(بو ترجمه ۱۳۹۲ینجی ایل، سایتیمیزدا ان چوخ اوخونان اثرلردندیر.)
درباره نویسنده
اورهان کمال(Orhan Kemal) در سال ۱۹۱۴ میلادی در بخش جیحان آدانا در ترکیه به دنیا آمد. دانشآموز سال آخر دبیرستان بود که به دلیل فعالیتهای سیاسی پدرش، به همراه خانواده مجبور به ترک میهن و اقامت اجباری در سوریه و لبنان شد. پس از بازگشت به ترکیه، مدتی در کارخانهای کارگری کرد و بعد کارمند حسابداری همان کارخانه شد. از همان دوران بود که نخست به شاعری و سپس به نویسندگی پرداخت.
بعدها به استانبول آمد و کار نوشتن داستان کوتاه، رمان، فیلنامه و نمایشنامه را ادامه داد. مشهورترین آثار او عبارتند از: خانه پدری، سالهای دربدری، مرتضی،جمیله، گناهکار، خاک خونین، شیاد، راه بد، دنیایدروغین، سلول ۷۲، سه سالونیم با ناظم حکمت، پرندگان غریب، دختر مردم و…
اورهان کمال از تواناترین نویسندگان معاصر ترکیه به شمار میرود و نام او در کنار نام نویسندگانی چون یاشار کمال و کمال طاهر، برتارک ادبیات واقعگرای ترکیه میدرخشد. اورهان کمال، در بیشتر آثارش به زندگی و محیط اجتماعی طبقات فرودست اجتماع میپردازد و تصویری گویا و بیپرده از محلههای فقیرنشین، محیطهای کارگری، مزارع جهنمی، سلولهای زندانها، بندزنان و… ارائه میدهد. یکی از کتابهای او تحتعنوان «سهم برادر» در سال ۱۹۵۷ برنده جایزه ادبی سعید فایق شد و یکی از مجموعه داستانهای کوتاهش به نام «اول نان» در سال ۱۹۶۹ جایزه فرهنگستان زبان ترکیه را برد. اکنون یکی از جوایز ادبی ترکیه به نام اورهان کمال نامگذاری شدهاست. کمال در سال ۱۹۷۰م در صوفیه چشم از جهان فروبست. پیکرش را به ترکیه انتقال دادند و در گورستان زنجیرلیکویو به خاک سپردند. رمانها و داستانهای کوتاه اورهان کمال، به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شده و در کشورهای گوناگون انتشار یافته است. در ایران هم برخی از آثار کمال به فارسی ترجمه شدهاست که از زیباترین آنها میتوان به رمان «سلول ۷۲» اشاره کرد که باترجمهخوب ارسلان فصیحی و توسط انتشارات ققنوس در مجموعه ادبیات جهان، به چاپ رسیده است.
آنچه در پی میآید داستان بسیار کوتاهی از اورهان کمال است که از مجموعه آثار وی گزینش و ترجمه شده است.
***
کشتی مسافرتی «اوسکودار» آماده حرکت شده بود و «عمر» و پدرش هم سوار کشتی بزرگ شده بودند. اوسکودار، مسافران جزیرههای همجوار را به یکدیگر و نیز شهر بزرگ جابهجا میکرد.
تا عمر و پدرش سوار کشتی شدند، عمر از پدر پرسید:
– بابا! چرا همه ما همیشه این قسمت کشتی مینشینیم و اون قسمت انتهایی نمیرویم؟ صندلیهای اینجا، همهاش از تخته است، ولی مال آنجا از مخمل و نرم.
– پسرم! اینجا درجه دوست، آنجا درجه یک…
– درجه چیه بابا؟
پدر فهمید که برای فهماندن درجه به عمر، سختی خواهد کشید. او گفت:
– ببین! یعنی اینجا درجه دو و آنجا هم درجه یک پسرم… یک و دو؛ خیلی راحت! درجه دو پولی نیست، ولی برای نشستن بر روی صندلیهای قسمت درجه یک پول میخواهند، زیاد… خیلی زیاد. فهمیدی یا نه؟!
عمر فهمیده بود، ولی دلش میخواست بر روی صندلیهای نرم و مخملی درجه یک بنشیند و به خاطر همین هم بود که از یک فرصت کوچک و غفلت پدر و نگهبان ورودی درجه یک استفاده کرد و چشم به همزدنی وارد درجه یک شد.
عمر، در همان لحظه اول، تفاوت لباس مسافران آنجا را با درجه دوحس کرد. علاوه بر این، وضعیت ظاهر و قیافه آدمهای درجه یک هم، هیچ شباهتی به مسافران درجه دو نداشت.
بر روی یک صندلی نرم و مخملی نشست. پسربچهای در کنارش نشسته بود و فندق میخورد. لباسهای گلمنگلی و پرزرقوبرقی داشت. عمر خیلی فندق دوست داشت. بابای «نیازی» هم بعضی وقتها فندق تازه میفروخت. یک روز صالح گدا، نیازی را گول زد و او بدون این که پدرش خبردار شود، از یک جعبه روباز، یک عالم فندق برداشت و دوتا- دوتا، سهتا- سهتا بین بچههای محل پخش کرد. عمر برای اولین بار، آن روز فندق خورده بود و مزهاش تاکنون زیر زبانش مانده بود. از آن روز به بعد، یکی از خواستههای پنهانی عمر، خوردن یک شکم سیر فندق بود.
بر اساس عادت محله خودشان، عمر دستش را به طرف پسربچه پرزرقوبرق دراز کرد و گفت:
– به من هم بده!
عمر این کار را مثل یک گدا انجام نداده بود! بلکه حق خودش میدانست. عمر و بچههای محل آنها، عادت داشتند از هر چیزی که میخورند، حتماً به همدیگر بدهند- نه این که تعارف بکنند- و اگر یک وقت کسی یادش میرفت، باز عادت همه این بود که سهم خودشان را بخواهند.
پسربچه لباس گلمنگلی زرقوبرقدار، نگاهی به عمر کرد و گفت:
– چرا بدهم؟! خودت بخر دیگه!
بچههای محله عمر عادت دیگری هم داشتند و آن، این بود که اگر چیزی میخواستند و به آنها داده نمیشد، آن را میقاپیدند و یا به زور از صاحبش میگرفتند و از این رو و بر اساس همین اصل محله، عمر به زور فندقهای پسربچه را گرفت.
پسربچه گلمنگلیپوش، درست مثل صالحگدا ریزهمیزه بود و اصلاً به نظر نمیرسید که اهل دعوا باشد.
– بابا… بابا… فندقهایم را قاپید!
پدر پسربچه زرق وبرقدار، از عمر خواست فندقها را بدهد. عمر درجه یکی نبود و خودش را تابع مقررات درجه دو و از آن مهمتر، محله خودشان میدانست و به خاطر همین موضوع، فندقها را که در داخل کاغذی به شکل کلهقند ریخته شده بود، محکم در دست گرفته بود و نمیخواست آنها را پس بدهد.
تمام مسافران آن قسمت، جذب درگیری مسافرانی از درجه یک و دو شده بودند و هرکس به نوعی علاقهمندی خود را نشان میداد. بالاخره چند نفر عمر را از پسربچه زرقوبرقدار و پدرش دور کردند و به زور او را از درجه یک بیرون انداختند.
عمر، پیش پدر رفت و بی سروصدا سرجای خودش نشست. پدر از عمر پرسید:
– چرا این کار را کردی، پسرم؟!
عمر چندتایی از فندقهای داخل بسته کاغذی را به پدرش داد و هیچ نگفت.
2 پاسخ
اورهان کمال دوغرودان بویوک یازیچی وتام معنادا اینسان ایمیش روحوشادوقبیری نورلادولسون.جناب مجدفر چوخ تشککور گوزل ترجومه نیزه گوره واراولاسیز.
بیندیم!
گؤزل ایدی.
قلمینیز یازار