روز اوّل ماه مهر
حمیدرضا مظفری
آقا اجازه ! ما بریم خارج؟
دوره کودکی ما بدون تلویزیون و دیگر وسایل معمول ارتباطی گذشت؛ بدین خاطر من تا هفت سالگی و رفتن به مدرسه کلمهای فارسی بلد نبودم . هیچ فامیل یا همسایه یا دوست و آشنای فارس زبان هم در شهر مرزی و دورافتاده ما، در شمالیترین نقطه آذربایجان شرقی وجود نداشت تا لااقل گوشمان به شنیدن کلماتی به جز زبانی که مادر یادمان داده بود عادت کند. با این اوضاع و احوال بود که رسیدیم به سال ۱۳۴۱ هجری شمسی و در اول مهر ماهَش من را از همچو وضعیتی برداشتند پرت کردند به محیطی که «دبستان پهلوی جلفا» نام داشت و در آن همه درسها به فارسی گفته میشد و آموزگارش به فارسی حرف میزد و ما هم سی نفر، کور و کر و لال پشت نیمکتها نشسته بودیم و هاج و واج نگاه میکردیم.
یادم میآید که یک کتابی داشتیم با قطع بزرگ و عکسهای رنگی که معلم آن را پای تخته سیاه رو به طرف ما، باز میکرد و انگشتش را روی عکسی میگذاشت و به نوبت از ما میخواست اسم فارسی آن را بگوییم و اگر درست میگفتیم برایمان دست میزدند و هورا میکشیدند. شبیه همین «هزار و سیصد آفرین، بچه خوب و نازنین، فرشته روی زمین» که این روزها میگویند!! یادمه روی یکی از صفحات کتاب عکس «سیچان» کشیده شده بود و ما هم «سیچان» را خوب میشناختیم و اصولا در ان سالها در اکثر خانهها «سیچان» وجود داشت و بچهها ترسی ازش نداشتند و باهاش بازی میکردند. من خودم در خانهمان جلوی سوراخی که «سیچان» بغلِ درِ انباری ساخته بود چند تا نخود پخته از سهم آبگوشت ناهارم را در فواصل کمی از هم میچیدم و ساعتها دراز کشیده روی متکا جلوی لانه، کشیک میدادم تا «سیچان» زبر و زرنگ به هوای نخودها از سوراخش بیرون بیاید و من یک دلِ سیر تماشایش کنم. آموزگارمان انگشتش را روی عکس «سیچان» گذاشت و از نفری که در ردیف دوم نشسته بود اسم این حیوان را پرسید. آن محصل هم که برای جواب دادن عجله میکرد از جایش بلند شد و انگشتش را بالا گرفت و با صدای بلند و بریده بریده گفت: – آقا اجازه! سیچان! ما همه لبخند رضایت زدیم که دوستمان جواب درست داده است. آماده میشدیم که برایش دست بزنیم که معلممان اخم کرد و با دست همه را ساکت کرد و ادامه داد:- اسم این حیوانِ موذی «موش» است. حالا همه با هم تکرار کنید «موش»! و ما هم با ناباوری تکرار کردیم «موش». در حالی که ته دلمان میگفتیم: «عجب آدمی! اسمش را هم گذاشته معلم! به سیچان میگوید «موش»! و سگرمههایمان را درهم کشیدیم. عکس بعدی «دَوَه» بود. این را دیگر مطمئن بودم که «دَوَه» است. هر سال اوایل پاییز چند تا ازین «دَوَه»ها برای سوخت زمستانی منزلمان از دهات اطراف هیزم میاوردند؛ جلوی منزل روی زمین مینشستند تا بارشان خالی شود و در همان حال دهانشان را می جنباندند و پدر بزرگم میگفت: دارند سقّز (آدامس) میجوند و ما بچهها هم دم میگرفتیم : «دَوَه دَوَه ساققیزین مَنَه»!
معلم انگشتش را روی عکس «دَوَه» گذاشت و از بغل دستی من اسم حیوان را پرسید. راستش حسودیم شد! کاشکی از من میپرسید. با صدای بلندی میگفتم «دَوَه»! و اگر لازم میشد شعری هم برایش میخواندم («دَوَه»لر قاطار – قاطار، گئجهلر چؤلده یاتار….) مطمئن بودم که معلم خوشش میامد و کل کلاس یک آفرین بلندی برایم میکشیدند. بغل دستیام هم جواب درست داد و با صدای بغض کردهای اسم «دَوَه» را گفت، اما باز هم معلم اخم کرد و از تشویق خبری نشد؛ گویا این حیوان هم «شتر» نام داشت! ماهم مثل معلم اخم کردیم و در هم فرو رفتیم. گویا اینجا، در این کلاس همه چیز با آنچه ما دیده و شنیده و زندگی کرده بودیم فرق داشت! «شتر» در گوشمان طور دیگر صدا میداد و ناآشنا بود. ما «دَوَه» را دوست داشتیم، ولی از «شتر» خوشمان نمیآمد! نوبت من که شد معلم «آت» را نشان داد و از پدرم که ناظم مدرسه بود اسم برد و گفت:
– حالا پسر آقا ناظم! شما بگو ببینیم که اسم این که در شکل نشان میدهم چیست؟
من خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم ،صد در صد میدانستم که آنچه که معلم نشان میدهد «اوت» است و ازین «اوت»ها در ساحل ارس بسیار زیاد وجود دارد و من با دوستانم، قبل از مدرسه از صبح تا شب روی آنها بازی کردهایم، دنبال هم دویدهایم و وقتی خسته شدهایم روی همین ” اُت” ها دراز کشیدهایم، اما میدانستم که این معلم اخمو باز هم از خودش چیزی درمیآورد و میگوید و جواب من را قبول نمیکند. با این وجود با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم و برای گوش خودم هم ناآشنا بود گفتم: «اوت»! معلم این بار اخم نکرد و عوضش خندید و حین خنده گفت: نه خیر، پسر آقا ناظم! این «اوت» نیست؛ این «علف» است. «علف»!!! نشستم سرجایم. از معلم و مدرسه بدم آمد.
روزها از پی هم آمدند و گذشتند و من هر روز صبح به زور و با گریه و زاری روانه مدرسه میشدم و آخرِوقت، مثل پرندهای که از قفس آزاد شده باشد به سوی خانه پرواز میکردم.یادم میآید، آن روزها دقایق و ساعات سخت و کسالتبار و غیرقابل تحملِ یادگیری و آموزش در کلاس را بچهها با اجازه گرفتن از معلم و رفتن به بیرون به انتها میرساندند و سپری میکردند. معمولا در هر ساعتِ درسی نصف بیشتر کلاس برای آب خوردن یا رفتن به دستشویی از کلاس خارج میشدند. آنهایی که برای آب خوردن میرفتند اجازه میگرفتند و میگفتند:«آقا اجازه! ما بریم آب بخوریم؟» اما آنهایی که برای دستشویی و در واقع قضای حاجت اجازه میخواستند میگفتند: «آقا اجازه، ما بریم خارج؟» این دو نوع اجازه گرفتن در آن روزها اینطور در ذهن من مانده بود که در زبان جدیدی که در مدرسه به ما یاد میدهند «خارج» به معنای دستشویی یا «مستراح» ایست که ما در خانه به کار میبریم! و این تنها من نبودم که اینطوری فکر میکردم؛ همه بچهها مثل من بودند. طوریکه گاهی وقتی معلم از یکی از همکلاسیها که زیاد سرجایش وول میخورد مشکلش را میپرسید جواب می شنید که: «آقا اجازه! خارج داریم! (یعنی دستشویی داریم) تا دو سه سال بعد از ان هم هر موقع بحثی و صحبتی در خانه یا بیرون خانه پیش میآمد که فلانی رفته خارج، من فکر میکردم که رفته «دستشویی»! و تعجب میکردم که برای رفتن به دستشویی که کار بسیار سادهایست بعضیها چرا اینقدر سخت میگیرند؟!! حالا هم که حدود پنجاه و چند سال از آن روزها میگذرد باز هم بکار بردن لغت «خارج» برایم سخت است و حس خوبی در من ایجاد نمیکند….!!