سرایههای مفتون؛ صدیقترین آیینهی صداهای انسانی- بخش چهارم: ادامهی تحلیل اشعار
حسن ریاضی
کتاب حکمت
طبیعت کتاب حکمت مفتون است، امّااین کتاب را نه آغازی است نه پایانی. متن کتاب نیز در درون و بیرون شاعر در سیلان است. تنها در تأمل و تعمق با دانستگی جان به خوانش در میآید. عناصرش، با گوش هوش و چشم درون و قدرت خلاقانهی شاعر به صورت کلمهای، سطری، بندی شکل میگیرند و اندیشه وعاطفهی شاعر را متجسم، ملموس و مفهوم میکنند. بی طبیعت، کارگاه خلاقیت شاعری مفتون از هم میپاشد.
شاعر آنگاه که از وضع و حال عادی یا به عبارت دیگر از روزمرگی به قلمرو حس وحال سرایش پرتاب میشود، دانستگی زیبایی شناسانهاش، خود آگاه و ناخودگاهش را با طبیعت درمیآمیزد و با تخیلی خلاقانه یگانهشان میکند و شعر در زبان شکل میگیرد. دراین روند، خاطرهای، نکتهای، مفهومی، معنایی، اندیشهای و… در ذهن شاعر سر بر میآورد، جرقهای میزند، جلوهای میگیرد و حالت شاعرانگی و سرایش را در او بر میانگیزد. آن «آن» درونی بی تابانه صورت بیرونیاش را میطلبد. شاعر با «آن»اش در اشیاء و عناصر طبیعت حلول میکند. آنها را به جلوهگری و سخنگویی وا میدارد. از این همخوانی و همبودگی، عواطف جسمیت مییابند و اشیاء جاندار میشوند. طبیعت زیبائیها را در درون او بارور میکند و او نیز زیبائیهای اجتماعی را با زیبائیهای طبیعت پیوند میزند. از گفت و گو، پچپچه و زمزمه و معاشقهیاین دو، دنیای شعر مفتون آفریده میشود. دنیایی که طبیعت، انسان، تاریخ، اسطوره، آرزو و امیال انسانها و… در آن به یگانگی میرسند. شعر مفتون محصول این فرایند است:
رود، یکی از بن مایههاییست که شاعر هر از گاهی به آن مراجعه میکند. آنچه این پدیدهی شگرف طبیعی را در نظر شاعر مهم جلوه میدهد، پویندگی آنست که دیروز و امروز و فردایش را در جریان اکنونش با خود دارد. جریان جاویدی که گذشتهاش افسانه، اکنونش حقیقت است. شاعرنگاه اش را از سرچشمه تا دریا امتداد میدهد و در هر بار با نکتهی تازهای مواجه میشود. از سرچشمه تا دریا نامهائی گوناگون میگیرد رود. چند گام دورتر از چشمه، جویبار است در پس حوضچه اش آبشار. در مصباش، در زبانهای گوناگون نامش را تازه میکند. رود را با مسیر اندیشه قیاس میکند، نگاه کردن به رود را نگاه کردن به سیر اندیشه مییابد. رودی که از نزدیک به اکنون و از دور بهاینده میماند و به این نتیجه میرسدکه: «شگفتا که رود هرچه میرود از خود باز در خویشتن است.» رود بخشنده است. بارورکننده و حیات بخش است. رود را باعشق مقایسه میکند با این تناسب که هردو رو به سوی تمنای خویشتناند. رود از نشیب زودتر به خواستهاش میرسد، اما عشق از فراز دیرتر و شاید هم هرگز. او، محل پیوستن رود و دریا را بااین بیان تمثیل وار: «این نقطه گم شدن چند نام کوچک در یک نام بزرگ است.» را با سخن حکیمانه هم تراز میکند:
بگذار بگویم
که بستر ساحل نه جای به هم آمیختن رود و دریا
که جای گم شدن چند نام کوچک است.
تا یک نام بزرگ
در صدها هلهلهی سپید و آبی موج بزند (گویه/۳۳ ص ۱۷۱ یک تاکستان احتمال)
این تعبیر زیبا و عمیقی است از«منی» گذشتن وبه «مائی» پیوستن. ازخواستههای کوچک گذشتن و به یک زندگی پر تلاطم شاد و سعادتمند و بزرگ رسیدن است. به دریا نرسیدن، وقتی که رود تمامی وجودش را به دشتهای تشنه نثار میکند و جودش را در موجودیتهای پرشمار به تحلیل میبرد، خود عین رسیدن است. این گونه بودن نیز نوعی دیگر از ما شدن است.
«گویه» ۱
به رود بیندیش
به کوه بیندیش
به آبشار بیندیش («گویه ی» – ۱ ص۱۱۱ فصل پنهان)
رود، کوه، آبشاراین عناصر طبیعی به معنایی وجودشان به هم وابسته است. سرچشمهی رود از کوه هاست و آبشار نیز به قول شاعر نام دیگر رود است که از کوه یا بلندی به زیر سرازیر میشود. رود شدن یعنی جاری بودن. بودن و شدن. کوه عظمت و شکوه بلندایی و پایداری و.. آبشار اوج شادی، شدنی دیگر.
من آن کوهم که از رود نزدیک آبشار میسازم
درمن بگذر
از من بگذر
و چون گذشتی از من
دشتهای تشنه، سزاورترند (همان ص)
وجود کوه با این همه درهها و سخرهها و چشمهها و آن هزار تویی رازناک که چشمه ساران بسیار را به رود بدل میسازد. رود انگار که از کوه که بگذرد ویژگی دیگری مییابد. شکوه، عظمت و رازناکی کوه را به خود میگیرد. به «من» عاشق شیدا، دوستدار زیبائی و رویش سرسبزی زمین بدل میشود. رودی که ازاین هزار تویی رازناک میگذرد سزاوار دشتهای تشنه میشود تا سیرابشان سازد. رودی که زندگی اش از ایثار و گذشت سرشار باشد و «رودی» خود را در دشتها بگذارد. خود را در بودن دیگران ببیند. چرا که تکثیر میشود و به بسیار چیزها بدل میشود و آن بسیار چیزها نیز به بسیار چیزهای دیگر واین گونه به نهایتی ناپیدا میرسد.
من، دلبستهی آن رودم که به دریا نه پیوست (همان ص)
یکی از شعرهای ساده، شفاف و عمیق شاعر در بارهی رابطهی انسان و طبیعت گویه دیگر /۲۱ (ص ۶۶ من و خزان و تو) است: در گوشهی اتاق، پشت میز، از پنچره به تماشای باغ نشسته است که از میان خالی باغ هلیکوپتری با آن سرو صدای بلندشدنش آرامش باغ را به هم میزند. شاعر واژهی بالگرد را برای هلیکوپتر به کار برده است، این واژه در تقابل و تضاد با واژهی پرنده (موجود بالدار) است. دراین شعر موجودی ظریف، زیبا، انواع گوناگون خود با رنگها و خالها به نام پروانه در ذهن به پرواز درمیآید. واژه بالگرد با پرواز خویش همهی این زیبائیها را میتاراند و نظم و آرامش طبیعت را به هم میزند. بالگرد با باغ هم در تضاد و تقابل است که یک وسیلهی نقلیه که مفید هم هست، امّا در جای خود نیست. بدین معنا که تکنولوژی هارمونی و هماهنگی طبیعت را به هم زده. پرواز بالگرد توجه او را به خود جلب نمیکند، چرا که پروانهای در خیال او هنوز در تپش است!
رنگ، این عنصر دستساز انسان که برای زیباسازی محل اقامت به کار گرفته میشود، با بوی گلها و رستنیهای طبیعت همساز نیست. پروانهها با همین گلها و بویها و گردهها زندگی میکنند. پروانه از بوی تند رنگ، به گنجهی لباسها پناه آورده و در لبهی جیب سمت چپ پیراهن شاعر درست بالای قلب شاعر جای گرفته است واین حادثهی به ظاهر ساده و امّا تفکر برانگیز، شاعر را به هیجانی گرفتار کرده است که قلبش را به تندتر تپیدن واداشته است.
اندیشیدن به طبیعت، زیبائی و نابودی آنها و خیلی چیزهای دیگر که از رابطهی بی واسطهی انسان و طبیعت برآمده است و انسان میتواند از آنها برای آرامش و زیبایی بهره گیرد و زمین را برای سعادت انسانها مهیا سازد، دریغا که زیاده خواهی تشنگان ثروت و قدرت و صاحبان کارتلها وسرمایه مالی و صنایع نظامی،این هدیههای ارزان طبیعت را از انسان دریغ داشته و زمین را به جهنم این جهان تبدیل کردهاند. شاعر با لحنی عتاب آلود و بیانی خشمناک و پرخاشگرانه که از جان دردمندش برخاسته، به آنان چنین میتازد:
هی!
شما امروزی تر از ماها
چه کردید زمین را که آن همه سبز و فراخ بود
و چه کردید آسمان را
که آن همه پاک و آبی (گویهی یازده/۷۷ ص ۳۴ عصرانه در باغ رصد خانه)
گویه /۲۸، شعری ساده است. زیباست. مثل گل آفتاب گردان. شاعر از گشت و گذار طبیعت بر میگردد. همه جا را خاموشی فرا گرفته است. نه آفتابگردان، نه دشت، هیچ چیز با او سخن نمیگوید. انگار اتفاقی روی داده، طبیعت با او قهرکرده است. باد هم تنها از درخت پاسخ میشنود. رود هم تنها برای خودش، زمزمه میکند. امّا هیچکدام با شاعر سخن نمیگویند. رازش چه بود؟:
به خانه که آمدم
کلمهی زردی، بر نوک زبان برگی میگفت:
آب دادن گل یادت رفته است (گویه/۲۸ ص ۱۴۹ یک تاکستان احتمال)
همسانی، همزبانی با طبیعت را ازاین سادهتر چگونه میشود بیان کرد؟ کلمهی زرد نوک زبان برگ! او را از غفلت خود آگاه میسازد.
حتی زمانی هم که به سرگذشت خود میاندیشد و از پاسخ خیلی از سئوالها ناتوان میشود طبیعت به یاریش میآید و او را از دلواپسیها، دلشورهها، حسرت و اندوه میرهاند:
اما در ساعتی از همین دیروز
درتماشای سرخوشانهای ازایوانی
[پشت به کتابخانه
ورو به بهار]
آندم که باد نیم سرد، شکوفهها را میریخت
و شفق
روی برگها و سنگهای باران خورده میدرخشید
انگار
از جایی پیام بی صدایی شنیدم
که در اندیشهی سبز یا زرد
رنگین کمان را در افق دل، گم خواهی کرد
سال را در فصل حرام نکن!.. (گویهی شش/۷۷ ص۲۳ عصرانه در باغ رصد خانه)
این پیام بی صدا، پیام یگانگی و همبودگی درون و بیرو ن است. که از انگیزشهای رابطهی بی واسطه انسان با طبیعت برمیخیزد.این پیام، توجه او را از گنجینهی اندیشههای مکتوب و متنوع به سوی خوانش کتاب طبیعت جلب میکند. در برابر دیدگانش چشم اندازی میگسترد و ازمحدودهی فصلهای بهار و پاییز به فراخنای سال و گسترهی سدهها و… و تماشای جهان هستی میکشاندش. تا در جانش، جلوهی زیباییهای بیکران جهان رنگ در درنگ همچنان در تابش و درخشش باشد.
در یکی ازشعرهای تفکر بر انگیز و خوش ساخت (روی کاغذی از نو) پرسش این است: بر روی کاغذ بازیافت شده، از چه چیزی از چه موضوعی میشود نوشت؟ مثلا خاطره، سفرنامه، یادداشت روزانه و… و یا چه چیزی نمیتوان نوشت؟ شاعر به فکر فرو میرود و پاسخی در خور مییابد واژهی بهار! زیبا، عمیق و غافلگیر کننده، با بیان شاعرانه و اندیشمندانه. با این استدلال زیبا:
چرا که بهار در همه جا
شروع زیباترین باز پدید آمدههاست
از
مصرف شدههای تابستان
و تلف شدههای پاییز (روی کاغذی از نو ص۴۴ من و خزان و تو)
بسیاری از گلهای بهار درتابستان به ثمر مینشیند و در خزان پاییز همهی برگ و بر ریخته تلف میشوند. کاغذها، مقواها، کتابها و هر چیزی ازاین جنس بعد از مصرف و دور ریختگی دوباره بازیافت و به کاغذ تبدیل میشوند و آمادهی مصرف دوباره. از این بابت بهار باز پدید با کاغذ بازیافت تناسب دارد. این یکی کار انسان است و آن یکی کار طبیعت. مرگ و زایش. شاعر دوست دارد بر روی کاغذ بازیافت شده، شعر بهار نوشته شود که محصول نیروی بازآفرینی انسان است و بهار هم محصول نیروهای طبیعت. با کار انسان به عنوان عضوی آفرینشگر طبیعت این دو در این شعر به یگانگی رسیدهاند.
جوهر زیبائی جهان
عشق جوهر زیبائی انسان است. هرچه عشق انسان فراگیرتر شود، زیبائیاش با جلوهتر و پردامنهتر و ذهنیتاش غنائیتر میشود. عاشقی که تا این حد بالیده و غنی شده باشد حوزهی عاشقانهاش از عشق به معشوق تا به انسان، طبیعت و هستی فرا روی میکند. در گسترهی هستی سیر و سلوک عاشقانه میکند و با هستی و طبیعت به یگانگی میرسد. به جهان عاشقانه میپیوندد، به ابدیت و جاودانگی عشق میرسد. از عشق بین دو انسان گرفته تا عشق عرفانی و آسمانی اوج میگیرد. در این فضای عاشقانه تمامی پلشتیها، زشتیها، ناروائیها و تفاوتها زدوده میشود و انسان به ذات پاک شفاف و نورانی انسانیت خود میرسد. اگراین عاشق هنرمند باشد، هنرش نیز ازاین نورانیت و شفافیت درون سرشار میشود.
هر تجربهی عاشقانه در عین مشابهت با تجربهی عاشقانه دیگر، خود تجربهای یگانه است. تجربهی انسان، در زمان، مکان و موقعیتهای تاریخی، فرهنگی و در یک جغرافیای خاص شخصی است. لذا جلوهی منحصر به فرد دارد. اما چون جوهرهی عشق یگانه است، به ناگزیر با عشق عام انسانی نیز هم جنس است .این عشق هم از ابتدای نمودش در حیات بشر تا به امروز تجربههای مختلفی را از سر گذرانده و دراین روند تمامی آن تجربهها به هم درآمیخته و جهان عشق را ساخته اند که به موازات رشد فکری و عاطفی انسان و گستردگی بینش او در افقهای زندگی غنیتر شده است. شعری که از این ذهنیت غنایی میجوشد و در زبان فرم میگیرد در عین عام بودن هم، تجربهی یگانه است. هرچه تجربههای عاشقانهی شاعر غنیتر، ذهنیتاش عمیقتر، نو تر، بینشاش فراگیرتر، جهان بینیاش منسجمتر باشد، شمولیت عاشقانهاش هم رو به بیکرانگی گسترده میشود.
زیبایی برون را زیبایی درون کامل میکند. جمال زیبا را کمال زیبا باید. راوی گویهی هشت /۷۷ که اهل حکمت و معرفت است مخاطبش را که زیباست، به دانائی دعوت میکند.این دعوت با نازخندی پذیرفته میشود. او، سالها با اندیشه و پالایش درونی، جوانی و میان سالی را میگذراند و به مرحلهی پختگی و کمال میرسد. به غنا و دانائی. این بار راوی حکیم همان مخاطب را به جمال فرا میخواند. با نوشخندی پذیرفته میشود و با این گفتگو نقش مهم عشق در زیبایی انسان و طبیعت این گونه معنا میشود:
آیا
باغچه، فصل زیبا را میکند
یا فصل باغچه را؟
گفتم که هر دوعشق را،
برگشت، گفت، نه!
عشق، هر دو را (گویهی هشت/۷۷ ص عصرانه در باغ رصد خانه)
زیبایی آفتاب در نورش، زیبایی او (معشوق) در مهربانیاش. هر دو درخشان و گرمابخش. آفتاب ظهر و مهربانی بلوغ و راوی مردد در میان گزینش نرمای ماهتاب، شکفتگی صبح. تغییر و تحولی در هر دو موقعیت صورت میگیرد؛ افق را غباری سپید (مهی نازک) فرا میگیرد و روی او را سایهای سرد. به معنایی از گرما و التهابشان اندکی کاسته میشود تا هردو دلچسب و زیباتر شوند.
پس بدان ساعت بود
که تو و آفتاب، هر دو زیبا شدید
او، درآسمان، برای خدا
تو، در زمین برای من (شورمایه /۱۷ ص ۱۵۱ یک تاکستان احتمال)
جلوهی معشوق در آیینهی طبیعت و آیینهی دل عاشق ترکیبی بس شگرف و زیبا میآفریند. معشوق در چشمه، منشاء زلالی، گوارائی، خنکائی و دیگر تداعیهای معنایی با تمامی احساس زیباییاش؛ روح عاشق را به اهتزاز در میآورد. در خنکای چشمه، دو روح در هم میآمیزند. او خود را در زلالیت چشمه میبیند و بازتاب را عاشق در صفای جان خود مییابد. دراین میان معشوق بین دو شفافیت قرار میگیرد و زیبائی تکثیر میشود. او پیراهن خیس از آب چشمه و پاکی زلالیت روح خویش و عاشق را از درخت سیب میآویزد. در این شعر چشمه، زلالیت، صفا، شفافیت، پیراهن، سیب، آفتاب، رنگ طلائی و… با هم چه هارمونی زیبائی را به وجود آوردهاند! شور و عشق و هیجان درهم میآمیزند در شادمانی رنگ طلائی آفتاب وسخن؛ با رنگها، و آهنگها و واژهها یک سونات عاشقانهی زیبایی میسازند. سیب (یا گندم) هم از میوههای بهشتی است. اغوای جان است و تمنای یار و…
پیرهنت را از شاخه آویختی
سیب، در دست من خوشبو شد
نامت را به آفتاب گفتی
سخنم طلایی گشت (گویه ی/۲۰ ص ۱۱۱ یک تاکستان احتمال)
ظهر جمعهی پاییزی است؛ آفتاب ولرم در تابش و دل راوی پیر در آسایش. مثل همیشه پنجره گشوده است بر خیابان که از آن بوی برگهای کهنهی فرو ریخته و نیم خیس را نسیم به مشام راوی پیر میرساند. حال و هوای راوی پیر با موقعیت هم ساز است. خیابان خلوت. مغازهها بسته. همه چیز غرق در سکوت ظهر پاییزی است. به ناگاه باز آن گمشدهی نیم یافته پیدا میشود. این بار هم، باز نیافته دوباره گم میشود. این آیا رؤیایی است که در بیداری بر او میگذرد و یا حقیقتی رؤیاگونه است؟ هرچه هست از سر دولت عشق است. عشق، پیر و جوان و زمان و مکان خواب و بیداری نمیشناسد. هر از گاهی خیال عشق بر او ظاهر میشود، یا در درونش شکفته میشود، یا خوابهایش را رنگی میکند.این هم از همان آنات و لحظات است که خیال آن گمشده یک آن در چشم اندازش سبز میشود تا دل پیرش را درکنار پنجره تا لرزش و دلسردیش در انتظار نگه دارد!:
روبرو! پایین! میانسالی میگذرد بلند بالا
آه! گمشدهای نیم یافته، که باز میگذرد… باز…
و دیگر پنجره بسته نمیشود
تا
چایش دل پیر (پیر و پنجره ص۱۶۲ فصل پنهان)