هر صفحه چهل تومان!
دکتر مرتضی مجدفر
(یادکردی از یک ناشر خوشنام به مناسبت برپایی نمایشگاه کتاب تهران)
چندی پیش، محمود آقاجانزاده کاشیچی، مدیر انتشارات گوتنبرگ در ۹۲ سالگی درگذشت. کاشیچی، طراح و مؤسس بازارچه کتاب تهران در سالهای قبل از انقلاب اسلامی، مبتکر فروش کتاب کیلویی در دهههای ۳۰ و ۴۰، پیگیری کنندۀ طرح فروش کتاب ارزان درسالهای دور و ناشر و توزیع کنندۀ بسیاری از کتابهای علمی، از جمله مجموعه سؤالات المپیادهای ریاضیات و کنکورهای ورودی دانشگاههای شوروی سابق بود و از خوشنامان دنیای نشر محسوب میشد.
چند ماهی قبل از ذرگذشت او، با تنی چند از دوستان از جمله مترجم شناخته شده اسد امرایی، و شاعر ، ناشر و مترجم معروف پونه ندایی، به دیدارش رفتیم، گفتوگویی کردیم و قول و قرار چاپ ویژهنامهای دربارۀ او در دوماهنامۀ شوکران– به مدیریت خانم ندایی- را گذاشتیم و در تدارک چاپ آن بودیم که از میانمان رفت.
در چهلمین روز درگذشت زندهیاد کاشیچی، یادداشتی را که پس از دیدار مذکور نوشته بودم، در شمارۀ ۵۱ شوکران، همراه با گفتوگویی که از آن یاد کردم، به چاپ رسید. این یادداشت را اکنون به مناسبت برپایی نمایشگاه کتاب تهران، بار دیگر بازنشر میکنم. در متن، از کاشیچی زنده سخن گفتهام، و مگر به غیر از این است که نیکان، همواره زندهاند.
این یادداشت را در پی میخوانید.
***
تازه معلم شده بودم. اواسط دهۀ ۶۰ بود. ۲۲ سالم بود. قبلاً چند جلد کتاب ترکی از من چاپ شده بود که یکی از آنها که اولین کارم هم محسوب میشد، آماده سازی و تبویب مجموعه اشعار ترکی زندهیاد عمران صلاحی به نام «پنجره دن داش گلیر» بود. وقتی این کتاب را آماده کردم و منتشر شد؛ ۱۸ ساله بودم و عمران ۳۳ ساله. همچنین در مطبوعات ترکی و فارسی چیزهایی از من به چاپ رسیده بود و در به در دنبال آن بودم که کتابی را به زبان فارسی منتشر کنم. معلم علوم بودم و چند جلد از کتابهای درسی جمهوری آذربایجان شوروی آن سالها را به دست آورده بودم و به دلیل متفاوت بودن شیوۀ ارائه آنها، با تکتک صفحاتش صفا میکردم. عصرها بعد از فراغت از کار معلمی، به مقابل دانشگاه تهران میرفتم و در مقابل کتابفروشیها پرسه میزدم. البته چند کتابفروشی پاتوق ثابتم بود و هر روز حتماً به آنجا سر میزدم. یکی از این کتابفروشیها، گوتنبرگ بود؛ کتابفروشی ویژهای که تنوع و ارزان بودن قیمت کتابهایش یکی از دلایل اصلی مراجعه جوانانی مانند من به آنجا بود. البته من دلیل دیگری نیز داشتم و آن فروش برخی کتابها و مجلات ترکی وارد شده از جمهوری آذربایجان با خط سیریلیک بود که قیمتی بسیار نازل داشت و جالب این که از دو جهت مناسب بود: زبانش را به راحتی متوجه میشدیم، و نیز پز روشنفکری دست گرفتن کتابی خارجی، آن هم با الفبایی شبیه به الفبای روسی را به راحتی میتوانستیم برآورده کنیم.
مدتی بود با یکی از کتابهای درسی علوم آذربایجان – که معلوم بود از روسی به ترکی ترجمه شده است- کلنجار میرفتم. از محتوای کتاب و شیوۀ پرداختش بدجوری خوشم آمده بود و احساس میکردم اگر ترجمه شود، با استقبال مواجه خواهد شد. عصر یکی از روزهایی که دوباره به گوتنبرگ رفته بودم، دل به دریا زدم و موضوع را با آقای کاشیچی در میان گذاشتم. بله، تعجب نکنید. کاشیچی، مدیر گوتنبرگ را میشناختم. هم از خطاب قرار گرفتنش در کتابفروشی و هم از طریق یکی از بزرگترین معلمانم که بعداً فهمیدم داماد کاشیچی است.
در مورد کتاب با کاشیچی صحبت و کلی از محتوا و روش ارائه تعریف کردم، و این که کتاب را ترجمه کردهام و این در حالی بود که حتی یک صفحه هم ترجمه نکرده بودم. کاشیچی گفت:« اگر کتاب همراهته، بده بخونیم و بفرستیم حروفچینی پیش سیمرغ. » بعدها فهمیدم سیمرغ نام مؤسسهای است که خانمی مدیریت حروفچینی به شیوۀ آی.بی.ام را که آن روزها با گویهای چرخانش هنگام تایپ، ولولهای به پا کرده بود، برعهده دارد. گفتم:« متن ترجمه همراهم نیست و به زودی خواهم آورد» و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
وقتی به خانه رسیدم، بیدرنگ ترجمه را شروع کردم. اصلاً حرفهای نبودم و نمیدانستم دارم چه میکنم. به جای همۀ کتاب، فقط بخش بدن انسان کتاب علوم دوم ابتدایی را ترجمه و با جرح و تعدیلهایی متن را نهایی کردم. دو هفته از آخرین باری که نزد کاشیچی بودم، میگذشت. کاشی چی دستنوشتههایم را دید. تورقی کرد و گفت: «خوبه! فقط حجمش کمه.» بعد گفت:«کاوه!(پسرش) این بار که بچهها سیمرغ رفتند، بده این متن را هم تایپ کنند. بعد از این که از حروفچینی برگشت، میدیم ویرایش. و بعد که متن نهایی شد، با آقای مجدفر قرارداد می بندیم…»
کتاب به سرعت تایپ شد. ویراستار- که اسمش یادم نیست- متن را دید و از نگارش من نزد آقای کاشیچی تعریف کرد. صفحهآرایی در زمان کوتاهی انجام شد. چند تا از طرحهای کتاب نیاز به بازسازی داشت که انجام شد و کتابی پدید آمد در ۷۲ صفحه با عنوان :«بدن انسان/ نوشتۀ لئونید ملچاکو/ ترجمۀ مرتضی مجدفر». در آسمانها سیر می کردم. قراردادی با دستخط خود آقای کاشیچی نوشته شد از قرار هر صفحه ۴۰ تومان جمعاً ۲۸۸۰ تومان، با واگذاری دائمی حق نشر به گوتنبرگ. از هیچکدام از اینها سر در نمیآوردم، فقط میدانستم که من از معلمیام، ماهانه ۲۵۰۰ تومان حقوق میگیرم و الان از یک کتاب ۲۸۸۰ تومان نصیبم خواهد شد.
وقتی کتابم چاپ شد، در مدرسه کلی پز دادم. معلم علوم جوانی بودم با ۳ سال سابقۀ کار که کتاب چاپ شدۀ آموزشی داشتم و معلمان دیگر به شدت به من احترام میگذاشتند. مدتی که گذشت، چیزهایی یاد گرفتم. به من گفتند سرت کلاه گذاشتهاند که حق دائم کتابت را خریدهاند. بعد که چند کتاب دیگرم چاپ شد، متوجه برخی چیزهای دیگر هم شدم. چون کاشیچی در حق من خطشکنی کرده و مرا وارد دنیای نشر و نویسندگی کرده بود، به خودم اجازه نمیدادم چیزی را مطرح کنم. از اینها که بگذریم، به دلیل شرایطی و ادامه تحصیل در دانشگاه، دیگر چند سالی نزد کاشیچی نرفتم تا هنگام موشک باران تهران و ۴ سال بعد از انتشار بدن انسان.
از لحاظ اجتماعی شرایط بدی بود. هر لحظه در آسمان تهران بمبی منفجر میشد. دل و دماغ خوبی نداشتم. رفتم نزد کاشیچی. به واسطۀ استاد سالهای دورم می دانستم که چند روزی در مشهد است و چند روزی در تهران. تا مرا دید خیلی خوب و درست مثل این که پسرش را دیده باشد، خوشحال شد. بعد آقای قاضی( دامادشان را که پیش ایشان کار میکردند و بعدها نشر انیس را راه انداختند و دو تا از کتابهای آموزشی مرا هم چاپ کرد) صدا کرد و گفت:« لطفاً اون کارت کتاب بدن انسان آقای مجدفر را دربیاورید، بیایید پیش من.» بعد که کارت آورده شد، گفت:« من به دلیل تازه کار بودنت با تو قرارداد یکطرفه بستم. فکر میکردم کتابت فروخته نمیشود، ولی کتاب تو چند چاپ دیگر فروخت… خیلی هم خوب فروخت…» سپس دستهچکی درآورد و چکی به ارزش صد و ده هزار تومان در وجه من نوشت و گفت: « این رقم حقالتألیف تمام چاپهایی است که از بدن انسان در گوتنبرگ چاپ شده…» بعد اسماعیل(یکی از کارگرهای گوتنبرگ در آن سالها) را صدا زد و گفت:« برو انبار هر چی از چاپهای قبلی بدن انسان مونده، بردار بیار بدیم به آقای مجدفر بابت سهم مؤلفش از گوتنبرگ…»
صد و ده هزار تومان در آن سالها، تقریباً معادل حقوق بیست ماه معلمی من بود. من نمیدانستم کتاب به چاپهای مکرر رسیده است. از این گذشته طبق قرارداد میدانستم که سهم من همان صفحهای ۴۰ تومن است که قبلاً گرفتهام و کاشیچی میتوانست چیزی به من نگوید.
من در آن سالها هنوز مسیر شغلی و تحصیلیام را به درستی انتخاب نکرده بودم و از این شاخه به آن شاخه میپریدم. آن موقع در دانشگاه تهران زیستشناسی میخواندم. چیزی که دو ترم بیشتر دوام نیاورد. کاشیچی گفت:« الان که مدرسهها زود- زود بسته میشه و سر کار و دانشگاه هم نمیری. بشین خونه یک کتاب جدید برام کار کن…» و بعد سوژه را برایم تعریف کرد.
منابعی به زبانهای انگلیسی، ترکی آذری و استانبولی دست و پا کردم و از ۲۲ منبع مستقل، ۲۲ مقاله را دربارۀ خون، بیماریهای خونی و ویتامینها ترجمه کردم. کتابی پدید آمد در ۳۶۰ صفحۀ قطع وزیری و به شدت مورد علاقۀ کاشیچی که پس از آمادهسازی در نوبت انتشار قرار گرفت. در این اثنا جنگ شدت گرفت، قیمت کاغذ و همۀ ملزومات چاپ بالا رفت و چاپ اکثر کتابها برای نخستین بار، مگر در موارد ضروی در محاق قرار گرفت. یکی دو سال گذشت. من تغییر مسیر دادم و زیستشناسی از اولویتهایم به کل خارج شد تا چند سال بعد.
کاشیچی صدایم کرد. گفت:« داریم کتابهای آماده شدۀ قبلی را چاپ میکنیم. کتاب تو هم در زمرۀ آنهاست. نظرت چیه؟» درخواست کردم اسمم را از روی جلد بردارند و فقط در شناسنامه بگذارند. کتاب چاپ شد و چند ماه بعد وقتی دوباره نزد ایشان رفتم، چک حقالتألیف کتاب را تحویلم داد. آن موقع تازه ازدواج کرده بودم. با پول دریافتی، که رقم مناسبی هم بود، مبل خریدم. مبلهایی که هنوز هم پس از گذشت بیست و چند سال در منزلمان حضور دارند.
من طی سالها کار با کاشیچی، در او چند صفت بارز دیدهام. نیازی ندارم که از او تمجید کنم. از او به من چیزی نمیرسد. ولی میخواهم در بازار نشر، دوباره کاسبها و ناشرهای فرهیختهای مثل کاشیچی پدید آیند.
برخی صفات کاشیچی که میتوانم به آنها اشاره کنم، چنین است: حق و حقوق همه را بده قبل از آنکه از تو بخواهند، از نویسندگان تازهکار حمایت کن، نویسندگان نخبه را به هر قیمتی پیش خودت نگهدار، دست شاگردت را بگیر تا رشد کند، شاگرد رقیب تو نیست، دوست تو است، اگر توانستی حتی در زمینه سرمایهگذاری هم به او کمک کن ، به تنوع محصول در انتشاراتیات توجه کن و دهها صفت دیگر.
امیدوارم اجل مهلت دهد تا صدمین سال زندگی او را که قریب به ۸۰ سالش در کتابفروشی و انتشارات گوتنبرگ گذشته است، جشن بگیریم.