رفتنی نبود، اما رفت و یکسال از رفتنش گذشت
یادِ ناهید!
فرانک فرید
پارسال این موقعها بود که فکر کردم این قطعه هنرمندانِ وادی رحمت چه شتابی گرفته در گرفتن و بلعیدن بزرگان شهرمان… گویی شهر کمکم به آن طرف سنگینی بکند! عبدالحسین ناهیدی آذر هم مثل بقیه هنوز واقعا پیر نشده بود که بیمار شد و بلافاصله رفت. و باز ماها بودیم که راه افتادیم تا بدرقهی وادی رحمتش کنیم. هنوز انگار خودش هم باورش نشده بود که رفتنی است که تمایل به عیادت نشان نمیداد و موکول میکرد به بزودی خوب شدنش، که نشد! و آنقدر منحصر بفرد بود که جای خالیاش در هر بار بخاطر آوردن، توی دل را خالی نکند.
بیشتر زنان اهل مطالعه با کتاب «زنان ایران در جنبش مشروطه» او که بعد از انقلاب منتشر شد و از اولین تحقیقات راجع به زنان در نهضت مشروطه بود شناخته بودنداش. (البته او کتاب دیگری هم با نام «زن در تاریخ» با اسم مستعار ع. نوابخش در باره زنان منتشر کرده بود.) و جایی را که همین کتاب در ذهن فعالان زن و بعنوان منبعی قابل استناد در آثار آنان باز کرده بود، چنان جاافتاده بود که بیشتر زنان وقتی میدانستند از تبریز آمدهای، حالی و سراغی از او میگرفتند. حتی دوستان اهل تاریخ و جنبش زنان آنور آب هم از او میپرسیدند!
درست است که آن موقعها تحقیق و نوشتن در بارهی صرفا زنان هنوز اصلا متدوال نبود و همین سبب شده بود این کتاب سرآمد باشد، ولی خصوصیات نهادینه در او هم، با تاریخخوانی و تاریخنویسیها و تجاربش، توجه به زنان جامعه را برایش مهم کرده بود و بیهوده نبود که آثار او توانسته بود جایی چنان درخور در میان زنان باز کند. وقتی از ستارخان میگفت از زنی میگفت که به سردار که شرمنده شده بود از دیدن پسر او که داشته هویج میخورده، گفته بود ما خاک هم میخوریم و وطن به غیر نمیدهیم. یا از زنان و دختران مبارزی را که در نهضت مشروطه با لباس مردانه جنگیده بودند و هنگام زخمی شدن هم نمیخواستند رازشان فاش شود. از زنی میگفت که به زور به عقد ازدواج مقامی درآمده بود که گفته بود جسمم را به تو دادم اما دلم مال وطن است.
از خاطرات دستگیریاش توسط ساواک، صحنهای را چنان گویا انگار که همین دیروز بوده تعریف میکرد که پدر و مادرش را برای دیدنش به حیاط بازداشتگاه راه داده بودند و چقدر آزرده شده بوده که مادرش او را با چنان سرووضع اسفناک، و با سر و صورت اصلاح نشده، دیده بود و فحشهایی که ماموران به مادرش میدادهاند، در ذهنش حک شده بود که هر بار گفتنش میآزردش.
هر گاه میخواستیم قدمی برای زنان برداریم او حامی فکری و مادی و معنوی کار میشد. جزو اولین مردان عضو کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیضآمیز برای زنان شد. در کنگره عملی فرهنگی زنان در تبریز در سال ۸۳ جزو حامیان و برگزار کنندگان و سخنرانان کنگره بود و … این از کمکاری ما زنان بود که کار چندانی نمیکردیم وگرنه او زنان را از تجربه و نشان دادن راه و چاه محروم نمیکرد. در یک کلام عبدالحسین ناهیدی آذر جزو معدود معدود مردانی بود که میشناختم که زن و قدم برداشتن در راه روشنگری زنان را فرمالیته و ویترینی نمیخواست، یا زن را همراهی بی جایگاه تصمیمگیری برای او تصور نمیکرد. از نظر او جامعه بدون نیمهی زنِ خود، بدون کلِ خود بود و لنگ. او عقبماندگی جوامع از قبَلِ عقبماندگی زنان را نه یک عامل مثل بقیه عوامل، بلکه مهمترین میدانست.
و نیز عشقی را که او به آذربایجان داشت را میشد در حرفها و نگاهش دید و شنید. متاثر و دلخور و در حسرت بود از کمبینیها و کمانگاری آذربایجان و اینکه آذربایجان از جایگاه درخور خود محروم شده و از طرف دیگر نگران از حرکات افراطی و سهلانگاری و سطحینگریهایی که این اواخر شاهدش بود؛ و ترکیب این دو (حسرت و نگرانی) سبب میشد تا در صحبت از چشمانداز و خطری که میدید نگاهش را به دور بدوزد؛ گویی میخواست نگرانی بیحد خود را نشان دهد، یا ناراحتیاش را پنهان کند.
یک سال از دست دادنش گذشت، یکسالی که نبودنهای هر بار در ذهن جا میاندازد که دیگر برگشتی در کار نیست! و تنها کاری که میشود توازن سنگینی به سود وادی رحمت را بهم زد این است که غنیمتی بدانیم آنچه را آنها برایمان گذاشتهاند و رفتهاند تا با یادشان و خواندن آثارشان و تداوم دادن به آنچه عمر همهی این هنرمندان، شاعران و نویسندگان به پای آن حتی به مرز پیری هم نرسید را زندگی بخشیم.