سرایههای مفتون؛ صدیقترین آیینهی صداهای انسانی- بخش سوم: ادامهی تحلیل اشعار
حسن ریاضی
هنگام خوانش شعر مفتون؛ نخست، بارقهی احساسی، تصویری، نکتهای، در ذهن خواننده جرقه میزند. غافلگیرش میکند و آنوقت در پرتو این روشنایی، شعر آرام آرام به وضوح میرسد. شفاف و زلال میشود. این درخشش، زلالیت، سادگی، نخست عاطفه را بر میانگیزد، و سپس آرام آرام و با جذبه و تداعی تصویرها و هالههای معنایی او را به عمق خود میکشاند. آنگاه با خیالهای خواننده در فضای زیبایی شناختی درون او که از آمیزش احساس و اندیشه شعر با احساس و اندیشهی خواننده شکل گرفته؛ رهایش میکند. مثل تأثیرات موسیقی صداها، ملودیها یا تابلو نقاشی اشکال، حجمها، رنگها و خطوط با هم ترکیب میشوند و چیز دیگری از لون همان قطعات موسیقی یا تابلوهای نقاشی در تخیل مخاطب شکل میگیرد. اندیشهاش را صیقل میدهد و درونش را میپالاید بی آنکه فراموشش کند. این همان شاعرانگی است که از میان اندیشه و احساس مخاطب با جریان رنگین و آهنگیناش گذر میکند و جانش را صافتر و شفافتر میکند. با این نگاه کلی در بعضی از موضوعات و بنمایههای شعر استاد مفتون با اندکی تأمل، دقیق میشویم و برداشت یا به عبارتی خوانش خود را باخواننده باریک بین در میان میگذاریم:
چیستی شعر
چیستی شعر یکی از دلمشغولیهای همیشگی مفتون بوده و هست. از شعرهای زلال، ساده، صمیمی دریاچه تا شعرهای شفاف، عمیق، تفکر برانگیز و زیبای مجموعهی اخیرش «از پرسهی خیال در اطراف وقت سبز» یکی از بن مایههای آفرینههای او، چیستی شعر است. شعری که در یک قرار و مدار بر جا نمیماند. هم از لحاظ محتوا و هم از لحاظ فرم دائماً در حال تطور و تحول است. شعرهای عاشقانه، اجتماعی، طبیعت گرا و فلسفیاش از شعری به شعر دیگر عمیقتر و شفافتر و از لحاظ فرم نیز متنوعتر و مبتکرانهتر میشود. آیا میرسد به آن گم شده، به آن پیدای نا پیدایش؟ به آن گوهری که در پرتو آن تاریکیهای رازناک هستی برایش گشوده شود؛ آیا دست خواهد یافت؟ نه! چرا؟ چون آن بت عیار هردم به جلوهای دیگر بر او متجلی میشود. گاهی در حد یک احساس، زمانی: «رؤیای سپیده دمانی که بیداریاش خوانده میشود.» لمحه ای، گذشتن سایهی برج از مرز وقتی دیگر در اختلاط نهان و روشن رنگ شفق با بوی لادنها و زمانی هم «روشنای عشق و عطر اشراق» یا «سبد سوغات آشتی»، پژواک صدای سخن عشق، تجلی زیبائی و… و از این قبیل تعبیرها و تمثیل ها:
آوائی از ژرفا
فحوایی از تاریکا
شاید شعر همین باشد (آوائی… ص ۱۰۷ فصل پنهان)
صدائی از اعماق جان و جهان و چیزی، رازی از تاریکی ناخودآگاه و عالم هستی. همهی اینها برای همدل، هم نوا و هم آوا شدن انسان است. یگانه شدن با قاموس هستی است. شعر برای او راه رهایی است از هزاران پرسشهای بی پاسخ، از خلجان روح،… شعر برای او روشنابخش و پالاینده است، شفاف ساز و رمزگشا و تفکر برانگیز است. پیوند دهنده است. لازمهی هستی است. شعر برای او صدای خاموشان است. با این آرزو که:
شعر ما کاش که
آموخته بود
دو سه رفتار از رود (در همه حال ص۵ جشن واژهها وحس و حالها نشرامرود ۱۳۹۱ تهران)
رودی که از سرمنشأ تا مقصدش پویاست و هستی بخش، زمین را بارور میکند، به رستنیها و زیستنیها جان میدهد. رود مایهی حیات است و شعر برای او از جنس کلام حکیمانه و قدیسانه است و شاید هم وقتی که حکیمان و قدیسان کارگشای رازی، مشکلی نشدند، ملجأ ومرجع نهایی شاعر است که به سراغش میآیند. از این روی هشدار میدهد که:
هان!… شاعر اندیشه هایت را رژفتر کن
واژه هایت را شفافتر
شاید
که کسی از راه کجی به سراغ تو بیاید (گویه /۱ ص۹ سپید خوانی روز نشر ثالث ۱۳۷۸ تهران)
بیحضور شعر، جهان برای انسان چگونه معنا میشود؟ لاجرم بسیاری زیبائیها و رازها در سایه میماند و خوانده نمیشود؛ تکثیر نمییابد. هستی، خود را در آیینهی شعر است که باز مییابد. عمیقترین، ماناترین جلوه گاه هستی در زبان انسان، شعر است. شعر فرم زیبای یگانگی انسان و طبیعت است.
زیبائیهای هستی، حیرت آدمی از جهان ناشناخته، شادی آدمی از یافتهها، از عشق انسان به انسان و طبیعت و ماورایش و… در شعری از مفتون به خوبی بیان شده است: خدا جهان را با زیبائیهایش میآفریند؛ اما جهان و زیباییهایش بی ناظر است. آنگاه خدا انسان را میآفریند؛ اما انسان را انگیزهی زیباپسندی نیست. آنگاه خدا عشق را میآفریند. انسان همه زیبائیها را درک میکند؛ اما در بیانش عاجز میماند و آنگاه خدا شعر را میآفریند. با شعر، جهان و زیباییهایش خوانا و گویا و معنا میشود. انسان معاشقه با زیبائیها را میآغازد و لذات این کشف و شهود را با شعر به انسانهای دیگر القاء میکند.
شاعر، شعرش را به گل ارغوان تشبیه میکند. به رغم فرساینده بودن زمان، ارغوان شادیِ سرخش را به کف میگیرد و به صورت تعجب زیبایی به رخ رهگذران، این تماشائیان بهار میکشد. شاعر به این معرفت میرسد که زمان فرساینده و شکننده است، اما «روی پیکر چیزها و نه گوهر آنها». او برای زیبایی عشق و شعر، عادتها را و عبارتها را پس و پیش میکند، هنجار شکنی میکند تا زیبایی شفافتر و درخشانتر جلوه کند:
درختی که نخست گل میدهد
و سپس برگ
و من از او آموختهام
که چگونه
عادتها را به خاطر عشق پس و پیش کنم
و عبارتها را به خاطر شعر (گویهی دیگر/۶ ص۲۲ من وخزان و تو نشر امرود ۱۳۸۵ تهران(
شاعر در شعر زندگی میکند. او با عرقریزی روح، نثارعمر، گذشتن از بسیاری از چیزها؛ با شعرش جهان را به تفسیر و تبیین هنری مینشیند. هر چه شاعر در راز هستی عمیقتر میشود، هر چه اندیشههایش را فراتر میگسترد. هزاران سؤال در چشم اندازش قد میافرازند، باورها و دریافتههایش را به چالش میکشند و او را در عالم حیرت و حسرت، رها میکنند. اما شاعری به این مرتبه میرسد که از هزار توی اندیشه و خیال برگذشته، از برداشتهای سطحی، به دریافتهای عمقی رسیده باشد. از اندیشه وارهها وا رهیده باشد. خود باشد وجهان هستی. جهان را از خود عبور دهد و به جهان بینی، به بینش هنری خود برسد.
زمین از زمان گله دارد
و من از تو
که سرشار یقین بودم و لبریز گمانم کردی
ای شعر (گله مندان ص۱۲۵ فصل پنهان(
و زیباترین بیان اینکه: او در فضای خود، ابری از یک رنگ را پس میزند و ابری را از رنگ دیگر پیش میاندازد «تا در میانه به آبی بزرگ برسد.»
بنگر ای رازجو
خورشید، منبع روشنائی و هستی بخش کرهی زمین پرتو افشانی میکند و سیارات منظومهاش را به گرد خود میچرخاند؛ در این چرخش همه در حال شدن هستند. این شدنها آدمی را نیز در مسیر زندگی اش به سوی گسترش دیدگاهها و عمیقتر شدن اندیشهها سوق میدهد. از نجوم بطلمیوسی به فیزیک نجومی نوین میرسیم. کهکشان راه شیری خودمان که یکی از میلیاردها کهکشان کیهان است و منظومهی شمسی که به دور خورشید جهانتاب میچرخد یکی ازمیلیاردها منظومهی کهکشان راه شیری ست و زمین ما یکی از نه سیاره و ما دراین میان به قول شاعر پروانهای هستیم که به دور شمع جهان میچرخیم:
گفت و گوی آ فتاب و دماوند:
دماوند: «آیا درآمدنت باز برای فروشدن است به خرسندی اهریمن را؟»
آفتاب: «چرا نمیپرسی
فروشدنت برای از نو برآمدن است خوشنودی مزدا را؟»
از این تباین و تقابل چیزی معلوم میشود و آن اینکه: دماوند برغم بلندیاش کوتهبین است و فقط خود را میبیند و بس. حال آنکه درمقابل جهان بس بزرگ، او برجستهواری بیش نیست. آفتاب، اما دماوند را بلندای شگفت مینامد چرا که او در زمین سیمای برجستهای دارد و خورشید شمع جهان، روشنا بخش عالم است که کل منظومهها پروانه وار به دور روشنای او میگردند: در پایان شعر رازی آشکار میشود:
«… و راست آنکه:
نه بر آمدنی هست، نه فرو شدنی
شمع جهان، همه در میان ایستاده است
شما پروانگی خود را نمیدانید…» (از آن اوستا ص۱۱۲ یک تاکستان احتمال انتشارات نگاه تهران(
در این شعر دیدگاه زمین به عنوان مرکز جهان با بیان شاعرانه نفی میشود. حرکت خورشید به دور زمین و طلوع و غروب آفتاب توهمی بیش نمینماید. این جا راوی با کوپرینک هم اندیشه وبا گالیله همراه است. برای اثبات دیدگاهش به اثری استناد میکند که سوخته شده و یا سوزانده شده است. از آن کتاب، با نام «آن اوستا» یاد میکند: شعر از آن اوستا با سه نقطه (…) شروع میشود که نشان میدهد راوی قصههای چندی گفته است و این روایتی که نقل میکند از همان کتاب سوخته از آن اوستا است که اکنون موجود نیست -عنوان شعر ناخواسته از این اوستای اخوان را تداعی میکند که در تناسب با آن، عبارتِ ازآن اوستا را به کار میبرد.- اما به واقع این عنوان بیشتر امروزیتر است تا دیروزی دورتر.
از آن روزها که غروب و طلوع خورشید بزرگترین معمای انسان بود و شاید هم اولین معبودش و کوه افسانهای قاف بلندترین و رازآمیزترین مکان و باور به هزارهها و نبرد روشنایی با تاریکی اهورا و اهریمن. و جهان، جهان وهم و گمان و اسطوره. جهان طفولیت انسان با باورهای اینچنینی: «در اساطیر آمده است که البرز نخستین کوه جهان که از زمین بر آمد. بالا آمدنش هشتصد سال طول کشید و دوتا دویست سال نیز طول کشید تا بالاتر از خورشید و ستارگان برسد.» (فرهنگ اساطیر وافسانهها در ادبیات فارسی اثر دکتر محمد جعفر یاحقی(
دید و دریافت انسان از جهان که دگرگون میشود، جهان زیباشناختی او نیز به ناگزیر دگرگون میشود، عشق نمادهای جدید و ابزارها و واسطههای تصویری و بیانی تازه میطلبد. با این جهان بینی است که دیگر واسطههای تصویری و استعاری همچون گل و بلبل شمع و پروانه و قد سرو، روی چون ماه به بایگانی عاشقانه سرائی سپرده میشود و به خاطرهها میپیوندد.
آفتاب آشکار کنندهی روشنی بخش، حقیقت عریان پویائی آگاهی بخش، زمانی برای تو حضوری زندگی بخش خواهد داشت که تو در پی آن باشی. تا حقیقتهای نهان یکایک بر تو آشکار شود و نادانستههایت را دانستگیها پرکنند. در این جهان بسیاری پدیده هاست که هنوز برای انسان ناشناخته است. از حاشا کردن ضعف شناخت و اظهار بی نیازی از شناخت پدیدهها، این نتیجهی حکیمانه گرفته میشود که جهل و غرور تؤامان یکدیگرند. آنچه حقیقت روشن است تا حد یقین طلوع و غروبی ندارد. چرا که این ما هستیم که به گرد آن روشنای جهان افروز و زندگی بخش در دوران هستیم و زندگیمان نیز وابسته به همین دوران است.
نمی دانستی
که اگر سر در پی آفتاب نهی او هر گز غروب نخواهد کرد. (گویه/۳ ص۳۲ سپید خوانی روز(
موج از تلاطم و تلاش دریا برمی خیزد. از دریا که جدا شد دیگر موج نیست. باد نیز آنگاه که میوزد باد است وقتی که فرو نشست دیگر باد نیست. فرض بر اینکه آ فتاب هم بخواهد دمی در پای دیوار آبی بیاساید، کدام دیوار آبی، کدام آسایش؟ آفتاب آنگاه آفتاب است که بی وقفه بتابد آن روشنا بخش جهان. آدمی هم که خسته شود، نخست سرنوشت موج را پیدا میکند، آنگاه زنده است که در تلاش و تکاپوست. خواه فیزیکی، خواه معنوی. او را تا روز بازپسینی آرام و قرار نیست؛ اما آ نگاه که آن ساعت سرخ از تپش افتاد دیگر حیاتی نیست؛ سرنوشت بادی را پیدا میکند که از وزیدن باز مانده است.
هی!
آدمها نیز خسته میشوند
باسرنوشتی، نخست، مثل مو ج
[آنگاه مثل آفتاب
[سپس، مثل باد… (گویه /۳ ص ۳۲ سپید خوانی روز(
بهار به بهانهی نشستن بر سایهی دلها و پیوستن به خاطره، به تابستان میپیوندد و پاییز به خاطر انکارخزان از تابستان میگسلد. غافل از اینکه، روند طبیعی چرخش زمین به دور خورشید است که چرخهی فصلها را سبب میشود. تابستان فصل گرماست بهار را از خود گذر میدهد و به پاییز تبدیل میکند. شاعر در یکی از شعرهایش پاییز را بهاری میداند که از تابستان گذشته است، اما بودن و شدن؛ گسست و پیوستن خورشید همه در خویشتن خود است. یک رویی، یک رنگی، صداقت و غنای درونی و سرشاری و صفاتی از این قبیل در ذهنت تداعی میشود.
وخورشید
ادامه ای درخشانست
تا بدانیم
خوشاچه گسست و چه پیوست، همه در خویش
(گویه / – ۱۰ ص۱۷۱ فصل پنهان(
تور و بوهایش
انسان اندیشه ورز به انواع مختلف به موضوع مرگ پرداخته است. تولد و مرگ است که این جهان و آن جهان را معنا میدهد. در باورهای مختلف و تعبیرهای متنوع، این جهان سپنجی و آن جهان ابدی است. در گویه ۱۰ راوی از مرگ میگوید. از یکسویه شدن جادهی تقدیر و جدائی بزرگ (مرگ) عناصر چهار گانه: آتش، باد، آب و خاک از او جدا میشوند، اما او میماند. پس چیزی فراتر از این عناصر چهارگانه در اوست. این اندیشه او را به پرسشهای عمیق وامی دارد. پرسش پشت سر پرسش. اگر رود بدون سرچشمه، درخت بی ریشه، میتوانند وجود داشته باشند. چگونه هی او پر و خالی میشود؛ با یاد و یادگاریهایش دوبار باز میگردد. آری میشود. وقتی جانت را، حضورت را، اندیشه و رؤیاهایت را با هستی چنان درآمیزی که نمودی از هستی بیکران باشی، حضور تو ابدی خواهد بود. در جهانی که هر دم در حال شدن است تو هم هماهنگ همساز با آن در حال شدن خواهی بود و چه زیبا:
تا ذوق حضور چنان شگفت و شگرف بماند
که شوق تماشای رنگین کمان
در چشم کودک ده (گویه/۱۰ ص ۶۴ سپید خوانی روز(
مرگ تقدیر هر موجود زنده است و از مرگ گریزی نیست. بی آنکه خود بدانی با مرگ در حال بازی هستی. آن ماهی گیر و ماهی درشعر«تور و بوهایش» صحنه ترک کرده اند، تنها بوی ماهی مرده و تور مرگ برجای مانده است. بچه گربهای که به هوای شکار ماهی یا در واقع ذوق شکار، روزها با آن بازی میکند بی آنکه بتواند تا دهانهی تور بالا برود. اما این بازی ادامه مییابد تا سالهای سال بعد در همان ده متروکه توری که از کهنگی سیاه آویزان است، بوی استخوانهای گربه را بدهد. در این شعر حضور قاطع مرگ، تمیثل وار در دو صحنه به تصویر کشیده شده است. با بیان مؤثر، تراژدی زندگی، عمق معنای مرگ در سادگی و شفافیت شعر ذوب شده است.
چهرهی مرگ چگونه چهرهایست؟ هر کس براساس تجربه و دریافتهایش از زندگی تعبیر خود را از مرگ دارد. چنانچه راوی میشماردش، نه کنده شدن برگ، نه افول رنگین کمان، نه پریدن عطر نه صاعقه زدگی عقاب و نه… آنچه که راوی از مرگ دریافته است به جهان بینی، وسعت دید، عمق شناخت، دامنه دریافت و گسترهی تخیل او بستگی دارد. این شخص اگر شاعر هم باشد همچون راوی این شعرـ بیانش از دریافت مرگ هنری و شاعرانه خواهد بود، چه زیبا و عمیق و تفکر بر انگیز. به ژرفای شعر بیاندیشی و باز به خود برگردی و خود را در هیئت حبابی ببینی، از خیلی پیرایهها پیراسته خواهی شد. درغبار روزمرگی گم نخواهی بود. قدر خود و انسانهای دیگر و جهان هستی را خواهی دانست. تهییای آن حباب را با عشق پر خواهی کرد. چرا که زندگی یگانه است وعشق دوام بخش آن:
او
[آن قاطعترین حقیقت تقدیر]
شاید
گذشتن نسیم چابکی ست، بر حباب آب
و شکستن آن
تا پاره ای از آن، به هوایِ آسمان برگردد
و پارهی دیگر
به آبِ زمین (گویهی شش/۷۸ ص۵۰ عصرانه دررصد خانه باغ انتشارات نگاه ۱۳۸۳(
زخم روح
موضوعات اجتماعی در گسترهی شعر سپید مفتون، عمیقتر و تفکر بر انگیزتر شده است. در شعر قرقاولها، مبارزی جنگلی را در حالیکه، چشم بسته، پابرهنه، تشنه، خسته، دو مراقب به سوی بند یا… میبرند را، به تصویر میکشد. عمق فاجعه در درون او برپاست: کشت و کشتار، داغ یاران، بوی جنگل سوختهی انسان، خواهران اسیر و زخمی، کودکان بی پناه، فریاد یاران طوفان زده با غرش دریا و پلهای مخروبه و خروش و غرش و ضجه ونالهها درهم میآمیزد و در بیرون مرد جنگلی منعکس میشود. اما برغم این فاجعهی تاب سوز و مرد افکن، مرد جنگلی ترانهی «آی قرقاول ها» را زیر لب زمزمه میکند:
«آی قرقاولها بال بیاریید
سرخکاکلها، پرواز کنید…» (آی«قرقاول» ها ص۳۸ فصل پنهان(
شعر زخم شیشه، زخم روح است. سوگنامهی جان جویایی است از سرزمین آتش؛ که با صبر و بردباری تمام، اکسیرسرخی، جانمایه ای برای یاران، برای جانهای عاشق فراهم کرده است. تمثیل بدیع و تعبیر زیبایی است برای یک انسان هنرمند، یک آفرینشگر که اکنون به مرحلهی باروری رسیده است. درست بهنگام باردهی فاجعه رخ میدهد: هنگام پذیرائی از یاران، چلچراغ از سقف بر سر آن روح جوان و جان جویا و عاشق آوار میشود. غرقه بخونش میکند.یاران سوگوار، مرگ آن یار را آوار سختِ صبح پاشیده بر بستر عشق مینامند، که بر جوی فصل میریزد؛ اما ارس در طغیان تقدیر، موج در موج میتوفد و لرزش موجهای غمناکش بر گوزن خستهی مغان جاری میشود. ترانهی«موغانا جیران» با اندوه اندوده میشود. یاران و همسرایان سوگسرودها شان را بر افقهای گرفته میپاشند و اینچنین بازخم روح و جان از باغ خزان دوست بر میگردند:
با خوشههای اشک، از باغ خزان دوست میآییم
با زخم شیشه زیر پاهامان…
ودلهامان! (زخم شیشه ص۴۷ فصل پنهان(
این شعر یک رکوئیم است. در موومانهای اول و دوم ملودی حزن آلود، سنگین و آرام آرام گسترش مییابد، اما در پایان موومان دوم به ناگاه با حدوث فاجعه، غم و اندوه با خشم و غضب در میآمیزد غرش سازها لرزه بر جانمان میافکند. بار سنگین این فاجعه باز در دشت مغان است و رود ارس و در میهن و… تا به امروز این دریغ و درد از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. شعر اگر چه سال ۴۷ سروده شده، اما انگاری فاجعه همین دیروز اتفاق افتاده و تو نه دهها بار، بلکه اولین باری است که شعر را میخوانی!
در شعر «شدنهای ما» از نسلی میگوید که تراژدی تاریخ را زیسته است. نسلی که اگر چه از اسب مراد پیاده شده، اما در برابر دشمنان به پابوسی نیفتاده اند، رخ برآستان مذلت نسوده. و افسوس به شایستگی حقیقت وجودی شان شناخته نشده است. همچون نامهای نه در روشنایی روز که در تاریکی زیر نور ضعیف گشوده شده و تنها حروف درشتشان خوانده شده است.! و هر چه بر علیه شان گفته شده از روی کج فهمی و نادانی بوده است. آرزویشان مثل آفتاب روشنائی بخش و بیدریغ بودن بود و یا همچون گل سرخ گشوده و برگ در برگ نماد عشق و زندگی و دوستی! دریغا! آنها را چون گل سرخ چیدند و در هرم آفتاب خشکشان کردند… و فاجعه این است:
گفتیم که کاش گل سرخ بودیم
یا آفتاب
و چون گل سرخ مان کردند
در هرم آفتاب، نهاده شدیم.. (شدنهای ما ص ۲۵ فصل پنهان(
آوازی، سرودی به غمنوا بدل شده است. از خاکستر آرزوهای سوخته، امیدهای خزان زده، جانهای شیفتهی پیچیده در شنگرف شفق و از گلوی بغض گرفتهی تاریخ برخاسته این صدا. شنوندهی این صدا، راوی شاهد این صحنهها چنین میموید:
سوگینهی تاریخ
ای ملاحت مجروح
به حرمت آنهمه گل سرخ، چگونه پیوند نزنمت
که زلال شوق شان، غبار عتیقترین پرده را شست
تاتو با صدیقترین آیینه برگردی… (شورمایه / ۶ ص۱۲۷ یک تاکستان احتمال(
خواب شاعر هم که غم انسان و جامعه را دارد، سرتاسرش همه کابوس است. رخداهای تاریخی، جنایتها، فجایع انسانی و جباریت حاکمان ظالم از یک سو و از سویی دیگر، برومندان شهرهی پاکی و جوانمردی و از خود گذشتگی و بی آلایشی به مسلخ برده شده، درخواب شاعر، راوی دوباره بازسازی میشوند. روح شاعر همچون ناخود آگاه جمعی عمل میکند: سهراب کشیها و سیاوش کشیها چهرهی تاریخ را خونین کرده و از دیگر سوی خیانت کاری و حیله گری شیرویه هایی که جامعه را به ریا و چاپلوسی آلوده کردهاند و پی تیشهی فرهاد میگردند تا شاید باز عاشق راستینی از جنس مردم، جوان پاکی را قربانی امیال پستشان کنند. این خواب، این کابوس را پایانی نیست. نادر را میبیند که چشم پسر را برسر سالاری کور کرده است و همچنان بگیر و بیا تا به امروز تا جنگ تحمیلی به ایران و فراتر از آن جنگها و برادر کشیها جنگهای نژادی، فرقهای، توسعه طلبانه، جنگهای اتمی، انفجار هیروشیما، ناکازاکی و هزاران فاجعه دیگر… انفجار… انفجار این جنگ جهان بر باد ده همچنان آژیرهای زردش، خواب و بیداری او را بر هم زده است. آنچه در پس این روایت هولناک نهفته است دلشورهها واضطرابهای شاعری انسان دوست، عدالتخواه و صلح جوست. شاعری که به سرنوشت انسان و جهان میاندیشد.