آن هنگام که در تنهاییام
نوازش بادهای سبز را احساس میکنم
صدای علفهای درونم را میشنوم
که دهان باز کردهاند به سوی آسمان.
چهگونه بنگرم
پیچوتابهای رود را
-هنگامی که به آبشار میرسد-
هنگامی که عطر لحظههایم
رد پاهایم را میلیسند؟!
فریبام میدهند چشمکپرانی ستارهها،
مگر میتوان رها شد
از افسون سمفونی ثانیههای مِهآلود؟!
تا من این برگهای سرگردان را گِرد هم میآورم
بادهای مِهآلود همه را با خود خواهند برد؛
آن هنگام که گیسوان تپههای سبز را میبافم
رسوب خواهم کرد در دل درههای بیگذر؛
من و
این آینهی درخشان بیشکل و قوارهام
زنگار خواهیم بست در دل شب.