حمید بخشمند
اورهان کمال
چئویرن: حمید بخشمند
ترجمه: حمید بخشمند
سسلندیرن: حمید بخشمند

«اورهان کمال»‌‌‌‌ نویسنده سرشناس ترک (۱۹۷۰-۱۹۱۴) نخستین داستان کوتاهش را به سال ۱۹۴۰ چاپ کرد. از سال ۱۹۵۰ نویسندگی را به عنوان حرفه‌ اصلی خود انتخاب نمود. آشنایی‌اش با «ناظم حکمت» تأثیر ژرفی در هنر نویسندگی او برجای گذاشت. آن دو حدود سه سال و نیم (۱۹۴۳-۱۹۴۰) در زندان «بورسا» هم بند بوده‌اند.
«اورهان کمال» مؤلف ۲۶ رمان، ۲ نمایشنامه، یک کتاب خاطرات درباره «ناظم حکمت» و چند مجموعه داستان کوتاه می‌باشد. از میان آثار او مجموعه داستان‌های «سهم برادر» (۱۹۵۸) و «اول از همه نان! …» (۱۹۶۹) موفق به دریافت جایزه‌ای به نام «جایزه ادبی سعید فایق» شده‌اند. پس از مرگ نویسنده خانواده‌اش به تأسیس جایزه‌ای افتخاری به نام «جایزه‌ی ادبی اورهان کمال» دست زدند. این جایزه به بهترین رمان سال ترکیه تعلق می‌گیرد. داستان کوتاه «اول از همه نان!» که در زیر از نظر خواننده گرامی می‌گذرد، از کتابی به همین نام انتخاب شده است.

***

دیگر دیر شده است. «آی تن» زیر نور بی‌جان چراغی که از سقف اتاق آویزان بود، مشغول خواندن آگهی‌های هفتگی روزنامه بود. در ضمیمه روزنامه جهت اطلاع مشریان، سیاهه‌ای از کالاهای جدید چاپ شده بود. تنها خواندن نام آنها کافی بود که دل دختره را بلرزاند دستکشهای نخی‌ و پشمی، ساتن و توری، رنگی و ساده؛ قیمتشان هم از پانزده تا هفتادلیره. جعبه‌های پودر با قاب‌های نقره‌ یا مطلا به قیمت هفتاد وپنج تا سیصد لیره. النگوها، شانه‌ها، وسایل آرایش، گردن بندها، لباسهای مخصوص شب، لباسهای مخصوص میهمانی، روسری‌ها،‌ چکمه‌ها، کیف‌های دستی،‌ قندان‌های نایلونی و فلزی،‌ اشیای سفالین و…
نه، انتخاب دیگری پیش روی خود نمی‌دید. باید مدرسه را ول می‌کرد و می‌رفت دنبال کار. همین حالاست که پدر، مست و لایعقل از آبجو فروشی به خانه برگردد. و آن وقت برنامه همیشگی شکوه و شکایت یک بار دیگر از سرگرفته می‌شد: «شماها دیگه دارین کفرمو در می‌آرین،‌ دیگه جونمو دارین به لبم می‌رسونین! همه چی شد و از بین رفت… چن دفه به اتون بگم کارنیس،‌ کیه که حالیش بشه!… منتظرین که من کپه مرگمو بذارم بمیرم، اونوخ شماها به فکر کار بیفتین؟ گوش کن زن! از همین حالا به‌ات می‌گم برو یه جایی استخدامی چیزی بشو. بذار این دختره‌هم به فکر کار باشه. اصلاً همچنین فرض کنین که من نیستم، سقط شده‌ام و رفته‌ام پی کارم…»
همه امیدها و آرزوها داشت نقش برآب می‌شد؟ دیگر نه دبیرستان، نه دانشکده پزشکی، نه مدرک دکترا، هیچکدام را نخواهد دید…. یک زندگی بدون آینده! یک زندگی پر از فقر و نکبت به شکمی نیمه سیر و جیب خالی! مادرش بارها با چشمان پراشک دلداریش داده بود:«دخترم تو گوش به حرفای پدرت نده. درس و مشقتو ول نکن حالا که هم علاقه داری و هم استعداد بخون… ماها امروز هستیم و فردا نه….»
اما حالا از هر دواشان هم از پدرش و هم از مادرش می‌خواست که اجازه بدهند برود دنبال کار. هرکاری می‌خواهد باشد؛ رختشوئی،‌کف‌شویی و …. فرقی نمی‌کرد.بعد از آن جرو بحث‌های بی پایان چند شب نتوانسته بود بخوابد و تا صبح گریه کرده بود.
–           «دیگه گذشته اون روزای پرسعادتی که بابات قاضی بود تمام شدو رفت… یک وختی درخت بلوط ریشه دار و تنومندی وجود داشت. حالا ازش یک کنده بیشتر بجانمونده! آره، روزگار اینه…»
گفتن این حرفها عادت هر روزه پدرش شده بود.
–           «بس کن مرد! اقل کم از همسایه‌ها خجالت بکش. بدون این چرت و پرتهاهم تو ما رو تودنیا رسوا و بی آبرو کرده‌ای!»
–           «تف به آن آبروتون! »
–           «اما من نمی‌خوام مثه توتف بندازم. ناسلامتی مایه دختر دم بخت داریم. دست کم به آینده اون فکر کن!»
–           «مگه کسی به فکر من و آینده‌ام بوده! تجخ پونزده سال بیشتر نداشتم که یه توبره گدایی انداختن گردنم و از خونه بیرونم کردن! تو فکر می‌کنی که او وختا من دلم به در نیومد؟ نکنه فکر می‌کنی که من آدم نبودم و دوس نداشتم درس بخونم؟ وختی می‌دیدم که رفقام همه درس خونده و واسه خودشون کسی شده‌ان، انگار دونیارو روسرم می‌کوفتی. کی دلش به حال من سوخت و دستمو گرفت؟…»
–           «حالا که اینطور بود چرا ازدواج کردی و بچه پس انداختی؟»
–           «اگه تو از پشت پنجره‌تون نگام نمی‌کردی و منو از راه بدر نمی‌بردی، اگه لای صفحات رمان‌ها نامه‌های عاشقونه برام نمی‌فرستادی…»
–           «بس کن دیگه!»
–           « ها، چی شد؟ بازم از درو همسایه می‌ترسی؟»
–           «دختره…. آی‌تن خواب نیس داره می‌شنوه! تو که آبرو و حیثیت سرت نمیشه!…»
–           «بذار بشنوه! آخه این ازدواج به چه درد من می‌خوره؟ اونم ازدواج با دختر یک آدم متشخص، یک قاضی! ای کاش با دختر یک کارگر ساده ازدواج کرده‌بودم! اقل‌کم اونوخت می‌تونسیم کمک همدیگر باشیم از همدیگر خجالت نمی‌کشیدیم سرکوفتم نمی‌زد!»
–           «درسه اونوخت خیلی بهتر می‌شد. اما حالا دیگه از این حرفا گذشته دیگه دیر شده! »
–           «هیچم دیر نشده همیشه برای جبران اشتباه فرصت هست. حالا که اصرار داری دخترت آدم باسوادی بشه، برو دنبال رختشویی و کف‌شویی و آشپزی درخونه مردم. یک کلام به‌ات بگم و خلاصت کنم، هرچی از دستت برمیاد بکن… فقط دورمن یکی رو خط بکش! دختر خودته، خودت هم به فکرش باش!…»
آن شب این صحبت‌ها را پایانی نبود….
«آی‌تن» لحاف را کشیده‌بود روی سرش و به این حرفها گوش می‌کرد و اشک می‌ریخت. بیرون برف می‌آمد و کولاک تو کوچه‌ها به جولان درآمده بود. بادشیشه‌ها را زیر ضرب گرفته بود… مدتی می‌گذشت و بهار از راه می‌رسید. اما تو خانه نک ونال‌های شبانه لحظه‌ای قطع نمی‌شد.در چهره‌ مادرش که رو به پرمردگی می‌رفت، زیر آن نگاه‌های نگران و مضطرب سایه‌های عمیق و سیاهی به چشم می‌خورد. آیا این زن کم بنیه که از روماتیسم و ضعف در رنج و عذاب بود، می‌توانست توی خانه مردم رختشویی و آشپزی و از این جور کارها بکنه؟…
در خانه به صدا در آمد. «آی‌تن» جلدی از بالای تخت پایین جست و دوید طرف در. پدرش عصبانی و با چهره‌ای برآماسیده سرخ، تو درگاهی ایستاده‌ بود. بی‌آنکه نگاهی به دختره ‌بیندازد سرش را پایین انداخت و وارد خانه شد. انگار بازبان بی‌زبانی می‌گفت:« «مگر او حق ندارد در این سنین بازنشستگی تو آبجوفروشی بنشیندو برای خودش حال کند؟اگر اهل خانه، همه‌اشان کار می‌کردند آن وقت یک چیزی!….»
–           «چن دفه گفته‌ام که این روزا اوضاع خیلی خرابه!»
به عادت همیشگی سرمشاجره را باز کرد.
–           «دیگه حقوق بازنشستگی کفاف نمی‌کنه. شیطونه می‌گه همه شون جمع کن و یه جا بفرستشون دنبال کار! شاید دری به تخته خورد و سروسامونی گرفتیم با سفره بی‌نان نمیشه….»
چکمه‌های چرک و سوراخ سوراخ و وصله دارش را که رنگ اصلیشان دیگر معلوم نبود در آورد و با گام‌های سنگین از پله‌ها بالا رفت.
–           «ببینین مسئله اصلی نانه باقی چیزا اگه هم نشد مسئله‌ای نیس. حالا یه چیزی بگم بدت نیاد. باچی میشه درس خوند و تحصیل کرد یا صنعتی چیزی یاد گرفت؟… دیگه اون روزا که همه چی‌رو تحمل می‌کردم و هر پیشامدی را لبیک می‌گفتم گذشت. حالا غیر از غم و غصه چیزی برام باقی نمونده. نه دیگه با این وضع نمیشه زندگی کرد! آخه به چه دردم می‌خوره که بعد از مرگ من دخترم دکتر بشه؟ بایه دکتر مثل خودش یا با یه داروساز ازدواج بکنه؟! اوووخ! دیگه طاقتشو ندارم! …» این را گفت و در دو روی تخت دخترش ولو شد. «آی‌تن» به‌اش نزدیک شد و کنارش گرفت نشست. مثل آن سالهای دور آن وقت ها که بچه بود، دستش را گذاشت روی شانه پدرش و با مهربانی خودش را به‌اش فشرد. پدرش از این حرکت او وارفت و در حالیکه موهای پرپشت و بلوطی رنگ دخترش را نوازش می‌کرد، همه بدو بیراه‌هایی را که موقع آمدن به خانه با خودش تکرار کرده بود و به زمین و زمان فحش داده بود و زن و خانواده‌اش و مخصوصا پدرزنش را از آن بی نصیب نساخته ‌بود یکسره فراموش کرد…
–           «پدر! من دیگه دست از درس و مشق شستم و ترک تحصیل کردم…»
مرد مثل کسی که غفلتاً سیلی محکمی بیخ گوشش خوابانده باشند، از این حرف جاخورد و سرش را تکان داد.
–           « واسه چی؟»
–           «تصمیم گرفتم یه جایی استخدام بشم و کار کنم»
–           «کجا؟»
–           «تو کارخونه تریکو بافی. رفقام هم همونجا کار می‌کنن. به‌ام گفتن حقوقت اولا اونقدر زیاد نیست، اما بعد که حسابی کار یاد گرفتی و سابقه‌ات بیشتر شد، حقوقت میره بالا …. وختی اونا شنیدن که قراره باهم یه جا کار کنیم میدونی چقدر خوشحال شدن؟! از فردا صبح میرم سرکار…»
تو دل مرد که همیشه خدا زن و دخترش را با اصرار به کار کردن تشویق و ترغیب می‌نمود چیزی فروریخت. احساسی از تأسف و ندامت در جانش دوید. بغض گلویش را گرفت. نفس‌اش بند آمد و چشم‌هایش پر از اشک شد. باصدایی گرفته و بغض آلود داد زد:
–           «زن!… آهای زن!»
زنش درحالی که دست‌های آلوده به کف صابون رختشویی را با پیش بندش خشک می‌کرد آمد.
–           « نمی‌خواد هوار بکشی، می‌شنوم»
مرد خواست بگوید:‌«خبر داری که آی‌تن تصمیم گرفته بره دنبال کار؟». اما چیزی نگفت و سکوت کرد. احساس کرد که اگر زبان به سخن گفتن باز کند، نخواهد توانست جلو اشک‌هایش را بگیرد. زن و شوهر هر دو مدت نسبتاً درازی همانطور ماندند و همدیگر را نگاه کردند. «آی تن» مثل چند لحظه پیش کنار پدرش نشسته بود و با انگشتانش داشت دست پدرش را نوازش می‌کرد. او حالا به فکر مدرسه بود. به جایی فکر می‌کرد که برخلاف میلش مجبور شده بود آن را ترک گوید. از درس‌ها بیشتر به شیمی فکر می‌کرد، درسی که از بقیه بیشتر دوستش می‌داشت. شیمی، بیوشیمی، ریاضیات… راستی که برای فردا چقدر تکلیف داشت! اگر از همین حالا دست به کار می‌شد و شروع می‌کرد به حاضر کردن درسها، تا نصف شب کار داشت. وقتی بفهمند که او دیگر به مدرسه نخواهد آمد، حتماً بیشتر از همه معلم شیمی‌شان تعجب خواهد کرد. شاید معلم ریاضیاتشان هم؟! «آی‌تن»‌ی که وقتی مریض بود و تو چهل درجه تب می‌سوخت، با اینهمه حاضر نشده بود درس و مشق را ول کند. همو که موقع مریضی‌اش هر چه به‌اش اصرار می‌کردند و زبان می‌ریختند که اقل‌کم دوروزی توی خانه استراحت کند، الا و بلا قبول نمی‌کرد! حالا همه آنها یکباره خبردار می‌شدند که دختره دیگر به مدرسه نخواهد آمد! چقدر معلم‌هاش به وجودش فخر می‌کردند! آیا همان معلم بیولوژی نبود که او را به ادامه تحصیل و پزشک شدن تشویق و ترغیب می‌نمود؟ و یکی دیگر، پیرزن هفتادساله‌ای به نام «ننه هدیه» که در همسایگی‌شان توی دخمه تنگ و تاریکی داشت آخرین روزهای عمرش را می‌گذراند. یقین که اگر همسایه‌ها به‌اش نمی‌رسیدند و آب و نانی برایش نمی‌دادند یا زغال و هیزمی و دخمه‌اش نمی‌بردند و یا رخت و لباس کهنه‌ای به‌اش نمی‌دادند پیش از اینها ازتنهایی و بی کسی دق می‌کرد و می‌مرد.«آی تن» زودزود به‌اش سر می‌زد. می‌دوید می‌رفت پیشش و می‌گفت:
–           «ننه هدیه!» چ
–           «چیه دخترم؟»
–           «وختی دکتر شدم خود می‌برمت بیمارستان و پاهاتو معالجه می‌کنم….»
–           «انشاالله دخترم!؟»
–           «یه پیرهن سفید و تازه یه جفت هم کفش نو واسه‌ات می‌خرم….»
–           «شاید تا اونوخت فراموشم کردی دخترم.»
–           «نه ننه هدیه! باورکن فراموشت نمی‌کنم!»
بیرون هوا باز هم بد بود برف مرطوب و آبداری می‌آمد باد می‌وزید…
«آی تن» ناگهان یادش آمد که امروز پیش ننه هدیه نرفته است فوری از بالای تخت پایین پرید و خودش را به آشپزخانه رساند قدری آش عدس توی کاسه ریخت. تکه‌ای نان، کمی نمک و یک دانه هم پیاز برداشت. حالا دیگر برایش مهم نبود که پدرو مادرش راجع به چه چیز دارند صحبت می‌کنند بدو از خانه زد بیرون و خودش را به حیاط پیرزن رساند و مثل تیر وارد دخمه ننه هدیه شد. پیرزن لحاف پاره و شندره‌ای را دور پاهایش پیچیده بود و روی اجاق خم شده بود. پیدا بود که یکی از همسایه‌ها پیش پای او زغال آورده و منقل را روبه‌راه کرده بود. افکار پیرزن در گذشته‌های مه‌آلود و دوردست سیر می‌کرد.پیرزن پنجاه سال پیش توی استانبول شبی را به خاطر می‌آورد که درست مثل دیشب سردو طوفانی بود. یاد خانه‌ی بزرگ و چوبی و پر نقش نگارش افتاد که در یکی از محله‌های دورافتاده «زیرک» واقع بود. آن وقتها او دختر نورسیده و قبراقی بود که سراسر روز را بی‌آنکه خستگی بشناسد از پله‌ها بالا می‌رفت و پایین می آمد هر روز صبح اول وقت که هوا تازه داشت روشن می‌شد بی توجه به برف و سرما آستین‌هایش را بالا می‌زد و برای آوردن آب لب چشمه می‌رفت…
–           ننه هدیه! منم، آی تن»
صدایی «آی تن» پیرزن را از خیالات خودش جدا ساخت.
–           «خوش آمدی دختریم!».
–           «به چی فکر می‌کردی ننه؟»
–           «هیچ…خودم نمیدونم، زندگی و حال و روز سابقم یادم افتاده بود».
–           «برات یه مقدار آش عدس و نان آورده‌ام؛ اگه گفتی دیگه چی؟»
–           «پیاز؟»
–           «آخرین، درست گفتی».
–           «الهی زنده باشی دخترم. خدا هم تو این دنیا، هم تو آخرت عوضت بده».
«آی تن» دولا شد و کاسه‌ی پر از آش را با نان و نمک و پیاز زمین گذاشت. ننه هدیه با مهربانی به موهای بلوطی رنگ دختره دست کشید و گونه‌هایش را بوسید.
-«آی تن، دخترم! میدونی تازه‌گیا چه فکری به کله‌ام زده؟…تصمیم گرفته‌ام تا تو حکیم نشده‌ای، نمیرم. تا اونوخت منتظر خواهم ماند… راستی، چن سال دیگه مونده تا تو حکیم بشی؟»
– «هشت…»
ننه هدیه با انگشنانش شروع کرد به شمردن. آن وقت او چیزی حدود هفتادو هشت سال خواهد داشت. آیا عمرش وفا خواهد کرد؟ یعنی خواهد توانست مدتی به این درازی زندگی کند؟ خب، به فکر کردنش نمی‌ارزد. لازم نیست دختره را غصه دار بکنم و از امیدهاش محروم سازم…
«ببین! من مریضخونه‌ات رو جارو خواهم کرد. آنجا رو را جمع و جور خواهم کرد. به مریض هات خواهم رسید.تو هم پاهامو، بیماری قند مو، معده مو درمون خواهی کرد…».
«آیتن» در حالیکه به زور می‌توانست جلو اشک هایش را بگیرد، مثل همیشه جواب داد:
-«البته، البته که ننه هدیه!…»
آنگاه از پیرزن خداحافظی کرد وتند از دخمه زد بیرون و بی آنکه به برفی که می‌آمد اهمیت بدهد، شلپ شلپ کنان از چاله چاله های پراز آب گذشت و راه خانه‌اشان را پیش گرفت.

اورهان کمال
چاپ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اول از همه نان

حمید بخشمند
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

اول از همه نان

حمید بخشمند
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

اول از همه نان

حمید بخشمند
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی