آنها نشانی مغازه پدرم را داشتند و مستقیم از فرودگاه به آنجا آمده بودند و از بد حادثه، من هم نزد پدر بودم.
گفتوگوی پدرم با جوادآقا را کامل میفهمیدم، ولی اگر قرار بود من هم حرفی بزنم، واویلا بود. پدرم به منزل زنگ زد و به مادرم گفت که مهمان داریم و سفارشهای لازم را برای تمهید مقدمات مهماننوازی یادآور شد و بعد جواد آقا و خانوادهاش را به من سپرد تا آنها را با پای پیاده تا منزل که البته خیلی هم دور نبود، راهنمایی کنم. نمیدانستم چه بکنم.
راه افتادیم. چند قدمی جلوتر رفتیم، ولی هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. البته رد شد، بدل نشد. یعنی آنها چیزهایی میگفتند، من هم میفهمیدم، ولی نا و توان پاسخ دادن نداشتم. چاره کار را در سرعت دادن به گامهایم دیدم و فاصله گرفتم، به طوری که در پنجاه متری آنها قرار گرفتم. من در انتها و آنها در اواسط کوچه. ایستادم. صبر کردم قدری نزدیکتر شوند. با دستم سمت چپ را نشان دادم و باز حرکت کردم و فاصله گرفتم. آنها مرا میدیدند. از چشمشان دور نمیشدم و همواره مرا میدیدند که دستم به چراغ راهنما تبدیل شده و مرتب در کوچههای پیچ در پیچ محله راستهکوچه تبریز، آنها را به سمت راست یا چپ هدایت میکند. این دیگر آخرین پیچ بود و تا لحظاتی دیگر مقابل در منزلمان میرسیدیم و میتوانستم با دست در را نشان بدهم، در بزنم و نفسی به راحتی بکشم. و همین کار را کردم.
خیس عرق بودم. دوست داشتم مقابل در منزلمان چاهی باز شود و مرا به درون خود ببلعد. ولی دوست داشتن بیهودهای بود. تابستان تبریز با گرمای خشک خود، و شرم از اینکه نمیتوانم فارسی حرف بزنم، سر و صورتم را پر دانههای شبنمگونه عرق پر کرده بود. قرمز قرمز شده بودم، درست مثل لبو، ولی وسط مرداد ماه!
قبلاً از پدرم شنیده بودم قشقاییها هم دور و بر شیراز زندگی میکنند و زبانشان ترکی است. با خود میگفتم اینها که شیرازیاند، اگر ترکی بلد بودند، چقدر خوب میشد. ایستادم تا برسند. رسیدند. باز حرفهایی زدند که توأم با خنده بود، ولی تشکر فراوان هم لابلایش موج میزد. جواد آقا و خانوادهاش یک هفتهای مهمان ما بودند. در این مدت، کم و بیش و چند جملهای با آنها فارسی زدم، ولی هنوز دلگیر بودم؛ و وقتی کیف جواد آقا از گشتوگذارهای روزانه یا شبانهای که پدرم به پاس پاسخگویی به مهماننوازی آنها از خودش و مادرم در شیراز برایشان ترتیب میداد، کوک میشد و برای چندمین بار داستان «به راست راست، به چپ چپ» من در آوردن آنها به منزلمان را تعریف میکرد، بد جوری به هم میریختم؛ مثل به هم ریختنهایی که بعضاً تا الان که ۵۷ ساله شدهام، ادامه داشته است و آن مثلاً مسخره کردن چگونگی تلفظ «ق» توسط من، به وسیله مجری برنامهای که از میان سخنرانی تخصصی و علمی ۳ ساعتهام، همه چیز را رها کرده و به چگونگی ادا شدن چند حرف گیر داده که در واقع در پدید آمدن چگونگی تلفظ این مخارج هیچ نقشی نداشتهام.
بعد از ماجرای جواد آقا، زندگی روال طبیعی و ترکی خود را در مدرسه و منزل و اجتماع طی میکرد که واپسین روزهای سال ۵۶ و هنگامه شکلگیری اجتماعات دنبالهداری فرا رسید که منجر به انقلاب شد. پدرم قبل از به دنیا آمدن من در سال ۴۲، و در فاصلۀ سالهای ۳۵ تا ۴۱، هنگامی که برادر و خواهر بزرگترم کودکانی کم سن و سال بودند، درگیر فعالیتهای سیاسی ناشی از نهضت ملی شدن نفت شده و تمامی این سالها را دور از وطن در کشورهای عربی و سپس بعد از بازگشت به ایران، در زندان گذرانده بود. وقتی از آذر ماه ۵۶، در گوشه و کنار شهر، برگزاری اجتماعات و نشستهایی اعلام میشد، ساواک تبریز، بدون آن که با گروه تشکیل دهنده برنامه کاری داشته باشد، پدر مرا به سازمان امنیت فرا میخواند و او را تا اتمام نشست مذکور در بازداشت موقت نگه میداشت. در اوایل بهمن، رئیس ساواک به پدرم اعلام میکند ما مجبور به رعایت این رویه هستیم، اگر اعتراض دارید، از تبریز بروید. این یعنی، نوعی تبعید محترمانه و بدین گونه ما در آخرین روزهای بهمن ۵۶ به اصفهان رفتیم، نزد برادرم که افسر هوانیروز بود. با حاشیههای این کوچ اجباری کاری ندارم، من داستان فارسی ندانی خودم را میخواهم ادامه بدهم.
از ۳۰ بهمن سر کلاس رفتم. اول دبیرستان و میان بچههایی که فارسی حرف میزدند، منتهی متفاوتتر و البته با لهجهای که اگر دقت میکردی، اکسنتهایی مشابه زبان ترکی ما در زبانشان موج میزد. مثلاً آنها هم «جوجه» را مثل ما با غلظت فراوان تلفظ میکردند و البته برخی لغات دیگر را. ولی مسئله اصلی این بود که فارسی آنها جور خاصی بود و واقعاً خیلی از حرفهایشان را نمیفهمیدم. از بد حادثه، روز دوم حضورم در مدرسه که انگلیسی داشتیم، با کمال تعجب دیدم که همان آقای حسینی، دبیر فارس زبانمان در تبریز سر کلاس آمد. خدای من! میگویند دنیا خیلی کوچک است، ولی نه این قدر کوچک! آن هم در اصفهانی که نصف جهان است.
حسینی اصفهانی نبود و اوایل نمیدانستم چگونه این جا آفتابی شده است، ولی بعدها که برادرم با او صحبت کرد، متوجه شدیم در کارشناسی ارشد دانشگاه اصفهان، که البته آن موقع برای خود در حد پستدکترا بود، قبول شده و اجباراً درست مانند حضورش در تبریز که کارشناسیاش را در دانشگاه تبریز میخواند، به اصفهان آمده است. با حسینی همان ماجراهای تبریز را داشتیم، ولی این جا کمی بیشتر هوایم را داشت، شاید هم گفتوگویش با برادرم در لباس همافری، که آن سالها علاوه بر نظامیگری، عمدتاً به روشنفکری و فرهنگی بودن هم شهره بودند، بیتأثیر نبود.
از حسینی که بگذریم، اصلیترین چالش من با دبیر شیمیمان بود که واقعاً نمیفهمیدم چه میگوید. اسم این دبیر محترم، علیرغم حافظه خوبی که در به یاد سپردن اسامی دارم، به یادم نمانده است. فکرش را بکنید ترکی که از تبریز آمده و به سختی معنی «گرفتن، خریدن، تهیه کردن» را متوجه میشود، یک دفعه واژهی «استِدن» را در جملهای بشنود و در آن واحد متوجه شود گوینده چه میگوید: «علی یک بسته ۱۲ تایی برگۀ تورنسل استد!»
روز اولی که شیمی داشتیم به منزل آمدم و زانوی غم به بغل گرفتم. برادرم وقتی آمد، بلافاصله متوجه ماجرا شد و با لهجه اصفهانی و نه ترکی، پرسید:«دادا مورتضایی! چِده؟ وخی زانویی غم نگی!» گفتم:«داداش! معلم شیمی چند تا مسئله داد و گفت اینها را بدید خدا حل کنه! آخه مگه خدا هم مسئله حل میکنه؟!»
برادرم با من کلنجار رفت و لغات متعددی را گفت و معنای اصفهانی آنها را توضیح داد و آخر سر مثل ارشمیدس، فهمید دبیر شیمی چه گفته است. او گفته بود:«این مسئلهها را خودادون حل کنین، بیارندِشون!» خودادون، با گویش اصفهانی یعنی خودتان و هیچ ربطی به خدا و پیامبر ندارد.
در اصفهان، از سر اجبار و ناچاری، قدری فارسی حرف زدنم تقویت شد. گلیم خودم را به سختی از آب بیرون کشیدم و پس از تنها هفت ماه اقامت، در دهم شهریور ۵۷ به تهران آمدیم که تا به امروز سکونتم در این شهر ادامه داشته است.
دوم دبیرستان را در مدرسهای در محله ترکنشین امیریه و با همکلاسیهایی که نصف بیشترشان ترک بودند، با معلمان و کادری تقریباً ترکنشین از مهر ۵۷ آغاز کردیم که تا حدود ۱۳ آبان ادامه یافت و بعد بدون کوچکترین کار آموزشی- که لااقل این روزها به صورت نیمبند در دوران کرونا در فضای مجازی رایج شده است- تا پایان بهمن تعطیل شدیم و از یکم اسفند به مدرسه بازگشتیم که سال تحصیلی نیمبندمان را در دو و نیم ماه باقیمانده تا پایان اردیبهشت، که تازه بیست روز آن هم به تعطیلی شب عید و خود ایام عید میگذشت، سپری کنیم. سالی که در تاریخ آموزشوپرورش کشورمان، تحفهای بیبدیل است!
روز اول، موقع بازگشت به منزل، در بساط روزنامهفروشی، مجلهای دیدم که از قرار همه مطالب آن به ترکی بود. همین چند روز و چند ماه پیش بود که مقابل دانشگاه تهران اولین روزنامه ترکی آن سالها یعنی «اولدوز» را خریده بودم. پدرم میگفت حتماً به تدریج نشریههای ترکی بیشتری منتشر خواهد شد، دقت کن حتماً آنها را بخریم…
مجله جلد سفیدی داشت و در ۱۶ صفحه چاپ شده بود. مجله را خریدم و به منزل آوردم و با پدرم آن را خواندیم؛ مجلهای کمحجم با کلی خبر، مقاله، شعر و مطالب خواندنی.
عصر، پدرم در حالی که مرا صدا میکرد، گفت: «آماده شو، برویم به آدرسی که اینجا نوشته شده!» و به نشانی نوشته شده در صفحۀ آخر همان مجله اشاره کرد.
زندهیاد پدرم به رغم سن کمی که داشتم، رفتار بسیار دوستانهای با من داشت و او را علاوه بر پدر، یک دوست صمیمی و باصفا نیز به شمار میآوردم.
لباس پوشیدم و به راه افتادیم. مقصد دفتر مجله و هدف، دیدار با حسین دوزگون، سردبیر مجله بود. در دفتر مجله با جوانی حدود ۳۳-۳۰ ساله با چشمانی سبز روبرو شدیم که کلاه پشمی- از آنهایی که آن وقتها به کلاه صمد بهرنگی معروف شده بود- بر سرگذاشته و بسیار صمیمی، باهیجان و باصلابت بود. پدرم گفت: «میخواهم حسین دوزگون را ببینم.» جوان پرحرارت گفت: «من صدیقام، حسین محمدزاده صدیق. هنوز حسین دوزگون نیامده است. هر حرفی داشته باشید، من به ایشان خواهم رساند.»
پدرم حسین محمدزاده صدیق را میشناخت و حتی بعدها در راه بازگشت به خانه به من گفت که تاکنون او را ندیده بودم، ولی بسیاری از آثارش را با امضای ح. صدیق خواندهام. او این را به خود آقای صدیق هم گفت و حتی به این نکته اشاره کرد که وقتی من کارهای شما را میخواندم، فکر میکردم آدم بسیار مسن و دوراندیدهای آن را نوشته است، نه فردی سیساله.
آقای صدیق اصلاح کرد و گفت: «خیلی ممنون. ولی من الان ۳۳ سالمه.»
پدرم چند تا شعر داد. بعد با توجه به سنش، خاطراتی از دوره حکومت ملی در سال ۱۳۲۵ و دورۀ مصدق را بیان کرد و توصیههایی کرد در این مورد که چه کار کنید تا از چالشهای دوران، سالم سر بیرون بیاورید. توصیههای پدرم برای آقای صدیق و تجربههایی که از دوران مشروطه به او رسیده بود و نیز تجربههای خودش از جنگ جهانی دوم، سال ۲۵ و ۲۴ و ماجراهای ۱۵خرداد، خیلی برای من تازگی داشت و بعضی از آنها را برای اولینبار بود که میشنیدم. آخر سر گفت: «این مرتضای ما هنوز دانشآموزه… دو سه سال باید درس بخونه… بچه است… دیپلم ندارد. از شما و نیز آقای دوزگون خواهش میکنم دست او را بگیرید و در نوشتن، بهویژه ترکی نوشتن او را یاری دهید او را به شما میسپارم…».
قرار شد از فردا، عصرها من به دفتر مجله بروم. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. در راه پدرم گفت:«فکر میکنم صدیق ما همان دوزگون خودمان است… »چند هفته بعد خودم هم این را فهمیدم و این درست، زمانی بود که بر سر خوان گسترده معرفت او نشسته بودم.
و این گونه بود که من شروع به نوشتن کردم: جوانکی کم سن و سال که به طور رسمی ترکی نخواند و هیچ گاه شرایط مهیا نشد تا او زبان مادریاش را به طور رسمی فرا بگیرد.
نزد دکتر صدیق شروع به کار کردم. چگونگی قلم به دست شدنم را در مطلبی دیگر در شمارۀ ۴۹ مجله شوکران به مدیرمسئولی و سردبیری پونه ندایی، که به مناسبت ۵۰ سالگیام منتشر شد، نوشتهام. ولی جالب بودن ماجرا در این است که از اسفند ۵۷ تا تیر ۵۸، تقریباً هر مطلبی که به سفارش و با توصیههای قلمی دکتر صدیق، که اکنون عاقلهمردی ۷۵ ساله است، نوشتم، ابتدا توسط او از ابتدا تا انتها ویرایش، تصحیح و در نهایت پاره شد.
رسم دکتر صدیق این بود که در تمام مدتی که مطلبت ویرایش میشد، باید سرپا و درست کنار میز او میایستادی و نظارهگر کارهایش میشدی. در تیر ۵۸، بعد از این که یکی از مطالبی را که نوشته بودم، ویرایش کرد، دوباره به صفحه اول برگشت. این خیلی خوشحال کننده بود. او، اول تیتر مرا خط زد و یک تیتر دیگر برایش انتخاب کرد. بعد اسمم را خط زد و گفت:«یک اسم مستعار بگو!» تقریباً اعتراض کردم و گفتم مگر مرتضی مجدفر چه عیبی دارد؟ گفت:«میدانی این چندمین مطلبی است که نوشتهای و من پارهاش کردهام؟!» بعد فهرستی در آورد که نام تمام مطالبم داخل آن نوشته شده بود: ۲۷ مطلب، و اگر این یکی هم اضافه میشد، عدد ۲۸ را نشان میداد.
گفت:«دلم به حالت سوخت! زیادی اذیت شدی… ولی بهتر است این مطلب به اسم خودت نباشد…» و بعد اضافه کرد و گفت:« چند ده سال دیگر تو نویسنده معروفی میشوی و این نوشتهی ضعیف هم در میان فهرست آثار تو خودنمایی میکند. آن وقت مرا نفرین میکنی و میگویی چرا فلانی اجازه داد این خزعبلات به نام من چاپ شود!»
و این چنین بود که من بدون حضور در هیچ کلاس نویسندگی و تنها با حضور در کلاس تجربی دکتر صدیق و زندگی در میان مردمان سرزمینم نویسنده شدم و اولین مطلبم با امضای مستعار چاپ شد. از آن امضای مستعار هنوز هم استفاده میکنم و البته هم مطالب ضعیفم و هم مطالب دلی و نوستالژیکم را با آن امضا منتشر میکنم. البته این امضا به قول معروف محفوظ است.
تا سال ۶۳، هیچ اثر فارسی از من چاپ نشد، چه در مطبوعات و چه به شکل کتاب. من نویسندهای در حوزه ادبیات، شعر، فولکلور و فرهنگ ترکی محسوب میشدم و از همه مهمتر نوشتن داستان به زبان مادریام را از همه جدیتر میگرفتم، به طوری که استاد گنجعلی صباحی، پدر داستاننویسی معاصر ایران، در مراسم بزرگداشتی که در سال ۱۳۶۶ برای ایشان برپا شده بود، با اظهار لطف فراوان و در حالی که بسیار جوان بودم، از من در مقام یکی از افراد فعال و تأثیرگذار در حوزه نثر ترکی معاصر نام برد.
از سال ۶۳ که نخستین کتاب فارسیام منتشر شد، به طور توأمان نوشتن در هر دو زبان ترکی و فارسی را ادامه دادم. ترکی مینوشتم، چون دلم میخواست، چون یک آرزوی سرکوب شده بود، چون مورد تمسخر واقع شده بودم و چون نتوانسته بودم در این زبان از کودکی تحصیل بکنم و فارسی مینوشتم، چون زبان رسمی کشورم بود، مخاطبان بیشتر و شاید بهتر است بگویم سهلتری داشت و از همه مهمتر، دانشی را که در دورههای آموزش عالی خوانده بودم، میتوانستم با آن ترویج کنم. همچنین، اگر برای چاپ یک مجموعه داستان ترکیام، میبایست سرمایهگذاری مالی بدون برگشت میکردم، کتابهای فارسیام به چاپهای چندم میرسید و بدون رودروایستی، عایدی فراوانی را نصیبم میکرد. بدون اغراق باید بگویم هیچ یک از کتابهای فارسی من در چاپ اول نماندند و برخی از آنها، در حالی که کمکدرسی و آموزشی هم نیستند، به چاپهایی بالاتر از ۳۰ رسیدند.
اکنون در آستانه ورود به قرنی جدید، در حالی که هنوز زبان مادری من در کشورم به رسمیت شناخته نشده و علیرغم اجازه قانون اساسی، همواره از سوی برخی افراد با ترویج آن مقابله شده است، تعداد کتابهای چاپ شده فارسی و ترکی من و شمار نشریاتی که در آنها مطلبی با قلم من منتشر شده یا سردبیری و فعالیت در تحریریه آن را عهدهدار بودهام، به دهها عنوان میرسد. در این سالها، در مقابل پیشنهاد بسیاری از دوستانم که با اشاره به حقالتحریرهای خوبی که از نوشتن نصیبم میشود، از من خواستهاند با مقداری از این ارقام، زبان و لهجهام را عمل کنم، کلاس فن بیان بروم و تلاش کنم «ق» را درست تلفظ کنم و هنگام تلفظ واژهای مانند شهر «کرکوک» که ۳ تا «ک» کشنده و جانکاه دارد، تن و بدنم نلرزد و درست تلفظش کنم، مقاومت کردهام و در همه سخنرانیها و کارگاههایی که در سراسر کشور برگزار میکنم، خواستهام همان کودک ترک زبانی باقی بمانم که در کوچه پس کوچههای تبریز به راست راست و به چپ چپ میکند، ولی دوست ندارد زبان و هویتش را ترک کند.
* مرتضی مجدفر دکترای مدیریت آموزشی دارد و سالها در آموزش و پرورش، نشریات رشد و فضاهای علمی و نشریات کشور فعالیت داشته است. از او تاکنون ۸۵ کتاب فارسی و ۱۸ کتاب ترکی به چاپ رسیده که بسیاری از آنها در حوزه آموزشی بودهاند.
2 پاسخ
سلام
کودک کلاس اولی من از سال ۸۲ دیگر چاپ نمیشود و به جای آن کتاب راهنمای ورود به اول دبستان چاپ میشود که اکنون به چاپ یازدهم رسیده است و ۱۲۰ هزار تومن قیمت دارد. برای دریافت این کتاب در تلگرام در @m.majdfar پیام بگذارید یا روزهای زوج به ۸۸۳۴۵۲۱۷ زنگ بزنید
باسلام و احترام
جناب آقای دکتر خیلی خیلی تلاش کردم جهت خرید کتاب کودک کلاس اولی من
متاسفانه نتونستم این کتاب رو خریداری کنم
راهنمایی می فرمایید