خوانشی بر فیلم « اِو »(خانه)
مهیار علیزاده. آیخان
با دیدن فیلم «اِو» متوجه شدم وقتی دیگران فیلمی به زبان مادری، به لهجه مالوف و در فضایی که صددرصد به آن تعلق دارند میبینند چه سطحی از درگیری عاطفی و حسی با یک فیلم پیدا میکنند. من هیچگاه پیش از این فیلمی شسته و رفته که دقیقا در جایی که بزرگ شدهام با لهجه و عبارات و اصطلاحاتی که با آن رشد یافتهام ساخته شده باشد، ندیده بودم. همیشه میان بین جایی که بزرگ شدهام، فضایی که در آن رشد یافتهام، زبان و لهجهای که با آن زبان گشودهام با آنچه تجربه فیلم دیدن بوده فاصلهای وجود داشته است. برای نمونه فیلم فروشنده اصغر فرهادی از دید من، آینه تمام نمای تهران است. شهری که به آن مهاجرت کردهام و سالهاست در آن زندگی میکنم. اما «اِو» فیلم خانه پدریست. فیلم شهر، زبان، عبارات، اصطلاحها، روابط و برخوردهایی که بد یا خوب، زشت یا زیبا با پنهانیترین لایههای ذهن، با رگ و استخوان ما پیوند دارد. از این منظر دیدن فیلم «اِو» تجربه منحصر به فردی بود که امیدوارم آخرین تجربه از این دست نباشد.
فیلم «اِو» گذشته از وجوه تکنیکی سینمایی همچون بازی عالی بازیگرانش به ویژه بازیگر نقش سایه و بازیگر نقش آبا (خواهر متوفی) به عنوان یک متن با نشانگان، روابط و لایههای معنایی خاص خود چه زبانی و چه بصری متنی توجه برانگیز است.
داستان اصلی فیلم حول جنازهای شکل میگیرد که در طول فیلم درباره ابعاد شخصیتی آن بیشتر میفهمیم. اما نام فیلم «اِو» یا همان خانه است که فیلم بر بستر آن شکل میگیرد. کل داستان فیلم که از نظر زمانی با زمان فیلم برابری میکند در محیط خانهای با محوریت جنازه صاحبش شکل میگیرد.
فیلم استعارهای از شهریست که در آن ساخته شده. محیطی با نشانگان معماری و زندگی روزمره در خانههای پنجاه-شصت سال پیش تبریز که با مرگ صاحب مبتلا به آلزایمرش رو به ویرانی خواهد گذاشت. خانه مثل اغلب خانههای قدیمی تبریز مکانی نه برای سپری کردن زمان که برای انباشت آن بودهاست. انباشتی که در طول سالیان همه چیز را سنگین و سنگینتر کرده، گرهها را کورتر کرده و روابط میان شخصیتها را جایی میان خبث و جنون میان قهر و حسرت رها کرده است. خانه آن قدر سنگین شده که برای عبور زمان انباشت شدهاش راهی جز تخریب آن متصور نیست. رابطهها چنان کور که راهی جز کندن و رفتن، تبانی برای توطئه یا شراکت در گناه نیست. اضمحلال خانه که پیش از مرگ صاحب خانه آغاز شده و با بلبشویی که بر بالین جنازه شکل گرفته آشکار شدهاست. خانهای که تا به حال به خاطر عدم سازش صاحب خانه – روح شهر- سر پا مانده. این خانه برای احداث خیابان به لودرهای شهرداری سپرده خواهد شد. همسایگان بیصبرانه و مصرانه در پی ویرانی خانهاند تا با احداث خیابان ارزش ملکشان افزوده شود و حتا منتظر تشییع جنازه نمیمانند.
ابعاد شخصیتی صاحب درگذشته خانه –روح شهر- که از روند داستان دستگیرمان میشود آشناست: کله شق، ایستا، اصیل، سنتی، تلخ اما با محبت، سرد و دست آخر با آلزایمری که مبتلا شده و وصیت غریبی که کرده حامل جنونی زیرپوستی. جنون و مالیخولیای دلنشینی که به قول رضا براهنی جای واقعیت شهر نشسته و در همه ساحتهای آن جاریست. اکنون – روح خانه- پدری که آلزایمر داشته مرده. جنازهاش وقف سالن تشریح دانشگاه شده و از این رو بین وارث و دانشگاه بر سر جنازه بر زمین مانده غوغاست. جنازه صاحب درگذشته خانه –روح شهر- در حال اضمحلال است. و در نهایت میبینیم که کسی به فکر جنازه نیست. جنازه و خانه هر دو وسیلهای برای منافعی دیگرند. در طول این فیلم به رغم دیالوگهای بسیار زیاد، چراغهای رابطه خاموشند. دیالوگی بین افراد نیست. شخصیتهای فیلم حتا مونولوگ هم ندارند. بلکه با خصومتآمیزترین زبان در حال تهاجم به هم و نابود کردن یکدیگرند. زبانی که مدتهاست وجه مکتوب خود را تقریبا از دست داده و کم و بیش به زبانی صرفا شفاهی تقلیل داده شده، قدرت ساختاری و ظرفیت خلاقانه خویش را در حوزهی زبان آرگو، در کوبندگی معانی تمسخر و تحقیر مخاطب و در یک کلام خشونت زبانی تجلی داده و شاید هیچ زبانی این قدر برهنه قادر به اعمال خشونت کلامی در این سطح نباشد.
در این میان نزدیکترین شخص به صاحب خانه – روح شهر- خواهری است که همچون برادر در آلزایمر فرو رفته و مجلس تشییع برادر را همچون جشن عروسی ادراک میکند. در صحنهای با ویژگیهای بارز گروتسک که یادآور صحنه دیالوگ مجانین همسایه با دوشس ملفی است خواهر مبتلا به آلزایمر پوشش برادر را پاره کرده گرد جنازه مشغول پایکوبی است و بچهها عریانی جنازه را ترجیع بند بازیشان به دور جنازه کردهاند و خواهر پرهای بالش را به هوا افشان میکند. این صادقانهترین رفتاریست که در طول فیلم با جنازه بر زمین مانده میشود. همه شخصیتهای فیلم به هدفی جز ترحیم و تشییع صاحب خانه در محیط حضور دارند و دست آخر آن چه باقی خواهد ماند -در اصل باقی نخواهد ماند- خانه و جنازه است. خانه و صاحبش مضمحل خواهند شد. خانه خیابان خواهد شد و صاحبش تکه تکه. نه صاحبش قبری خواهد داشت، نه زمین خانه بنای جدیدی به خود خواهد دید. همه نقش بازی میکنند و خود را مسئول نشان میدهند اما آنچه واقعیست سودجویی، توطئه و استشفای عقدههاست. این تصویر تاریک، واقعیت شهری محتضر است. که آلزامیر گرفته و محلات جدیدش مزین به نام ونک و زعفرانیه میشود و احتمالا به زودی فرشته و فرمانیه و سوهانکش هم تاسیس خواهد شد. شهری که مدام خورده میشود، فضایش ناهمگن میشود، هویتش گم میشود و هرکس به بهانهای برایش گریبان چاک میکند، داد سخن میدهد اما به دنبال اغراض دیگریست.
این خانه استعاره از شهریست که وصی اش کسی است و وارثش کسی و تیماردارش کسی دیگر. این گسستگی در همه وجوه شهر رخنه کرده. در نهایت چهره بزک کرده سالهای اخیرش به ضرب لودرهای بلدیه بیشتر به مشاته عجوزه شبیهترش کردهاست تا زیبارویی در حجله. شهر به ظاهر آلزایمر گرفته و مرده، اما واقعیت چیز دیگریست. پیش از مرگ وصی دیگری جز وارثانش برگزیده و تیماردارش کسی جز این دو بوده و این چندپارگی عامل بلبشویی که برپاست نیست بلکه نمود خصومتی پشت همه اینهاست.
جنازه روح خانه است که مضمحل میشود و خانه جسم است که کوبیده خواهد شد. شهری که از خودش خالی میشود. شهری که سالهاست بین وارثان و وصیها و تیماردارانش غوغا برپاست و این بار اصغر یوسفی نژاد و دیگر عوامل فیلم همچون کودکان خود فیلم به همراه خواهر صاحب خانه –روح شهر- صادقانه دور جنازه بازی میکنند و عریانی جنازه را به گوش همه ما که مشغول بازیها و دسیسههای خویشیم میرسانند.