(با یاد «استاد حبیب ساهر»، پرچمدار شعر مبارز آذربایجان که در شب ۲۴ آذر ۱۳۶۴ به مرگی خودخواسته به ابدیت پیوست.)
سایهها فروگسترده بر تنِ شهر
با دلی چرکین
و چشمی پُر کین،
در نفسهایش بوی ظلمت
و در صدایش هراس شب،
ستارهگان، سوسوکنان
پنهان در غلاف خویشاند
و جان ماه میسوزد از تب.
سایهها فروگسترده بر تن شهر
اضطرابها میتپد در سینهی کوچهها
و عنکبوتها تار میبافند به روی پنجرهها،
شهر چرت میزند
و سایهدار است زمین و زمان و آسمان،
پشت دیوارها ورق میزند شاعر
کتاب عریان آرزوهایش را،
کتاب هم سایهدار است
ورق هم
اتاق هم.
در دلش هوای باران بهاری
در نگاهش نجوای عاشقان
نسیم جدایی میپیچد لای گیسوان نقرهفامش
«من نگنجم به این جهان» بر لب
بال میزند به سوی سپیده
و چون پرچمی بیموج
آویزان میماند از ایوان
با انگشتانی گرهشده
و چشمانی دوخته به پنجرهی سحر
با دهانی باز
و واژهئی ناتمام در گلو،
«آه» است این
یا «آزا…»؟
۲۴ آذر ۱۳۷۶ – تهران