سرایههای مفتون؛ صدیقترین آیینهی صداهای انسانی- بخش یکم: زندگی و آثار
حسن ریاضی
استاد یدالله مفتون امینی یکی از درخشانترین چهرههای شعر معاصر ایران است. شاعری که بیش از شش دهه در عرصهی ادبیات ایران حضوری خلاق و بارآور داشته و امروز هم با تجربهای گران، امید پرفروغ، دید و بیانی نوین و شعرهای تر و تازهاش، افقهای جدیدی در چشم انداز سرایندگان این سرزمین فرا میگشاید.
یدالله امینی متخلص به «مفتون» که در جامعهی ادبی ایران به مفتون امینی مشهور است، در سال ۱۳۰۵ در روستای«هولاسو» در ۵ کیلومتری شاهیندژ (سایین قالا) واقع در جنوب شرقی ارومیه؛ سهراه میاندوآب، در یک خانوادهی خرده مالک متولد شد. استاد در مصاحبهها و گفتگوهای خصوصی با دوستان خود گفتهاند:
«تا حدود هشت سالگی در ده بودم. الفبا و نوشتن و خواندن را در مکتب مرحوم «میرزا عبدالعلی بیک انصاری» آموختم با مقدمهی گلستان و دو سه سورهی کوتاه از قرآن و مشق و خط و حفظ چند تا نوحهی محرم؛ و خارج از مکتب من بودم و یک پیراهن کرباس بلند و بیلچهای در دست که میرفتم طرف چشمهها و پای کوه روی تپهها و یا تخته سنگهای بلند، ده را از دور تماشا میکردم، در بازگشت جویها را تمیز میکردم، بالاترین لذتم رساندن آب به پای علفهای کناره گذراندن آب از آبراهههای زیر دیوارها و چینهها بود و چه بسا نمیتوانستم. شبها هم که پشت بام میخوابیدم، مواقع بیخوابی آسمان را نگاه میکردم و به صدای غازها گوش میدادم و اغلب شکایت میکردم که چرا چراغها را در ایوان و بالاخانه زودتر خاموش نمیکنند و صبح با صدای گنجشکها و هیاهوی بردن گوسفندها بیدار میشدم. ضمناَ از اسب سواری و شکار که برادرانم خیلی خوششان میآمد چندان لذتی نمیبردم. کمی بزرگتر که شدم شاعری یا ناطمیام گل کرد و هر تابستان یک دفتر شانزده برگی را پر میکردم: نام شهرها، گلها، میوهها، پرندهها، آدمها و همه نیز به وزن شاهنامه بحر متقارب و این آشنایی با شاهنامه را هم از معلم مکتب داشتم که خودش میخواند و به ما که سه نفر بودیم فقط میگفت که گوش کنید. حدود سال ۱۲ یا ۱۳ به تبریز آمدیم. سه- چهار کلاس در این دبستان و سه چهار کلاس در آن یکی و در سال ۱۳۱۹ در کلاس ششم ابتدایی شاگرد اول مدارس تبریز که بعداَ به علت ضعف در ریاضیات چون حساب را از کلاس سوم و چهارم شروع کرده بودم، فقط دوبار آن هم در سطح مدرسهی خودمان به شاگرد ممتازی رسیدم و بالاخره در دبیرستان «فردوسی» تبریز سال شش متوسط را در رشته ادبی تمام کردم و این دبیرستان فردوسی در آن موقع در تهران هم شناخته شده بود و بهترین دبیرهای طبیعی و ریاضی بعدها از آنجا به تهران منتقل شدند… سال ۱۳۱۹ در مجله راهنمای زندگی که مربوط به حسینقلی مستعان بود در آن جا شعر لطفعلی صورتگر، گلچین معانی، پروین اعتصامی، اخگر و دکتر مهدی شیرازی چاپ میشد و هر کدام کلیشه داشتند؛ شعر مرا هم از شهرستان تبریز با قید نام شهر، چاپ کردند؛ شعری دربارهی وطن پرستی. در خرداد ۱۳۲۰ بود که سه ماه بعد هم جریان شهریور پیش آمد من گفته بودم:
دارم امید آن که جوانان جان نثار
جان در ره شرافت میهن فدا کنند
پس ازشهریور ۱۳۲۰، بعد از اشغال ایران، دنیا به یکباره عوض شد. انکشاف عظیمی در تمام زمینهها پیش آمد، مثلاً زبان خارجی یاد میگرفتم. تا قبل از آن کسی جرأت نمیکرد زبان روسی، آلمانی حتی انگلیسی را یاد بگیرد. سانسور هم که همیشه بود، مثلاً در روزنامهی ستاره ایران نوشته بودند جنگ انگلیس با ایرلند، بعد سانسور کردند و در شمارهی بعد نوشتند جنگ انگلیس با خارج. کتابهای خودآموز زبان، موسیقى غربى، شطرنج و بحثهای سیاسى چیزهایى بود که با آنها آشنا شدم. تغییرات و شکفتگى عجیبى رخ داد. در آن دوران (از سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲) چاپ روزنامهها اوج گرفته بود. تقریباً همه روزنامه داشتند. در آن سالها آزادى زیادى بود. بعد که حزبهای مختلف باز شدند نوشتهها و آثار آنها را مطالعه میکردم. مجموع اینها باعث شد که من شعر را رها کنم. زیرا دیدم که در عرصههای دیگر هم میشود پرواز کرد و اوج گرفت. به هر حال من تا ۱۳۳۰شعر را تعطیل کردم. در آن زمان فعالیت سیاسى مىکردیم. یکى از شعرهایى که گفتم و سیاسى هم بود در سال ۲۳ بود. روسها در تبریز به حزبى با عنوان اتحادیهی زحمتکشان اجازهی فعالیت داده بودند. موقعى که همه یک حرف را میزدند پاسبانها کارى نداشتند. کسى از تهران آمده بود به اسم خلیل آذر براى سخنرانى. آن روز اختلاف پیش آمد. عده اى موافق بودند و عده اى مخالف. پاسبانها حمله کردند و ۲ نفر در آن میان کشته شدند. با یکى از دوستان شعرى گفتیم که در مجله فریاد تبریز چاپ شد:
کارگرا خون تو ریختند
خون تو با خاک درآمیختند
خون تو بر خاک چو ریزد چه باک
زود برآید ثمر خون پاک.»
سال ۱۳۲۵ در رشتهی ادبی دیپلم متوسط را دریافت میکند و به همراه دوستانش عازم تهران میشود. پیشهورى هم کارتى نوشته خطاب به دکتر سنجابى در تهران و از او خواسته بود تا براى آنها جایى اطراف تهران آماده کند تا از محیطهای آلوده به کنار باشند. بعد از کنکور وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد. در دوران دانشجویی با شخصیتهایی همچون «ملک الشعرای بهار» و «دکترمصدق» و… دیداری داشته:
«ملک الشعرای بهار را در سال ۱۳۲۷ در اتاق کافهی شهرداری تهران (حال تبدیل به مرکز و مجموعه تئاتری شده است.) دیدیم که همراه دو دانشجوی دیگر به نمایندگی دانشجویان دانشکدهی حقوق رفته بودیم. تا وارد شدیم نگاه دقیقی کرد و با فشار بر دستهی عصا بلند شد و ما هنوز نشسته بودیم. دو سه کلمهای با ما احوال پرسیمانندی کرد و آمد بیرون و در جایی مثل ایوان ایستاد. عدهای حدود بیست نفر جمع شدند و او سخنرانی کرد و این جمله عیناً و دقیقاً در حافظهام مانده است: «جوانان بروید و با جبین گشاده به جناب قوام رای بدهید!»
از خیابان شاه آن موقع (جمهوری اسلامی امروز) رد میشدم. آن هم به نظرم در سال ۱۳۲۷ بود، دیدم عدهای حدود سی- چهل نفر عکس بزرگ آقای کاشانی را میبرند و صلوات میفرستند. من هم به فاصلهی کمی از آنها راه افتادم که رفتند و از خرابهها و پشتههای آخر آن خیابان رد شده و به خانه «دکتر مصدق» وارد شدند و به تعبیر دیگر«وارد شدیم». مصدق آمد به ایوان و تا عکس کاشانی را به او دادند، برداشت و گذاشت روی سرش. توی حیاط پشت در ورودی صف کشیدیم و مصدق عصا زنان آمد وبا همهی ما دست داد (چه دست استخوانی گرم) و چه دست فشردنی همراه نگاه نافذ توی چشمها و چند کلمهای از ما و از او. یادش بخیر.»
رشته حقوق قضایی را در سال ۱۳۲۸ به پایان میرساند. به شهر تبریز برمیگردد و به استخدام دادگستری در میآید. در کسوت قاضی دادگستری مشغول به کار میشود. مدتی در مراغه، خوی، ارومیه، قضاوت میکند و بعد در تبریز قضاوت را ادامه میدهد و با محافل ادبی، هنری و روشنفکری رابطه دوستانه برقرار میکند:
«سال ۱۳۳۰ به رضائیه (ارومیه) رفتم. دادیار دادگسترى بودم. دوستى داشتم به نام عیسى اشتریه که با هم استخدام شده بودیم. آن موقع بازرس مىفرستادند براى انتخابات شهرستانها و او رفت به سیستان. روزى ۵۰ تومان فوقالعاده مىدادند. عیسى گفت که خوب است و رفت. آن زمان وضعیت سیستان به هم خورد. فرماندار آنجا آقاى کوثرى و عیسى اشتریه به طرز وحشتناکى کشته شدند. عیسى را در گونى انداخته بودند و چند نفر با چماق زده بودند که حتى استخوانهایش هم خرد شده بود. وقتى خبرش آمد براى او شعرى گفتم اما این شعر جایى چاپ نشد:
دردا که چه زود رفتی ای دوست
وز رفتن خود نگفتی ای دوست
با آن همه آرزو، دریغا… ؟
در سینهی خاک خفتی ای دوست
بین مهاباد و ارومیه بندر زیبایی هست به نام حیدر آباد. ماه خرداد بود دریاچه آنجا طوریست که کوه و ساحل دیده نمیشود و این طرف هم مزرعهی سبز با گلهای زرد بود. سال ۱۳۳۱ شعر «دریاچه» را آنجا گفتم:
دریاچه هر زمان که ترا ببینم
بر عمر و آروزی خود اندیشم
دریاچه را که گفتم، رئیس دادگسترى شعردوستی داشتیم. برادرش دکتر مجتهدى، تقریظی نوشت و آن را با دریاچه «لامارتین» مقایسه کرده، و از شعر دریاچهی «لامارتین» هم بهتر تشخیص داده بود. از آن موقع به بعد غزل مىگفتم، البته شعر نیمایى هم داشتم. «فریدون مشیری» شعر دریاچه را برای آنتولوژی دو جلدیاش انتخاب و چاپ کرد. من هم یکباره تشویق شدم و شروع کردم بازهم به شعر گفتن، ادامهاش به صورت غزل و چهار پاره بود و گاه قطعات کوچک ابتکاری و یا رباعیهای فلسفی.»
سال ۱۳۳۳ سال طلایی آشنایی گسترده مفتون با شاعران بود، در این سال با شهریار، نیما و جمعی از شاعران تهرانی آشنا میشود. آشناییها را چنین به یاد میآورد:
«با شهریار از سال ۳۳ آشنا شدم و اولین دیدار ما در یکی از اتاقهای ادارهی کل راه آذربایجان بود که شهریار میآمد آنجا نزد یکی از دوستان خود (آقای تقوی) مینشست و ملاقات با مردم در آنجا برای هر دو طرف آسانتر بود. من که وارد شدم و سلام دادم ولی خواستم پالتوی خود را از جای رختی بیاویزم و جارختی هم هیولا و بلند بود، گفتم «دست من کوتاه و جارختی بلند» شهریار حدود چند ثانیه مات ماند و بعد با پوزخند مانندی گفت: «کاش، یارب داشتم بختی بلند» او خیلی زود مرا با شاعر بودنم تحویل گرفت. من از شهریار نکتههای زیادی آموختم… دوستی من با شهریار حدود ده سال اول از روی اشتیاق و تقریباً ده سال دوم از روی احترام بود. من او را شاعرترین شاعر معاصر میدانم البته این به معنای بهترین و معاصرترین شاعر نمیباشد. من از قضاوت و وکالت استعفا دادم و به تهران آمدم. آن زمان فرخ تمیمی، شیبانی، فریدون کار، شهاب ابراهیمزاده، نصرت رحمانی و شاهرودی بودند و سردستهی ما محمد زهری بود. هر روز صبح میرفتیم طرف نادری و استانبول در کافه فیروز. همه جمع میشدند و شعر میخواندند من دیگر قضاوت وکالت را فراموش کردم. یک وقتی دیدم که اواخر آبان آمدهام تهران و حالا اواسط بهار است و من با آنها مشغول شعر بودم. خیلی جالب بود. از صبح تا یازده شب مینشستیم آنجا… شعر «توسن» را در کافه نادری تمام کردم. آن روز احمد رضا احمدی، سیروس آتابای، نصرت رحمانی و براهنی هم بودند. من آنرا پاک نویس کردم و دادم به نصرت رحمانی که آن موقع در مجله فردوسی بود. او هم برد چاپش کرد.
فریدون کار که آن موقع متصدی چاپ شعر در مجله سپیده و سیاه بود، مرا برد پیش نیما. سال ۱۳۳۳ بود. حدود ۹ صبح پُرسان پُرسان خانه نیما را پیدا کردیم. نیما تنها بود. تعجب کردم وقتی دیدمش. شباهتی به عکساش نداشت. آدم هیکلداری تصور میکردم نیما را. فریدون کار گفت که دوست شهریار از تبریز آمده است. خیلی صحبت کردیم. به دفعات به خانهاش میرفتم و پای کرسیاش مینشستیم. روزی از نیما پرسیدم که وزن افسانه را از کجا آوردهای ؟ گفت: در تکیه دولت تعزیه اجرا میکردند، از زبان علی اصغر یا علی اکبر خطاب به حضرت عباس میخواندند که: ای عموجان، عموجان کجایی… از آن عزاداری وزن افسانه را گرفتم.
با فریدون مشیری دوست بودم. از نظر ذهنی از او تاثیر میگرفتم، اما نه از لحاظ فرم. به نادرپور علاقهمند شدم و با رهی معیری دوستی داشتم. از سال ۴۲ و ۴۳ به آتشی هم علاقه پیدا کردم.
فروغ اولیه را دیدم. خانمی خیلی جوان بود. دوست من شهاب ابراهیم زاده، با فریدون کار دوست بود، خانم فریدون کار هم دوست نزدیک فروغ بود. من ۴ – ۵ بار او را در خانهی کار دیدم بعد هم چند بار در مجله سپید و سیاه. در اتاق آقای بهزادی مشاعره مانندی باهم داشتیم که جنبهی جدی نداشت. چند سطری شعر نوشتیم و با ردیف «چه»، نمیدانم با قافیهی «کوچ» که جزئیاتش در یادم نمانده است و بقیه چیزهایی بود در حد هندوانه سرخ و شیرین وخنک با هم خوردن در خانه فریدون کار.
با بیژن جلالی در ۱۳۱۸ در دورهی ابتدایی همکلاس بودیم. پدرش مدیر کل ادارهی پیشه و هنر بود (وزارت فرهنگ و هنر) روزی کتاب آب و آفتاب را با تصویر ساده و خیال انگیز در کتابفروشی دیدم که مال جلالی بود. خواندم و خوشم آمد. بعد هم پیدایش کردم. زمانی با ماشین او میرفتیم به مجلهها سر میزدیم و من او را باکسانی که نمیشناخت آشنا میکردم…»
شاملو را هم همان سالها از دور میشناخت. موقع چاپ دریاچه در چاپخانه با شاملو آشنا میشود. سالهای بعد از انقلاب دوستی نزدیک با شاملو داشته و تا مرگ شاملو هم این دوستی ادامه یافت. او برای شاملو احترام خاصی قائل است و از او به عنوان شاعر بزرگ یاد میکند شاعری در ردیف حافظ. شعرهای متعددی هم برای شاملو و آیدا سروده است. میگوید که دیدار شاعران به پیشرفت من کمک کرده است.
سال ۱۳۳۶ مفتون امینی اولین کتابش«دریاچه» را با تشویق فریدون مشیری منتشر کرد. سال ۱۳۳۷ با خانم انور اعظمی از خاندان مشهور کلانتریهای تبریز ازدواج کرد. خانم اعظمی زبان انگلیسی خوانده و در دبیرستانهای تبریز تدریس میکردند. اکنون بازنشسته و یار و همدم مهربان برای استاد هستند. این بانوی فرهیخته و اهل اندیشه سالهای سال است که با روی گشاده پذیرای مهمانان استاد مفتون است که اکثراً هم اهل شعر و هنر هستند. مجموعهی فصل پنهان را با عبارت «پیشکش واری به همسرم به خاطر دل نیکش، و دست نزدیکش» به این بانوی بزرگوار تقدیم کرده است. ناگفته نماند که در جواندلی و سلامتی استاد ما، این بانوی مهربان نقش بسیار مهمی دارند. سال ۱۳۳۹خزر و سال ۴۶ اولدوز دخترانشان متولد شدند.
سال ۴۰ با «یان رپیکا» مستشرق معروف که برای شرکت در جشن مولوی به ایران آمده بود، در دانشگاه تبریز آشنا میشوند. آنها ساعتی در اطاق مدیر دانشگده صحبت میکنند. یان رپیکا نطق جالبی در سالن دانشکده ایراد میکند. مفتون هم قصیدهای را که برای مولوی سروده بود میخواند. یان رپیکا شعر را میپسندد. ضبطش میکند و با خود میبرد.
سال ۱۳۴۴ مجموعه شعر «کولاک» از چاپ در میآید و مورد توجه روشنفکران و نخبگان جامعه قرار میگیرد. در سال ۱۳۴۶ (۱۹۶۸) روابط فرهنگی فرانسه مجموعهای از اشعار ۱۱ شاعر مشهور ایران از جمله فروغ و مفتوق امینی و… را با عنوان «کارکرد شاعرانه» با ترجمه دکتر مصطفی رحیمی، حسن هنرمندی و محمدعلی سپانلو به زبان فرانسه منتشر میکند.
مفتون در دههی چهل با انتشار اشعار خود به صورت کتاب، در مطبوعات، جنگها و برگزیدهها و آنتولوژیها به عنوان شاعر نوپرداز و محبوب حضوری پر رنگ دارد و علاوه بر شعر و شاعری در عرصهی فعالیت مطبوعاتی و فعالیت فرهنگی هم با جوانان اهل قلم دههی ۴۰ در تبریز دوستی و همکاری نزدیک داشت. با دکتر ساعدی، صمد و دوستانش در انتشار «آدینه مهد آزادی» همکاری و اشعاری از ناظم حکمت، علی آقا کورچایلی، علیرضا اوختای را به زبان فارسی ترجمه میکند. در سال ۱۳۴۷ «انارستان» را منتشر میکند که از سوی جامعهی روشنفکری، دانشگاهی، ادبی و مبارزین مخالف رژیم شاهنشاهی به گرمی استقبال میشود. از این به بعد، شاعر کولاک، شاعر محبوب رهروان صبح فردا و مورد غضب حکومت پهلوی میشود. در سال۵۰ به دنبال حوادث آن سالها و یورش ساواک به محافل روشنفکری و دستگیری گستردهی اهل قلم و متفکرین و روزنامه نگاران، مفتون هم از این یورش در امان نمیماند:
«از سال ۱۳۴۷ که «انارستان» من چاپ شد و به خصوص پس از جریان سیاهکل مرا خیلی اذیّت کردند، طوری که دیگر نمیتوانستم بنویسم. در آن مدّت همهاش دو یا سه شعر کلاسیک نوشتم. ساعدی هم نمیتوانست نمایشنامه بنویسد. اگر یک بار مرا میبردند و به زندان میانداختند خیلی راحتتر بودم تا این که چهل پنجاه مرتبه جوانکی صبح بیاید و بگوید جناب سرهنگ شما را به اداره احضار کردهاند. هر مرتبه میگفتم دارم میروم که دیگر برنگردم. آن سالها یادم است از پاسبان وحشت داشتم. در آن شرایط که دیگر نمیتوانستم کاری بکنم.»
کار به تهران به کمیتهی ضد خرابکاری کشیده میشود. یک سال این کش و قوس ادامه داشت و در نهایت شاعر را از قضاوت برکنار و در قسمت اداری و مطبوعاتی به کار میگیرند و سال ۵۱ بعد از انتقال به تهران از دادگستری اخراج میشود.
بعد از انقلاب دوباره به کار قضاوت دعوت و بعنوان مستشار دادگاه حل اختلاف استان تهران به کار قضا مشغول میشود. بالاخره در سال ۱۳۵۹ بازنشست میشود. یک سال هم به عنوان دادرس بازرسی کل کشور مشغول به کار میشود و نهایت به کار وکالت میپردازد. از وکالت هم زده شده، عطایش را به لقایش میبخشد. از آن تاریخ به بعد به کار شعر و شاعری میپردازد.
سال ۵۸ «منظومهی عاشیقلی کروان» را به چاپ میسپارد که مورد استقبال قرار میگیرد. در آن سوی رود دربارهاش مقالهها مینویسند و همسنگ حیدر بابای شهریار قرارش میدهند. سال ۱۳۷۰ فصل پنهان، سال ۱۳۷۶یک تاکستان احتمال، سال ۱۳۷۸ سپید خوانی روز، سال ۱۳۸۳، عصرانه در باغ رصدخانه، سال ۱۳۸۵من و خزان و تو، سال ۱۳۸۶شب ۱۰۰۲، سال ۱۳۸۷ اکنونهای دور، سال ۱۳۸۹از پرسههای خیال در اطراف وقت سبز و سال ۱۳۹۱ جشن واژهها و حسها و حالها و چند مجموعه شعر نیز آماده چاپ و از جمله آنها مجموعه اشعار آذربایجانی شاعر به نام «آجیچای» که توسط دوست شاعر و ناشرمان آقای سعید موغانلو به زودی وارد بازار خواهد شد. کتاب سفینه حافظش را هم نباید فراموش کنیم. همچنین چشم انتظار چاپ کتابهایی در باره شهریار و بهار و دیگرانش هستیم.