چه سوزهاست نهانی درون پیرهنام
غلامرضا طباطبایی مجد
به یاد اسد صادقی بعدِ شش سال
بر خاطر زندگان
تابوتهای بیشماری تشییع میشوند
یکی تو
که چون میروی
انبوه آدمیاناند که میروند
چند سطری که در پیشانینوشت آمد، سرودهایست در سوگ امیرحسین آریانپور از سوی یکی از شاگرداناش. ملامتام نکنید اگر سخنام را برخلاف معهود، با سوگ و درد میآغازم. تا امروز چنین بوده؛ تا وقتی شروع نکردهام به نوشتن، خواننده هست، اما همین که قلم میگیرم به دست تا همنوا و همسفر شوم با «عزیزی»، خواننده فراموش میشود. آخر حضور او به هنگام نوشتن باعث میشود آدم به خاطرش مدام در کارِ نوشتن کوتاه بیاید. شاید این آغاز دردمندانه، جبران تغافلی است که در سال ۱۳۸۵ از من در حق اسد سرزده است؛ سال بد و سیاهی که من به تبعیدی خود خواسته، و صد البته اجباری، تن داده بودم وُ در غربتی دلگیر، بیخبر از روزهای درد و بیماری و بستری شدن اسد در بیمارستان، روزهای کرخت و یکنواخت را به شبهای بیمعنی گره میزدم.
به تبریز که آمدم وُ حال و روز اسد را شنیدم، ماندم که چه از دست من و امثال من برمیآید؟ دیدم هیچچی! چه میتوانستیم بکنیم جز این که همواره دلنگراناش باشیم و در دلْ دست به دعا. اینک پیش شما، خجولانه، امّا صادقانه اعتراف میکنم که مالامال ملالام و حسرت. در باران کَرَم وُ نوازشِ بیدریغی که بیش از چهار دهه از سوی اسد بر سر وُ رویم ریخته، چندان احساس دین میکنم که با هیچ وسیله و زبانی جبران آن مقدور نیست، به جز این که چشمانام را ببندم و خودم را بسپارم به ضیافتگاهِ تصاویر خیالیام و، آنگاه با زبانی الکن و قلمی لرزان، به توصیف آن زیباکلام و شیواقلم بپردازم و مبالغی از حالات و حسنات وی بازگویم. اگر بر این مهمّ فائق آیم، یقین که سر خود بر آسمانها خواهم سود، البتّه نه با کلامِ مایه گرفته از غم، که با لحنی آراسته به شادی وُ نشاط که پرچماش را خودِ اسد سالها پیش، در دلهایمان به اهتزاز درآورده و یادآور شده است که میشود با همین دلخوشیهای ساده زندگی کرد.
به باور اسد نیز غم، همیشه، به تعبیر حافظ، لشکریست آمادهی یورش. امّا در پشت دیوار هستی و حیاتِ معمّاگون ما، نیروهای نهفتهای هست که میتوانند گسیل شوند، امّا نه لزوماً برای برانداختن «بنیاد غم» بلکه چه بسا برای برقراری صلح و همزیستی با غم؛ چرا که این دو ـ غم و شادی ـ برادران توأمان خویشاند و زادهی اراده و خواست ما. مگر فریدون مِشیری نگفته «چون به رقص آیی و سرمست/ برافشانی دست/ پرچم شادی و شوق است که افراشتهای»؟! پس به اهتزار باد این پرچم و، یاد وُ نام اسد صادقی.
اساساً سخن گفتن از اسد، نیز، مثل اغلب عزیزانی که پیش از این دربارهشان، با شما سخن داشتهام، سهلِ ممتنع است. اینک که از ورای چهل و چند سال به آن روزهای خوش و شیرینی که با اسد داشتهام میاندیشم، میبینم هر بار که با شهپر لطایف و ظرایف اسد به بهشت آرزوها سفر میکردم، رقیقتر و لطیفتر میشدم؛ احساس میکردم از موسیقی لذتی میبرم که پیش از آن برایم میسّر نبود، میدیدم از تابش آفتاب، تنِ کرختام به قدری گرم میشود که دیگر نیاز به هیچ نوازش و آغوش گرمی ندارم، میدیدم با همه کس میتوانم مهربان باشم و همه را به یک آهنگ و لحن صدا کنم «دوست»، میدیدم میشود در کنار یک فرد معمولی وُ بیادعا، امّا پاک و باصفا مثل «اسد صادقی» بود وُ یاد گرفت که برای خوب شدن هرگز دیر نیست. وه که چه ساعات دلپذیر و دلنشینی داشتم که با اسد همکلام میشدم و همنفس. یک دم نشد که غیبت دیگران پیش او مطرح شود. حضورش چنان پرمایه بود که فرصت نمیکردی به جز از عشق وُ هنر وُ ادب حرفی به میان آوری.
در زمان ما، در قلمرو هنرهای زیبا، نوابغی از تبریزِ شمسخیزِ غمریز برخاسته و رخسار هنر را آراستهاند؛ پروین و شهریار و رعدی و حریری در سخنوری، یاسمی و میرمصوّر و حسین بهزاد در چهرهپردازی، اقبال آذر و بیگجهخانی و محمودآقا فرنام در خنیاگری و، طاهر خوشنویس و حسن هریسی در خوشنویسی… به نظر میرسد دکتر مهدی روشنضمیر اگر امروز زنده بود، در لیست معرفی مفاخر آذربایجان، نام اسد صادقی را در جرگهی بزرگان تئاتر آذربایجان، ازجمله آقادایی نمایشی ؛ محمدعلی رشدی ؛ میرزا باقر حاجی زاده و صمد صباحی میآورد.
اسد صادقی از معدود شخصیتهای هنری تبریز بود که در عین فعالیت تئاتری، نظریهی صوری و انتزاعی و فریبآمیزِ بیطرف ماندنِ کار هنری را بهانه نکرد تا نقش و کاربرد اجتماعی هنر را انکار و با لمیدن در حاشیهی امن و عافیت، از تعهدات اجتماعی و مردمی خود شانه خالی کند، برعکس، طی چند دهه فعالیت فکری و هنری، همواره کار تألیف و پژوهشهای هنری را با توجّه به واقعیت جاری جامعه و با تعهّد نسبت به مردم هنردوست و مشتاق تئاتر، درهم آمیخت و به این طریق نگرشی پویا و زنده از جامعهشناسی از منظر هنر، به ویژه تئاتر، به دانشجویان خود و به جامعهی هنرپرور ارائه کرد.
به اعتراف دوستان تئاتریاش، اسد در سه دههی آخر عمر خویش که دوران از رونق افتادن تئاتر و برچیده شدن گروههای تئاتر بود، بر بساط کم وسعت تئاترِ تبریز جلوهای به کمال یافت و توانست دامنههای فضلِ و بینش هنری خویش را براساس روحیه و روش علمی مقداری گسترش دهد و چراغ سومردهی تئاتر را روشن نگه دارد. من خودم از آنچه اسد در آن تخصّص داشت به کلّ پیادهام و بیاطلاع صرف. پس چه جای آن که در خور مقاماش سخنی بگویم. آنچه گفته شود، بیتردید، غلوّ و گزافه و سخن بیمأخذ شمرده میشود و حق علمی از بین میرود. امّا چون اسد مردی پژوهشگر و بسیار دقیق و خستهگینشناس بود در کارش، هر کس که با او ارتباطی داشت، از او آموزش میدید. هر سخناش، هر رفتارش و هر انتقادش نکتهها در بر داشت که جوینده را میتوانست به کار آید. به راستی آموزگار بود اسد، حتّی برای من که میدانست چیزی از تئاتر سردرنمیآورم و فقط عشق و علاقهی کودکانهام به تئاتر است که اجازه میدهد در بحثهای عمومیاش با دوستان و همکاران تئاتریاش، به جمعشان وارد شوم.
اسد برای پیشبرد تئاتر و شناساندن آن به جوانان روشنفکر آذربایجان که طالب تحوّلات هنری ـ فرهنگی بودند، مجدّانه میکوشید. او توانست به تماشاگرانی که از حرکتهای بیمزهی بازیگران قهقهه میزند، بیاموزد که با مناظری از واقعیت زندگی روبهرو شوند و در دیدار آن منظر، به تعمّق و تفکّر بپردازند و در ژرفای احساسات انسانی فرو روند. اسد صادقی با ادامهی این شیوهی کار، اندیشهی سادهاندیشانِ تحمیقگرا را که «مردم نمایشنامههای اجتماعی و سیاسی را نمیپسندند» مردود خواند. وی بر این باور بود که تئاتر مثل خیمه شببازی است. اگر نخ عروسکها به چشم بیاید، دیگر جاذبهای نخواهد داشت. میگفت باید کوشش کرد علایم بازی مشاهده نشود و بیننده، بازی ما را حقیقی بپندارد. او احساس وُ حرکت را تابع بیان میدانست و یادآور میشد وقتی بازیگر با بیان و درک صحیح با متن برخورد کند، احساس و حرکت نیز خود به خود جهت صحیح را خواهد پیمود. از اینرو، مناسب میدید بعضی از اشعار کهن، ازجمله شاهنامه، را از لحاظ حالتهای هیجانی، توصیفی و روایتی برای ورزیدگی بازیگر در به دست آوردن حسّ و حرکت بینظیر، به کار بندد.
اگر قبول کنیم کارگردانی شکل دادن به یک تفسیر شخصی از یک متن است، اسد صادقی را باید کارگردان موفّق بدانیم و از آن بالاتر کارگردانی بزرگ که با شناخت کامل از متن ـ چه متنِ خودنوشت و چه نوشتهی دیگران ـ و تفسیری متین و دقیقِ مبتنی بر علم وُ واقعیت از آن، کارهایی کرده که تئاتر خوب و ماندگار از آن انتظار دارد. به یک معنی، تئاتر برای وی حکم آب داشت برای ماهی؛ از این رویْ هر لحظه در اندیشه ی زلالتر کردن آب بود، و هرگز آن را گل نکرد.
اسد یکی از کسانی بود که پیشهی تئاتر را به خودی خود بس میدانست؛ پیشهی تئاتر نه بدان گونه که نمایشنامهای را در مدح این و آن یا وصف عید و عزایی به روی صحنه برند و با آن کسب معاش کنند! نه، اسد هنر تئاتر را سزاوار آن میدانست که بتوان عمری در خدمت آن به سر برد، بیچشمداشت وُ اجر وُ پاداشی. او خوب میدانست که نمایشنامهی بزرگ میتواند ثمرهای بزرگ پدید آورد. به نیروی هنرهای نمایشی و رسالت آن خوب آگاه بود و به وُسع خود در باروری تئاتر آذربایجان، پشتِ پا بر تنعّم و مقام و نام زد. دوستاناش بر این ویژگی ناب، با جان و دل اذعان دارند. در روزگار ما که صداقت و اصالت چون سکّهی منسوخی از رواج افتاده و هرکسی در ازای اندک کارِ کرده و ناکردهای چندین برابر مزد و تشویق و امتیاز میخواهد، وجود اسد نمونهی کمیابی بود و، عجبی نیست که این همه دوستاش داشتند و دیدیم که مرگاش نیز، چون زندگیاش، یکی از بیآزارترین مرگها بود.
او اگرچه از نمایشنامهنویسهای وطنی مثلاً اکبر رادی و غلامحسین ساعدی و نعلبندیان را به شدّت دوست داشت و از غربیان شکسپیر وُ ایبسن وُ برشت را ستایش میکرد، با این همه از مردان بزرگی چون واسلاو هاول نیز غافل نبود و همواره در پی خواندن و به دست آوردن آگاهیهای بیشتر از این عملگراترین روشنفکر قرن بیستم بود، چه زمانی که به عنوان رئیسجمهور چک به قدرت رسید و، چه زمانی که علیه سانسور مقاله مینوشت و تحت فشارهای بعدِ «بهارِ پراگ» روزگار میگذراند و نمایشنامهی «عزیمت» و «گاردن پارتی» را بارها روی صحنه برد.
اسد کتابخوان بود و فریفتهی فرهنگ. به ادبیات فارسی عشق میورزید و از خواندن کتابهای ادبی قدیم (مثلاً تاریخ بیهقی، اخلاق ناصری و…) لذّت میبرد. کتاب خوب و بد را از هم خوب تشخیص میداد. در انتقاد از کتابهای بد و ناروا بیپروا بود. چشماش در عیبگیری، همچون عقابی بود که از فراز قلل جبال، کوچکترین پرنده را در ته درّه مییابد و درآنْ بر سرش فرود میآید وُ میگیرد وُ میدرد. زباناش در بیان معایب و نقایص کتاب، سخت تند و ناآرام بود، برعکس در معرفی کتابهای خوب و سازنده بیتابی بیش از حدّ از خود نشان میداد. او بود که لذّت آشنایی با صادق هدایت و آثارش را به من چشاند و از آن پس اعتقادم به حُسن انتخاب وی در باب کتابهای خوب، راسختر شد. این حسّ و حالِ مبارک برمیگردد به دو سال پایانیِ دوران پهلوی که کتابدار کتابخانهی تربیت تبریز بودم. تا اینجا برسم، میبایست بیست سالی سپری میکردم تا با اسد در این خصوص پرسش و پاسخی داشته باشم.
یادم میآید همراه دو سه تنی از دوستان دههی چهل و پنجاه که آرام آرام وارد فعالیتهای ادبی و گاه اجتماعی میشدیم، بیاستثنا، افسوس میخوردیم که چرا زودتر داخل آدم نشدیم تا هدایت را درک کنیم؛ صادق هدایتی که همه در سالهای دبیرستان وُ دور از چشم خانواده و معلمهای ادبیات ـ به جز فریدون قرهچورلو ـ از طریق «بوفکور» و «سه قطره خون» و «سگ ولگرد» با او آشنا میشدند نه آن بود که در حکایت این و آن وجود داشت. من خودم بارها وُ بارها شاهد زندهی برخورد نامعقول اکثر معلمهای دبیرستان، حتّی برخی اساتید دانشگاه، با مقولهی صادق هدایت بودم و میدیدم که در جواب سئوالاتِ از سرِ نیاز بچّههای شیفتهی هدایت، او را یک موجود لاابالی و بدبین توصیف میکنند که خواندن نوشتههایش برای نوجوانان خطرناک است، و خودکشی علی لکدیزجی، یکی از دبیران ادبیات فارسی و شیفتهگان هدایت را برای تأیید فتوای خویش روی میز میگذاشتند و پروندهی صادق هدایت را مختومه اعلام میکردند.
اسد با لحنی جدّی رد میکرد این تهمت را و میگفت هر کس ضامن زندگی خویش است و به قدر وُسع و استعداد و طلب خویش از یک منبع واحد بهره میبرد. مگر این همه آدم که داستانهای هدایت را خوانده اند، همهشان ناامید و مأیوس از زندگی دست به خودکشی زدهاند؟ و یا دیگر کسانی که اصلاً نمیدانند هدایت کیست و داستان چیست وُ دست به خودکشی میزنند، از هدایت تأثیر پذیرفتهاند؟! این حرف درستی نیست.
به راهنمایی اسد بود که در کتابخانهی تربیت سراغ مجلاّت ادبی جنجالی دههی سی و چهل را گرفتم و تقریباً تمام مطالب مناقشهآمیز را کلمه کلمه خواندم. با این همه، باز، پرسشهایی در مغزم بود که هنوز بیپاسخ مانده بودند، باز سراغ اسد آمدم. آن قدر از هدایت برایم گفت که به داشتههایش و شیوهی تعریف و توصیفاش از هدایت حسد بردم، دلام میخواست همپای او چند سالی با هدایت به سر میبردم.
وی از این بابت که عدّهای نوشتههای هدایت را مضرّ و مأیوسکننده و ملالآور تلقّی میکردند و خواندن آنها را برای جوانان بسیار مضرّ تشخیص میدادند، برمیآشفت و ضمن تأکید بر تأثیرپذیری عمیق هدایت از فلسفهی بدبینی شوپنهاور و کافکا میگفت هدایت در نوشتههای خود، از انسان در کلِّ حیطهی زیستناش، از غم انسان به پهنای زمانی خود، از خلقت تا زندگی امروزش حرف میزند. هدایت انسان را آن چنان که اخلاقیون میطلبند، نمیآراید وُ نمیسازد، ولی آنان را گول نمیزند، تحقیر نمیکند و فریب نمیدهد و با امید کاذب او را به نشخوار وانمیدارد، بلکه یأس او را مبدّل به پایداری در مقابل بیدادگریها میسازد و نه این که دل به دلاش بدهد و او را از همهی آن چه هست بیزار کند و با سخنان ظاهرفریب او را وادارد یکسره جهان را به دست بدسگالان و گرگها بسپارد و خود در ته گور تیره یا در انزوای فقرزده بخوابد.
از زبان اسد بود که شنیدم کار اساسی هدایت این بود که هرکس را که میخواست بت شود، دست میانداخت و سعی میکرد او بشکند؛ جویس، فروید، نیما و غیره برایش فرق نداشت، همه را مسخره میکرد. با این همه، به دوستان خویش توصیه میکرد حتماً فروید را بخوانند، و خود تمام کتابها و مقالات منتشره پیرامون یافتههای روانکاوی، بهخصوص نوشتههای فروید و دیگر پیشگامان تحلیل روانی، ازجمله یونگ، را میخواند.
اسد بزرگترین مشخّصهی هدایت را در این میدید که آثار او از انسان معاصر فاصلهای ندارد. میگفت اهمیت هدایت در این نیست که از صادق چوبک بهتر مینویسد یا بدتر. اهمیت و حقارت هدایت در این نیست که از نویسندههای بعد از خود فروتر مینویسد یا فراتر. اهمیت صادق هدایت در صادق هدایت بودن است. هدایت کلام واقعی انسان، در یک دوره از حیات آدمی را به نمایش گذاشت و حاجت ادب و تاریخ و انسانها را برآورده ساخت. این هدایت بود که سنگ پایهی قصّهنویسی امروز را گذاشت و اُسِّ اساس نولنویسی را مهندسی کرد.
اسد در خصوص خودکشی هدایت میگفت: مفهوم زندگی و مرگ هدایت را باید در کنه گفتههای وی جست وُ جو کرد. اسد میگفت من باورم این است هدایت که فریاد میکشید، که طعنه میزد، که مسخره میکرد، و گاه که میدید صدایش به گوش کسی نمیرسد، ناسزا میگفت، هرگز تا آخرین لحظهی زندگی نگاه آشنایی به خود ندید و هرگز کسی را ندید که صدایش را شنیده باشد، و هرگز پاسخی از دهانی نشنید و آنگاه… برای هدایت یک راه مانده بود و آن راه، ترجمهی تمام آثارش به زبان آدمها بود. و یک روز یا یک شب، نمیدانم، این نویسنده و فریادگرِ بزرگ با شیواترین شیوه به ترجمهی بزرگترین غرّش و پرخاش عصر خود دست زد و به گوش من، به گوش شما، به گوش امروزیها صدای خود را فرو کرد. او خود را کشت که صدایش را زنده نگه دارد.
و سالها بعد، وقتی دوباره صحبت از انتحار صادق هدایت به میان آمد، اسد باز با همان حسّ و حال گذشته، امّا این بار آغشته به نوعی حسرت و دردِ خاصّ، گفت حالا که هدایت رفته، متوجه شدهام که آن روز چرا همه چیز را گذاشت و رفت! میخواست با رفتناش به ما بگوید امر «تغییر» در این سرزمین چقدر دشوار است. چقدر نشدنیست این امر، آنقدر که میتوان ناامید شد وُ رفت. میخواست بگوید سختیِ کارِ «تغییر» تنها مسئلهی سیاست و سیاستبازان نیست، مسئلهی خودمان نیز هست که حاضر به تغییر در دید وُ اندیشه وُ رفتار خود نیستیم. میخواست بگوید این حالت تهوّعآوری که داریم، همان جُست وُ جوی سهم خود در تعبیر خواب همسایه است. میخواست بگوید، هرگز نمیخواهیم به خود بیاییم وُ ببینیم چه میخواهیم و مسئلهی اساسیمان چیست. این بود که صادق هدایت نتوانست تحمّل کند و، رفت.
اسد معتقد بود اندیشهی مرگ یکی از مشغلههای هر انسان، به ویژه هر نویسندهی فلسفیورزِ اندیشمند است؛ از اندیشهورزان و نویسندگان خارجی مثل ویرجینیا وولف وُ همینگوی وُ کوستلر و… را بگیر و بیا به صادق هدایت وُ بهرام صادقی وُ… حتّی پهلوانی چون تختی. شاید از این منظر بود که، گاه، ضمن این که سخن چارلز بوکوفسکی را چاشنیِ سخنِ خویش میکرد وُ میگفت «آدمی یک جایی میرسد که دست به خودکشی میزند، نه این که خیال کنی یک تیغ بردارد وُ رگ خود را بزند و خلاص! نه…! قید احساساش را که بزند همان انتحار است…» حسّ مخرّب و ویرانگر بدبینیِ نشسته در کلام محمّدمسعود را گوشزد میکرد که گفته بود: «این لباسهای قشنگ زندگی را که اندام را میفشارد، باید از تن خارج ساخت. این بارِ سنگینِ عمر را که کمر را میشکند، باید به درّهی نیستی پرتاب نمود. این جام تلخ و زهرآگینِ حیات را که حلق و دهان را میسوزاند، باید به قبرستان فنا پاشید.»
اسد با این توضیحات، میگفت هیچ نویسندهای نیست که آثارش ارزش فلسفی داشته باشد و اندیشهی مرگ برای او مشغلهی ذهنی و پیکار درونی نباشد. همین امر که پایان زندگی مرگ است، موجب شده در عمق همهی آثار مهمّ بشری این اندیشه نهفته باشد، و اگر میان متفکرین و هنرمندانی که با این اندیشه درافتادهاند تفاوتی هست، در طرز مقابله با آن است، و در پی این طرح و اندیشه است که گاه مقولهی مرگ به صورت «مسئلهی خودکشی» مطرح گردیده است، کامو را مثال میزد و به «افسانهی سیزیف»اش اشاره میکرد: تنها یک مسئلهی فلسفی هست که راستیِ جدّیست و آن مسئلهی انتحار است. اگر زندگی بد وُ بیهوده وُ بیمعنی باشد، هم ابلهی و هم بیغیرتیست که انسان آن را تحمّل کند و بیآنکه جنبشی نشان بدهد در انتظار آن بنشیند که آخر مرگ بیاید و به حیات او پایان بخشد. قدر و ارزش بشری نباید به این بازی که نمیخواهد فریب آن را بخورد تن بدهد، بلکه باید با عملی ارادی از آن بیرون بیاید.
اسد اینها را از قول کامو میگفت و بعد نتیجه میگرفت که در نظر کامو، با وجود این همه پوچی که در زندگی مشاهده میکرد، آدمی، هنوز هم میتواند به جست وُ جوی خوشبختی و آزادی برآید، یعنی تحقّق آزادی در جهان بستهگی به خواستِ آزادی دارد؛ هر چقدر این خواست قویتر و عمیقتر باشد، امید به تحقّق آزادی در جهان فزونی میگیرد. آنگاه با یادآوری این سخن واگنر که «در این جهان، وجود من زخمهی ناسازی است» لُبّ کلام خود در خصوص آنچه از اندیشهی کامو دریافت داشته بود را در این جمله خلاصه میکرد؟ «باید سیزیف را خوشبخت شمرد.»
اسد طنّازی و بذلهگوییهای هدایت را که گاه در شکل استهزاء و نیز بروز میکرد و در نتیجه مورد طعن و گاه لعن اطرافیان قرار میگرفت و بدخواهان لفظ «دلقلک» را در موردش به کار میبردند، به شدّت رد میکرد و میگفت برخلاف اغلب مردم که دلقکی و مطربی آموختهاند تا دادِ خود را از کهتر و مهتر بستانند، صادق هدایت این جوری نبود. در بیشتر به اصطلاح «دلقکبازی»های او سوگنامهی دردناکی نهفته بود. هدایت به خاطر نفرتی که از ابتذال داشت، مجبور بود همیشه چهرهی اندیشهی خود را زیر نقابی از طنز گزنده و شوخیِ پرخاشگرانه و گاه رسواکننده پنهان کند. مدّتها انس و الفت لازم بود تا کسی بداند پشتِ این قیافهی سرد و بیاعتنا، چه آتش شوق و هیجانی زبانه میکشد. او صورتی از عشق و آرزو بود. همهی نوشتههایش گواهیست صادق بر این مدعا.
اسد میگفت صادق هدایت نسل جوان ما را به ملّت خود آشناتر ساخت. میگفت تودهی مردم، بیبیخانمها، داشآکلها، مشهدی شهبازها، گلببوها، میرزا یداللهها، آبجیخانمها، حاجیآقا، علویهخانمها و.. را از میان ملت درآورد و به ملّت نشان داد. میگفت آثار هدایت در آشنا کردن تودهها با خودشان همان کاری را کرده است که فردوسی با شاهنامهاش در مورد داستانهای ملّی و زبان فارسی و حماسههای ملّت ایران صورت داد. در واقع آثار هدایت به نویسندگان و خوانندگان کتابهایش آموخت که چگونه باید منظومهی حیات را با هم خواند.
اسد در گفتوُ گو در خصوص صادق هدایت از تأثیر بیچون و چرای وی در شکلگیری قلم غلامحسین ساعدی نیز سخن میگفت و یادآور میشد کابوسزدگی و تلخ وُ مرگاندیشی در آثار ساعدی، همان تأثیریست که وی از هدایت گرفته بود تا در کنار شیرینکاری و طنزاندیشیِ خود به آن حالت نیز جان بخشد. میگفت این دو صفتِ تلخ و طربناکی در سپهرِ اندیشهی ساعدی تناقضی به شمار نمیرود. این خصیصهایست که در چند تن دیگر از ادبای این ملک هم میتوان سراغاش را گرفت که از شدّت اندوه و سلطهی بیپناهی، به طنز و طیبت و سر به هوایی روی میآوردند؛ رند چالاکی که آدم و عالم را دست میاندازند، چرا که نه پلی پشت سر دارند نه چراغی پیشاروی ـ خندهای در تاریکی که صدای قهقههاش شاید از ترس برهاندشان ببینید اخوان ثالث در شعر نماز: «مستم وُ دانم که هستم/ ای همه هستی ز تو/ آیا تو هم هستی؟» در یک آن، چگونه رندانه به نفی و اثبات یک چیز میپردازد!
تنها صادق هدایت نبود که شناختاش را مدیون اسد صادقی هستیم. گلشیری نیز توسط اسد بود که برایمان کشف شد. سال ۱۳۴۷ سال انتشار رمانِ کوتاه «شازده احتجاب» بود؛ رمانی در توصیف زوال اشرافیتِ زمیندار در ایران هنوز یکی دو سال از انتشارش نگذشته بود که اسد در کافه پارس داشماغازالار، با آن لحن شیرین و صمیمیاش رمان را برایمان شرح داد. پس از توضیحات کافی و وافی او بود که فهمیدم گلشیری در این رمان، که به واقع از قویترین داستانهای ایرانیست، به مطالعهی گسترده دربارهی دورهی قاجار پرداخته و برای به تصویر کشیدن فضای اجتماعی ـ سیاسی آن عصر، از نثر قاجارها بهرهها برده است تا توصیفی زنده و درونی از زندگی اجتماعی یک دورهی تاریخ معاصر به دست دهد.
اسد میگفت، برخلاف آنچه در نظر اوّل به چشم میآید، در ساختمانِ این رمانِ جاندار، انضباطی دقیق رعایت شده است. با نفوذ تدریجی در این ساختمان تو در تو و شاعرانه است که درمییابیم همهی اجزای آن به هم کاملاً مربوط است، طرح وقایع خوب ساخته شده و مجموعهای از یادها و حالتها براساس نقشهای حسابشده به نتیجهای مطلوب رسیده است. تصویرها، اعمال آدمها و توصیفهای طبیعی برای گسترش منطقی درونمایهی داستان به کار گرفته شدهاند.
سالها بعد که جرأت مطالعهی رمان را در خود احساس کردم وُ شروع نمودم به خواندناش، اطلاعات دقیق و کارساز اسد، خواندن آن را برایم سهل و شیرین کرده بود. رمان را همو بود که برایم تهیّه کرد، یکی از روزهای پائیز، طرفهای غروب، در همان میعادگار معهود ـ داشماغازالار ـ «دیدماش خرّم و خندان، قدحِ باده به دست» کتاب شازده احتجاب در دست، آمد پیشام و با یک دنیا محبّت و ادب ذاتی، داد دستام و من بوسیدم و بر دیده نهادم «و اندر آن آینه، صد گونه تماشا کردم». طی خواندن آن، آخرین حرفهای اسد در خصوص موضوع داستان به یادم آمد که میگفت آخرین بازماندهی خاندان اشرافی، در آخرین شب زندگیاش، با مرور عکسهای بازمانده از درگذشتهگان، به گشت و گذاری پرمخاطره در گذشته میرود. او میخواهد با شناختنِ آنان و به ویژه همسرش، فخرالنساء، در نهایت، خود را بشناسد.
سرمایهی هنری و کمالات اسد صادقی منحصر به تئاتر و سینما نبود، بلکه بیآن که نشانههایی از خودنمایی و خودشیفتهگیِ ویرانگر در آن دیده شود، دستی هم در ادبیات و شناخت شعر داشت. او بود که برای نخستین بار از قصیدهی «نگاه» رعدی آذرخشی سخن به میان کشید و پرده از این حقیقت کنار زد که شاعر برخلاف ادعای برخی در چهل و یک بیت نخست با معشوقهی آن روز (همسر آینده) خود سخن میگوید و در هشت بیت آخر، به برادرِ لال خود لطفعلی ـ که نخستین شاگرد جبار باغچهبان در مدرسهی کر وُ لالهای تبریز بود ـ میاندیشد و از او یاد میکند. راستاش من تا آن روز تمام چهل و نه بیت این چکامه را، از قول اکثر ادیبان و شعر دوستان، خطاب به برادر بیزبان خود میدانستم.
اسد میگفت این قصیده که به فارسیسره سروده شده (فقط یک واژهی تازی؛ «بنیان» در کلّ چکامه به کار گرفته شده) مانند سمفونیای بلند و گسترده، دارای اوج و فرودها و حرکتهای گوناگون است، امّا در عین حال مضمونی واحد را القا کند؛ به عبارت دیگر، شعر رعدی با آن که هر لحظه تابش و پَرِشی خاص دارد و به منزلهی قطعههایی نو و متنوّع در وصف نگاه است، بر اثر وحدت و یکپارچهگی حاکم بر چکامه، به هم پیوسته است. اسد میگفت در چکامهی «نگاه» خیالِ شاعر پر وُ بال میگیرد و مضمونهایی زیبا میآفریند؛ جان و دیده و دل را با دریا و باد و طوفان و کشتی و ساحل پیوند میدهد و تصویرهایی دلکش در بیان مقصود خویش و چگونهگی جلوهی حالات جان و ضمیر در نگاه و رفتار ما عرضه میدارد: «من ندانم به نگاهِ تو چه رازیست نهان/ که من آن راز توان دیدن وُ گفتن نتوان/ که شنیدهست نهانی که درآید در چشم/ یا که دیدهست پدیدی که نیاید به زبان/ یک جهانْ رازِ درآمیخته داری به نگاه/ در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟/ چون به سویم نگری، لرزم و با خود گویم/ که جهانیست پُر از راز به سویم نگران».
به جز رعدی آذرخشی، از دیگر شاعرانِ پارسیگوی تبریزی، سخنها داشت اسد و بیهیچ تعصّب همشهریگری وُ قومی وُ نژادی «فراموششدگی» پروین اعتصامی در عالم شعر و شاعری را ناشی از این واقعیت ملموس میدانست که پروین اساساً شاعر اصیل زمانهی خود نبوده است. میگفت به یاد بیاوریم هیچ اثری از پروین در دست نیست که به اصالتاش در زنانهنگی، در تخیّل وُ در زبان مستقل شعر، گواهی دهد. از اینروست که منتقدان او آثارش را به پدرش، به ملکالشعراء بهار، به علیاکبر دهخدا، و حتّی به شاعری صوفی موسوم به رونقعلی شاه نسبت دادهاند و زبان شعرِ او را نیز یادآور زبان شاعران قرنهای گذشته از قبیل ناصرخسرو و انوری دانستهاند که به لحاظ بافت کلام به شیوهی کهن گرایش دارد. بر روی هم اثری از او در دست نیست که پروین را به عنوان شاعری صاحب ذهن و زبان مستقل وُ حسّ وُ خیالِ اصیل نشان دهد و شعرش از زمانهی او و «منِ شخصی و خصوصیِ او» حکایت کند.
و در همین حسّ و حال احتراز از تعصّب و خیالبافی بود که میگفت اگر شهریارِ ما «سهندیّه» را سروده، بهار خراسانی هم «دماوندیّه» را سروده که اقتباسیست از قصیدهی بلند «زند وُ پازند» ناصرخسرو قبادیانی. بهار ـ که دهخدا در موردش گفته: به حقّ که، بعد از عنصری، چون بهار در شعر فارسی نیامده و نخواهد آمد ـ برای آن کس که جوابی بر این قصیده بنویسد، این جایزه را معیّن کرده بود؛ البته به استثنای استادش ادیب نیشابوری: «بگفتم چامهای بهر دماوند/ که اندر عالماش ثانی نباشد/ کرا بهتر از آن گوید، به دینار/ کم از پنجاه ارزانی نباشد/ ولی یک شرط باشد اندرین کار/ که گوینده خراسانی نباشد».
ارادت و شیفتهگی اسد به اخوان ثالث را هم نباید از قلم انداخت، میگفت با این که اوّلین مجموعهی شعرش «ارغنون» خوش درخشید و بعدها مجموعهای از ارغنونیات دیگر را هم شامل شد، امّا «زمستان»اش چیز دیگر بود؛ زمستان، که سرها در گریبان بود وُ نفسها در سینه حبس، صداقت رندانهای را صلا میداد که تا آن روز غریبه بود برای دوستداران شعر. شاید، شاعر، دنیای حماسه را که داشت فراموش میشد، میخواست از نو احیا کند. احمد شاملو را هم میخواند، بیشتر میخواند، با جان وُ دل میخواند. دوست داشت ساعتها از شعر شاملو صحبت کند. اکثر شعرهایش را ازبر بود و با خواندن آنها گریزی میزد به تئاتر و صحنههای نمایشی شعرها را بیرون میکشید. دنبال راهکاری بود که بشود شعر شاملو را به تئاتر بکشد. البتّه صحبت از «کلیدر» محمود دولتآبادی را هم فراموش نمیکرد. دوست داشت هر جوری شده گفت وُ گو را سوق دهد به کلیدر و خلاقیّتهای نمایشی نهفته در آن. عشقورزی وی با کلیدر مرا همیشه به یاد زندهیاد استاد قاضی میاندازد و «وفیاتالاعیان» ابنخلّکان.
و چه با ذوق وُ شوق، ترجمهی رباعیِ مشهور خیام «این کوزه چو من عاشق زاری بودهست/ دربندِ سرِ زلفِ نگاری بودهست/ وین دسته که در گردن او میبینی/ دستیست که در گردن یاری بودهست» به ترکی، توسط حبیب ساهر را میخواند و چه ولوله وُ شوری که نمیانداخت؛ «من تک اورهیی باغلیاولان قارا تئله/ بو مئی کوزهسی عاشیقایمیش بیر گوزهله/ اول قولپارا باخمایین، کی عاشیق قولودور/ واختیله دولارمیش اونو بیر اینجه بئله» و فراموش نمیکرد از یادآوری خواندنِ برخی رمانهای تاریخی که نویسندگانشان برخلاف هشدار بیهقی که «چاکران و بندگان را زبان باید نگاه داشت با خداوندگان» در لابهلای نوشتههای خود پارهای از اسرار مگوی سیاست و تاریخ را گنجانده بودند، ازجمله «دلیران تنگستان» نوشتهی حسین رکنزادهیآدمیت که به رویدادهای معاصر ایران میپرداخت، و «چشمهایش» اثر بزرگ علوی که آرمانهای سیاسی روزگارش را در پردازش شخصیّت اصلی رمان، ماکان، نقّاش پرآوازهی داستان، قصّهی زندگیِ کمالالملک نقّاش و تقی ارانی را به هم میآمیزد. میگفت علوی با به کارگیری این شگردِ روایی، هم دورنمای جهان پرنیانی مورد آرزویش را در برابر چشم خواننده گسترانیده، و هم خفقان و استبداد دوران رضاشاهی را در قالب یکی از عاشقانهترین داستانهای فارسی به تماشا گذاشته. و نیز «سووشون» سیمین دانشور را که با قصّههای تو در تو، همپای چشمهایش، بر آرمانهای سیاسی و اجتماعی دوران حیات نویسنده استوار است.
«دوزخیانِ زمین» فانون را هم فراموش نمیکرد که دکتر علی شریعتی به جامعهی ادبی و سیاسی ایران معرفی کرد و تصحیح این اشتباه که مترجم کتاب حسن حبیبی بود، نه دکتر شریعی. کار دکتر شریعتی در این خصوص، نوشتن مقدّمهای بود جامع به فانون که متأسفانه کار ترجمه را هم به حساب شریعتی نوشتند.
اسد در سال ۱۳۵۳ یکی از پایهای ثابت برنامهی رادیویی «دفتر ادبیات وُ هنر» بود که به همّت غلامحسین فرنود هر شب سرِ ساعت ده شب پخش میشد و کارش گزارش فعالیتهای هنری و ادبی شهر بود با صدا و نظر فعالانِ این دو بخش. وی در این برنامههای ثمربخش نه با قلم و صدا، که با «تذکر و همّت» همیشه حضور داشت. در همین سال بود که نمایش «بامها و زیربامها» اثر غلامحسین ساعدی را روی صحنه برد؛ همان سالی که فرشاد فداییان «مردی که گلی به دهان داشت» را، علی کوهپایه «آی با کلاه وُ آیِ بیکلاه» غلامحسین ساعدی را، و خسرو حکیم رابط ـ کارشناسِ تئاتر آذربایجان، که به فتوای غلامحسین فرنود در زمان تصدّی وی بر تئاتر تبریز «تئاتر تبریز جان گرفت و استعدادها رو شدند» ـ «اینها خیلی کوچک اند» را در تالار ارک تبریز به روی صحنه برده بودند.
به روی صحنه رفتن «بامها و زیربامها» توسط اسد صادقی که مشخصاً رویکرد سیاسی داشت و دولت هیچ واکنشی برای اجرای آن نداشت، بیانگر آغازِ باز شدن باز سیاسی در آن زمان بود که دولت سعی میکرد حرکتِ قهرآمیز جنبشی مردم را به سوی فعالیت فرهنگی و هنری آزاد سوق دهد. اسد هم با درایت و درک عمیق از اوضاع، در اجرای آن نه در نقش مبلّغ حکومتی درآمد و نه با تندرویهای بیپایه، کار ساعدی را تا حدّ آسانیابی تقلیل داد.
اسد یک سال بعد نمایش «سنگ وُ سرنا» اثر بهزاد فراهانی را به صحنه برد، تا نسخه فیلم سینمایی متن: «سفر سنگ» به کارگردانی مسعود کیمیایی، در نظر هنرشناسانِ منصف، از جلا بیفتد. اسد با هوشمندی و آگاهی فوقالعادهاش به تئاتر، قدم در راهی گذاشته بود که بهرام بیضایی آن را خلق کرده بود. او ساعدی را بزرگ میدانست، به اکبر رادی احترام میگذاشت، ولی بیضایی را ستایش میکرد. اسد عاشق بیضایی بود و ادامهدهندهی صمیمی و دقیق راهِ وی، و نیز ادامهدهندهی راه وُ رسم غلامحسین ساعدی در نمایشنویسی که به دنبال خلق تئاتر بومی بود و تئاتر هویّت، همان راهی که بعدها اکبر رادی مطرح کرد و کار خود را بر آن نهاد. ورد زبان اسد این کلام بود از رومن رولان که «اگر هنر و انسانیت نتوانستند در کنار هم باشند، پس بگذار هنر بمیرد!»
اسد بیش از هر هنرمند دیگری، اضطرابِ مولود بعدِ انقلاب را درک کرد و آن را در نمایشنامههای خود به درستی آورد. اسدی که در دههی پنجاه «بامها و زیربامها» را روی صحنه برده بود، در دههی شصت «بلسان» وُ «دلآشوب» را به روی صحنه میبرد که بیانگر آشوبِ درونیِ خود وی بود وُ نتیجهی منطقی همان اضطراب ـ تراژدیِ انعکاس ملودرام تخریب و جنگ! دلآشوب ـ که به نظر محمود اخی میتواند در کلاسهای آموزشی تحلیل و تدریس شود ـ در جشنوارهی منطقهای برندهی لوح بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر گردید و برای شرکت در جشنوارهی سراسری تئاتر فجر در تهران (بهمن ۱۳۶۹) برگزیده شد؛ امّا آنجا مورد بیمهری ممیّزین قرار گرفت و بعضی از قسمتهای آن حذف یا عوض شد. بیمهری به این جرح و تعدیل غیرتخصصی ختم نشد، تا آنجا ادامه یافت که برای اجرا تالار سنگلج را برایش آدرس دادند که آن موقع مکان غریب و دورافتادهای بود از مرکز تئاتر تهران، ولی همّت اسد و یاراناش با این نشاط که آنجا روزی روزگاری محل نمایش نمایشنامههای دکتر غلامحسین ساعدی، بهمن فرسی و علی نصیریان بود، دلْ خوش داشتند و نشاط و شادیشان وقتی جور شد که دکتر رضا براهنی در یکی از اجراها، به ستایش آن پرداخت و خستهگی تن از عوامل نمایشنامه به در نمود. هنوز بیمهری ادامه دارد… در خاتمهی اجرا، جایزهی کارگردان را دور از چشم تماشاگران و در یک اتاق بسته تقدیماش کردند.
اسد صادقی چنان درک درست و عمیق از اتّفاقات جامعهاش داشت که کمتر در همفکران و همراهاناش سراغ داریم. طرح این سخن، تنزیل قدْر همراهان و همکاران وی در امر تئاتر نیست، بلکه مراد اشارهایست به قابلیّتهای بیش از اندازه و وصفناپذیر اسد در مقولهی تئاتر، چه در امر کارگردانی چه در امر نمایشنامهنویسی. بعد از نمایش بَلَسان و دلآشوب، متأسفانه تئاتر تبریز نتوانست مسیر قبلی خود را ادامه دهد. جلوهای از این درک هوشمندانهی اسد را میتوان، جسته و گریخته، در آثار گرافیکی کیومرث کیاست سراغ گرفت که عدم دسترسیاش به ایجاد نمایشگاه، بهرهمندی عموم را ناکام گذاشته. طرح آفیش نمایشنامهی «بامها و زیربامها» را که در سال ۱۳۵۳ کشید، مدتها دست به دست دوستداران تئاتر میگشت؛ همان طرح در اجرای سال ۱۳۷۷ نیز مورد استفاده قرار گرفت.
اسد در کار هنری خویش، حساب جداگانهای به دین قائل بود و سهم هر یک را در مقیاس قداستی که هر کدامشان دارند، تعیین میکرد و میگفت دین را نباید به اندازهی یک کار سطحی و سبک پایین آورد، بلکه هنر را بایستی تا آسمانِ دین بالا برد. میگفت یک مضمون خوب و عمیق در حوزهی دینی، بایستی در یک قالب ایدهآلِ آن عرضه شود و اینجاست که جایگاه تکنیکهای هنری و زیباییشناختی ارج دارد. و با تأکید یادآور میشد مطلب خوب را با زبان الکن گفتن و بدخط نوشتن، فخرفروشی ندارد. به همین جهت در کنار نگاه مذهبی به وقایع عاشورا و عشق شورانگیز به حرکت تاریخساز و سرشار از صداقت و حقّانیت حسین(ع)، نگاه هنرمندانه و به دور از هر گونه حبّ و بغضاش بر این وقایع، برای ما که هم سنّ و سالان وی بودیم وُ هر سال وقایع محرّم را دوره میکردیم، تازگی داشت. پنداری برای فرد ناآشنا به این رویداد ملّی مذهبی ماجرا را تعریف میکرد، چنان با آب و تاب و پُرجلوه و جذبه دادِ سخن میداد که به واقع احساس میکردی همان لحظه در میدان کربلا هستی و چکاچک شمشیرها را میشنوی و بیسر وُ پا گشتن تنها را مشاهده میکنی. مهابتی اسرارآمیز داشت لحن کلاماش وقتی که صحنهی شهادت علیاکبر را شرح میداد و رسیدنِ پدر بر سر نعش وی.
تار وُ پود تئاتر آن چنان در رگ و پیاش ریشه دوانده بود که نگران شِکوه و گلهی احتمالی مخاطبین خویش نبود که مبادا به وی تشر بزنند که «اسدجان! ما همه این ماجراها را فوت آبایم.» چون میدانست این معترضین، فقط وُ فقط، این حوادث را از سر ایمان و عادت تو ذهنشان دارند، و او وقایع عاشورا را مادّهی زنده و پویایی میدید برای صحنهآراییها و بیان یک سری واقعیتها که حیف است در چنبرهی تنگ ایمان گرفتار شود. او چنان شیفتهی پاکی و زلالی این وقایع بود که دوست داشت رخصت آن را مییافت تا قیام حسین(ع) را آن گونه که دلاش میخواست بر صحنه بیاورد نه آن گونه که عقلاش حکم میکرد. و ما با اشراف کامل بر طبیعت و درون وی، که همواره مایل بود پاک و بیلکّه جلوه کند و از هر خطایی برحذر باشد، یقین داشتیم چنین کاری از وی ساخته است، حیف که شرایط مهیّا نبود. این همه قابلیت در وجود اسد از آنجا نشأت میگرفت که؛ بیهیچ شکّ و شبههای، طرفدار عدالت وُ حقّ وُ درستی وُ انسانیت وُ مردمداری بود. نگاهاش به عرفان نیز، از همین جنس بود: تئاتری.
گاه در خلوت دل میشد باهاش خودمانی و از سرِ یگانهگی به گفت وُ گو نشست. در برخی از این پانشاطیها میشد رگههایی خفیف از عرفان را در کلام و کردارش مشاهده کرد. عرفانی که در سخن و رفتارش بود نه عرفان اسلامی بود، نه غربی و نه شرق دور. از عرفان خرقه و خانقاهی هم که معلوم است هراسان و گریزان بود، حتّی عرفان علمی و اصطلاحی را هم به نوعی تکلّف یا لااقل تکلّفآمیز میدید. عرفانی که در وَجَناتِ وی به عیان دیده میشد، استغنا و تسلیم بود؛ همان کردار و رفتاری که در زندگی روزمرهاش بدان عمل میکرد، هرگز غنی نبود، امّا همواره استغنا داشت. به باور من، اسد، یک پاره ابر بود که آفتاب از آن عبور میکرد، همان قدر سالم و خوشآیند و دوست داشتنی؛ بسیار حسّاس مثل شبنمی که روی برگ مینشیند.
اسد هنرمندی بود که هنر را برای هنر میخواست، نه ادعای آوانگاردی میکرد، نه هنر متعهد بابِ روز را وقعی مینهاد، و نه هنر را سکوی پرشی میدانست برای رسیدن به نام و نشان. در اندیشه و گفتارْ آزاد بود و هرگز کلام و گفتارش به خاطر خوشآیند برخی از اطرافیان که گاه، بفهمی نفهمی، ادای روشنفکری درمیآوردند و بدشان نمیآمد که سخنشان بوی پیاز داغ سیاست و پیشگامی بدهد، به لعاب واژههای مد روز نمیآراست. با این همه، ناخواسته سعی میکرد رفتارش را کنترل کند وُ پیش از همه، خود، به خودسانسوری دست بزند؛ چرا که خوب میدانست در سطوح بالای مقاماتِ اداری، که آشکار و نهان کنترل همه چیز را در دست داشتند، نازکی طبعِ لطیف تا به حدّیست که آهسته دعا نتوان کرد. امّا این احتیاط به این معنی نبود که از وظیفه و مسئولیتِ هنری که ارائهی تئاتری مردمپسند بود سر باز زند و بلندگوی فرقهای، دسته یا حتّی حکومت باشد. به همین جهت برخلاف خیلی از هنرمندان که طبعاً تمایلی ندارند از قلّههای قلوب خوانندگان و شنوندگان و بینندگانشان به پایین سقوط کنند و تصویرشان در ذهن آنان خدشهدار یا فرو کاسته شود، نه خود را در کسوت و هیبت وُ هیئت چنین «بزرگان» میدید که ناماش را با سلام و صلوات بر زبان آورند و، نه در قامتی آغشته و آلوده به شکسته نفسیِ مزوّرانه و دروغین ـ که صد بار از ریا و تزویر آشکار زشتتر است ـ خود را بچّه محصل و مبتدی در امر تئاتر و کتاب و آموزش بداند. اسد سعی میکرد خود را آنگونه که هست، نشان دهد، بیکم و کاست، بدون غُلُوّ و اجحاف. به همین جهت شخصیتی داشت بدیع و اصیل و، جذابیتاش به دلیل همین اصالتاش بود.
اسد صادقی از اغلب جنبهها با دیگران متفاوت بود و اندیشه و سلوک ویژهای داشت؛ بسیار زود با اشخاص نزدیک میشد. در دوستی وُ معاشرت بیتوقّع بود. خودش هم در وضعی نبود که کسی توقع انجام دادن کاری از او داشته باشد. نه پست وُ مقامی داشت و نه روابطی با صاحبان قدرت و ثروت و نه حضوری همیشهگی در مطبوعات. این وضعیت باعث میشد دوستی با او بیشایبه وُ ناب باشد: دوستی برای دوستی. در قضاوتهایش منصف بود وُ معتدل. با جوانان بسیار گرم میگرفت و جوانان هم به او علاقه نشان میدادند، نشنیدیم کسی در معاشرت با او رنجیدهخاطر و پشیمان شده باشد.
اسدِ ما آنقدر آرام بود که گمان نمیکنم، هرگز، در همهی عمر، فریادی کشیده یا گریبانی دریده باشد. بسیار میخندید، امّا کمتر قهقههی او را شنیدم. بیشتر لبخند میزد یا با صدایی ملایم میخندید. به سیاست کاری نداشت و هرگز ندیدیم که در مباحث سیاسی با علاقه دخالت کند. سیاست در سپهر اندیشهی او بخیلتر از آن بود که بتواند مرجع ایثار و آگاهی باشد، لذا هیچ کوششی از خود نشان نمیداد که نشانههایی باشد از این که در این موضوع فعال یا اثرگذار است. دنیا را در صلح میپسندید، از این منظر است که پنجاه نه سال جهان را زیبا خواست و نیز وطناش را، شهرش را وُ خانهاش را و، نیز دوستاناش را. دوستان تئاتری و محفلیاش فراموش نکردهاند مجلس بزرگداشت محقّر امّا باصفایی را که در سال ۱۳۵۶ در اتاق ۴×۶، واقع در کوی مریمننه خیابان مارالان تبریز، به خاطر موفقیّت یعقوب شکوری، یکی از همراهان تئاتریاش، در کنکور دانشکدهی هنر دانشگاه تهران ترتیب داد وُ ساعاتی خوش و دلپذیر، به دور از هر گونه قیل وُ قال مدرسه و بازار و خانه و کاشانه، به وجود آورد. عکسی از آن مجلس فرحناک، هنوز هم زینتبخش تمامیِ ثروت و داراییام است.
اسد از کودکی و خانواده و گذشتهی خود با شور فراوان یاد میکرد و نشان میداد که از این بابت بختْ یارش بوده است. هرگز شکوه و غمی در کلاماش ندیدیم، از هیچ غمی آشکارا ننالید و از این بابت برای خود محبوبیت طلب نکرد، امّا از همهی غمهایش اندوهی جانکاه میتراوید؛ گویی کلاماش ـ حتّی آلوده به نیمخندی گذرا ـ عصب درد کشیده و به ناچار کرخت شدهاش بود.
سقوط اخلاقی و آلودگی اجتماعی، روحاش را به تنگ میآورد، همیشه از این روح سرکش در عذاب بود وُ پیوسته به وسایل گوناگون، یا از خودخواهی مفرط بشری یا از آلودگی و ناپسندی احساسات و یا از تیرگی و ناپاکی محیط و اجتماع بیزار بود و سعی میکرد این همه عذاب را در پرداختن به هنر مورد علاقهی خود و یا صحبت با دوستان همدل و یک رنگ نهان کند. اسد باریکاندیش و حسّاس بود. عاشق نوشتن و خواندن و تجربه کردن بود. شاید هم این کارها برای کمرنگتر کردن غم و عذابی بود که ناخودآگاه بر رواناش سنگینی میکرد و دلاش را میخلید.
اسد در صحبتهای گرم دوستانه که بیشتر به محوریت هنر و ادبیات شکل میگرفت و به تئاتر و سینما ختم میشد، با شگردهای خاصّ خود، با فلشبکهای بهجا و منطقی به حوادث تاریخی و اجتماعی، سعی میکرد ضمن ارائهی بحثی متین و آگاهیبخش، کلاماش را از حالت خشک و آزاردهنده خلاص کند. یادم میآید روزی که از کارنامهی نیروهای انقلابی و چیریکییی که علیه شاه دست به اسلحه بردند گفت وُ گو به میان آمد، ضمن اظهارنظر منطقی و خردمندانهی خویش راجع به این حرکتِ خودجوش جوانانِ به تنگ آمده از اوضاع ایران بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، با اشاره به فلاشبکهای شیرین دکتر رضا براهنی در یک صد و پنجاه صفحه در «آوازِ کشتهگان» و کازانتزاکیس در «مسیح بازمصلوب» ـ یکی از زیباترین قطعههای ادبی قرن بیستم ـ میگفت باید امروز به سمت دوستی و صلح رفت نه ترویج خطّمشیِ «قدرت سیاسی از لولهی تفنگ بیرون میآید»، آرزوهای آن روز اسد؛ سه سال بعد از فوت اش در «ایمپالای سرخ» بنفشه حجازی گل داد تا روایت شکست خشونت و جریانهای مسلحانه در دههی پنجاه را با خواندن آن به خوبی دریابیم؛ دورانی که حکومت مشروعیتاش را به وقوع کودتای ۲۸ مرداد از دست داده بود وُ در جامعه به دنبال ایجاد هویت میگشت، جشنهای ۲۵۰ ساله به راه میانداخت، تاجگذاری میکرد، تاریخ را عوض میکرد و به دنبال هویّت جدید میگشت امّا نمییافت.
اسد عشق غمآلودی به ایران باستان داشت. اگرچه شِکوه داشت از این که برای پوشاندن و ندیدن بیمایهگیها و بیچارگیهای امروز، به تاریخ روی میآوریم و شُکوه وُ بزرگی گذشته را میستاییم ـ یعنی از فرط بدبختی، دیروزمان وسیلهایست برای فرار از امروز ـ ولی، خود، عظمت و شکوه ایران کهن را میستود و در گفتار و نوشتارش گاه به مناسبتهایی این عشقِ نهفته در دل را برملا میکرد و، اگر اهل دلی و گوش شنوایی مییافت، از موسیقی و ابزار طرب باستانی سخن به میان میکشید و از موسیقیدانان و کوشندگان در این راه به ویژه از معاصران، پرویز محمود ـ پسر محمود محمود صاحب مجموعهی هشت جلدی «تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس» را بسیار ارج مینهاد و سوئیت مهرگان وی را میستود و میگفت در سوئیت مهرگانِ محمود، دوگانهگی به چشم میخورد، یعنی در شروع این سوئیت، تِمِ آرام و عمیقی که به وسیلهی دو کُر نواخته میشود به گوش میرسد و در قسمت دوم آن، تِمی تند وُ شادیبخش. به این ترتیب، محمود دومهرگان را مجسّم میکند؛ مهرگانی که در ایران باستان برگزار میشد و حکایت از یک عظمت مقدّس میکرد و مهرگانی که در زمان ما برگزار میشود و حکایت از مطربهای توی کوچه بازارها میکند.
اسد صادقی خصلتاً انسانی بود خجول و فروتن. زیاد در محافل اجتماعی و انجمنهای آن چنانی شرکت نمیکرد. همیشه یک حالت مردمگریزی (برعکس لحظاتی که با دوستان تئاتری بود) داشت. شاید این خصلت بنا به تربیت خانوادگی یا دیدگاهی بود که در اثر مطالعات گوناگون به آن رسیده بود، در جهان اسد، آدمی میبایست مهر بورزد، عشق بورزد، با زمین و آسمان وُ ابر مهربان باشد، به درختهای سر به فلک کشیده وُ مرغهای آزاد آسمان رشگ ببرد و حتّی خشم را به گِله بَدَل کند. خود، دیر از کوره درمیرفت وُ زود توسن نَفْس را مهار میکرد.
در جهان اسد، که خردِ هنرمندی خرد دلدادگیست، ناشناس ماندن با آبرو وُ شرف، سگاش هزار بار به شُهره گشتن با بدنامی، میارزید. او، خود، همهگان را بیشتر از آن دوست میداشت که از ناشناس ماندن خود بهراسد. این دلدادگیِ بیچون و چرای او، فرهاد نظامی گنجوی را به یاد نمیآورد که بهای مهرورزیاش مرگ بود در عشقِ شیرین؟ در جهان اسد کسی که مهر نمیورزد، زندانی خویش است، به سختی میتواند به هنر و خلاقیت هنری بیندیشد. پس نمیتوان ـ حتّی صلاح نیست ـ با او در یک جوال رفت. اسد ضمن تأکید مؤکّد بر این که اختلاف را باید گفت و احترام را هم باید حفظ کرد، گفتهی جمالزاده را به یادمان میانداخت که «باید دید، دراین دنیا، هرکس چه آورده است، او را به قدر آنچه آورده است باید دوست داشت و محترم شمرد و تکریم و تعظیم کرد، باقی حرف است.»
اسد یکی از سه چهار تن کسانی بود که میشد طعم دوستی خالصانه را با آنان چشید، زیرا خود را سراپا به دوستی میسپرد، و چون مرد سادهدل و آسانگیری بود، همه را تحمّل میکرد. اساساً استعداد اصلی اسد در دوستی بود. او دوستی را به رشتهای از هنر مبدّل کرده بود و خودش در این هنر استاد بود، حتّی میتوانست آدمهای سرد وُ کمعاطفه را به دوستان حسّاسی مبدّل کند. در هیچ حالی از دوستاناش نه غافل بود و نه فارغ، حتّی در آخرین لحظههای زندگی! اسد از طبایعی بود که طالب بازار بیرونقاند. تا زمانی که برخی دوستان و نزدیکان بُرو وُ بیایی داشتند، کمتر خود را به آنها میچسباند، بیشتر دوست داشت همدم و همدل کسانی باشد که به ظاهر چندان رونقی در کارشان نبود وُ در نتیجه دور وُ برشان خالی بود.
اساساً، ورود به حریم شخصی هر انسان مقرّراتی نانوشته و قوانینی ظریف دارد. اسد پنداری، بالفطره، بر این قوانین نانوشتهی ظریف وقوف عالمانه و عارفانه داشت. به یکی دو جلسه ملاقاتْ ابزار ورود به درون هر کس را تشخیص میداد و بعد با ظرافت خاصِّ خود پایْ در حریم شخصی وی میگذاشت بدون آن که تابوها را بشکند و بلور شکنندهی حرمت را لبپر کند! در این امر خطیر، مطابق روحیه و اخلاق هر کس با وی به گفتوگو مینشست، معامله میکرد، نشست و برخاست میکرد بیآنکه طرف احساس خستهگی و دلتنگی از این رفتارها داشته باشد. حوصله و قابلیّت میخواهد مردی کمگو وُ دیرآشنا را از ساحل سکوت و بیخیالی به اقیانوسی از سخن کشاند. اسد این قابلیت را به نحو احسن داشت. استاد برداشتن قفل از زبانها بود. با لحنی لیّن، کلامی دلنشین و تبسّمی از سر مهر و عطوفت بر چهره، باب سخن را با هر شخص ناآشنا باز میکرد و به طرفــهالعینی با او انس و الفتی به هم میزد که بیا و تماشا کن.
اسد اهل شوخی و مزاح هم بود. آدم، خیلی زود با قیافهاش اُخت میشد و او هم خیلی زود سرِ شوخی را باز میکرد. همیشه حرف و کلام آکنده از طنز و شوخی و طیبت در چنته داشت، امّا هرگز نه عفّت کلام را از گفتارش دور دیدیم و نه مزاح و شوخیاش تحقیر و تخفیف کسی را نشانه میگرفت. گاه که جمع میشدیم تو خانهاش ـ یا هر محفل و مجلس دوستانه ـ برای شنیدنِ پیشنویسِ نمایشنامهای که در دست تألیف داشت، همه چیز را با ذکر جزئیات میگفت و با وقفههایی در کلام و با حرکات دست و سکنات چشم و گونه و ابرو
ـ و شانه ـ مؤکّد میکرد، مبادا، کاما یا نقطهای یا نوشتهای که میخواند، از قلم بیفتد. بعد که صحبت گل میانداخت وُ گل میگفت و ما گل میشنفتیم، و گاه ما هم گل میگفتیم، با چشمانی که میترسیدی الان از حدقه بیرون بیفتد، صدایش را برحسب موضوع و مقام سخن، بالا و پایین میبرد و لحناش را عوض میکرد تا مخاطباش را درست تو مشت خود داشته باشد، حتّی اگر این طرف، علیآقا باشد سوپری روبهروی کوچهاش در کوی انوری مقابل موزهی آذربایجان، و وسط صحبتهایش اصلاً جملهی «باشا دوشوسن» (= متوجّه هستی!) را هرگز فراموش نمیکرد، که چاشنی کلاماش بود وُ گوش مخاطباناش معتاد به آن.
***
احساس میکنم هر چقدر از اسد صادقی بنویسم، باز هم حرفهایی هست که ننوشتهام و دلام میخواهد به بهانهی خلوت با وی باز هم بنویسم و بنویسم، امّا حوصله و توان تحمّل شما چی؟ آیا نباید بیش از این خستهتان نکنم! خسته نمیشوید از پرچانهگی من، گیرم که نفثــهالمصدوریست در حقّ یاری که دستمان از دامناش کوتاه شده! پس خوشتر آن است که مقام و منزلتِ علمی ـ هنری (و بالاتر از آن، انسانی) اسد را در حدیث دیگران دنبال کنم.
غلامحسین فرنود، او را «صمد تئاتر تبریز» میشناساند وُ خورشیدی توصیفاش میکند وی را که در تئاتر تبریز طلوع کرد، با انبوه ستارگان در پیراموناش.
اکبر رادی: آقای صادقی هم از بزرگان این عرصه [= تئاتر] بودند. باید زندگی کرد و زندگی را خوب تمام کرد. او هم زندگی کرد و خوب هم… یادشان به خیر!
محمود اخی: اگر روزی همین چهرهی کارمندیِ (وظیفهشناس و فعّال در خدمت محرومین روستاها) او را زیر ذرّهبین ببریم، در پایان به شخصیّتی میرسیم که ناماش «نجاتدهندهی روستائیان» باشد.
محمّد پسندی: اسد گویی با حرکات استعاری میگفت تئاتر نیازمند فهم بنیادین زبان و نقشآفرینی آن، و درک تصویرنگاری و تلفیق هنری مهم زبان و تصویر، ادراک رمزی و تمثیلی هنر رقص، و به کارگیری مضامین سمبولیک آن در هنر نمایش و اجرای آن در صحنهی زمانی روزگار است.
پرویز آزادمنش: شرافتِ رفتاری اسد در قبال دیگران، به او جایگاهی بخشیده که نادر است؛ همان جایگاهی که پیش از او غلامحسین فرنود از آن برخوردار بود و هنوز هم هست.
مهدی دادیزاده: بر مبنای شنیدهها و دیدهها، با گشادهدستی و جدیّت، سالها درِ منزلاش به روی تئاترکاران و دست به قلمانِ جوان و تازهکارِ قصّهنویسی باز بود تا نسلی از بهترین نمایشنامهنویسان و علاقهمندان به هنر تئاتر و هنر داستاننویسی پرورش یابد؛ تلاشی که در تبریز سابقه نداشت. کمتر تئاتر کارِ علاقهمندِ جوان آذربایجان را میتوان یافت که حداقل در دورهای از حیات هنری خود تحت تأثیر بدعتهای زبانی و ساختاری اسد صادقی نبوده باشد. در بستر همین فکر به نظر میرسد اگر اسد صادقی را احیاگر هنر نمایش دورهی پس از انقلاب ۱۳۵۷ در تبریز بدانیم راه خلاف نرفتهایم. این است که دلام میخواهد با رفتن شتابناک اسد، تسلیت بگویم به جوانانی که میتوانستند در پرتو هدایتهای او در سپهر هنر تئاتر بال و پر بگیرند که نگرفتند، تسلیت بگویم به نمایشنامههای جانداری که میشد نوشته شود که نشد، تسلیت بگویم به تئاترهای مردمی و پرمحتوایی که میتوانستند به روی صحنه بیایند که نیامدند.
اسد به رغم بیماری آن چنانیاش در یک سال آخر حیات، آنگونه به زندگی و زندگانی لبخند میزد وُ همین دنیای پررنج را دوست میداشت که هیچ کدام از اطرافیاناش هرگز گمان نمیکردند که به این زودیها تسلیم مرگ شود ـ غافلگیرانه نبود امّا ناگهانی بود؛ چرا که اصولاً مرگ هر عزیزی و در هر شرایطی برای دوستداراناش ناگهانی است، ضمن این که اگر جفای روزگار نبود، اسد از نظر سنّ و سال، تازه اواسط عمر ثمردهی فرهنگی ـ هنریاش بود… حیف بود! «جان قصد رحیل کرد، گفتم که مرو/ گفتا چه کنم، خانه فرو میریزد»، ولی چاره چیست؟ اگر به تقدیر هم چندان اعتقادی نداشته باشیم، قدرت مرگ را حتماً قبول داریم. حریف مقتدریست که به هر حال، کمی دیرتر یا زودتر، همهمان را مغلوب خویش میکند، حتّی آنهایی که برای خود تصوّراتی دیگر در سر پروراندهاند، جز تسلیم وُ رضا چارهای دیگر در مقابل این شکست ندارند.
مقولهی مرگ هرگز از ذهن آدمی غایب نیست، در این میان فرهیختهگان و ارباب تولید اندیشه، این مقولهی حتمی حیات را بیش از دیگران تو ذهن خود ورز دادهاند و همواره بر آن اندیشیدهاند و تلاش بر آن داشتهاند به نوعی با آن کنار بیایند، حداقل آن را برای خود تفسیر و تأویل نمایند. برای عدّهای از این افراد، مرگ، وحشتزا بوده، برای عدّهای هم اتفاق معمولی. سروانتس، چهار روز قبل از مرگ، در نامهای که به حامی خود نوشت، میگوید «… در حالی این نامه را به شما مینویسم که از وحشت مرگ پا در رکاب گذاشتهام. دیروز برای آخرین مرتبه مسح کشیدم و امروز این را مینویسم. وقت کم است، ترس زیاد. با تمام این احوال، امروز آرزو دارم که به زندگیِ خود ادامه دهم و میل دارم برای آن حصاری بگذارم تا بتوانم پاهای سرکار عالی را ببوسم» امّا همین مرگ برای سیمون دوبوار اتّفاقیست غیرطبیعی در حیات آدمی، زیرا «حضور انسان، جهان را زیر سئوال میبرد. تمام انسانها فانی هستند، امّا مرگ هر انسانی برای او یک اتفاق است، حتّی اگر به آن آگاه باشد و آن را بپذیرد هم عملیست زور و ناشایست.»
نگاه اسد به مرگ، همان نگاه خیّامی بود: حالا که هستیم، از آنچه هست وُ دوست داریم، لذّت ببریم. به واسطهی همین تفکّر بود که توجه ویژهای به مرگ داشت، ولی هیچ هراسی از آن به دل راه نمیداد. میگفت تا ما هستیم، مرگ را جرأت رخنه بر ما نیست، وقتی هم که مرگ آید، دیگر ما نیستیم. همان تعبیر زیبایی که بیژن جلالی از مرگ داشت «مرگ آن روی زندگیست/ رویی که تا زنده هستم نمیتوانیم آن را ببینیم/ بعد هم دیدهای که آن را مینگریسته تاریک خواهد شد» پس، چه ترس وُ واهمه از خطری که در غیاب ما سراغ ما میآید! خود نیز از مرگ هراسی نداشت، آن را ادامهی زندگی میدید و رسیدن آن را نوعی آزمایش مهمّ در حیات این جهانی تلقّی میکرد وُ میگفت: آستانهی بیابان مرگ به یقین از نادر جاهاییست که آدمی، به سبب تنهایی و نیستی، از همیشه صادقتر است.
چند ماه آخر سال، درد داغوناش کرده بود. از تنِ فربه و گونههای تپل چندان خبری نبود، اشتهایش آرام آرام فروکش میکرد، مینمود که به زودی رفتنی است. با این همه، وقتی سخن از «انور» و سحر و شبنم پیش میآمد و از معشوق دیریناش «تئاتر» چشماناش میدرخشید. به یقین، آن آیتِ مهر وُ صفا هنوز به همان مُهر وُ نشان سالهای دور بود، که بود.
شاملو در خصوص نقش آیدا در زندگی خویش گفته «یک انسانیست کنار من که بوی همهی جامهی مرا میده، بوی اون همه چیزهایی که من توی بینیام باشه میده و من سعی میکنم بینیای بسازم که شایستهی آن بو باشد، که شایستهی بوئیدن آن عطر باشم» بیاغراق، به باور من، «انور» همان نقشی را در زندگی شخصی و هنری اسد داشت که آیدا در زندگی شاملو. اسد میگفت یک شب، پاسی از نصف گذشته، مشغول نوشتن قسمت پایانی یکی از نمایشنامههایم بودم و میبایست آن قسمت پایانی با خشم و خشونت وُ داد و فریاد همراه میشد قلمام. باز شدن آرام در اتاقام را شنیدم و بعد ظاهر شدن انور با سینی چای و کیک در آستانهی در. خودکار را زمین گذاشتم و داد وُ فریاد که «این چه وقت آمدن پیش من بود… تو تمام بافتههایم را پنبه کردی با این محبت و بزرگواری، حالا دیگر من چگونه خودم را در آن حالت خشم و کینه و عداوت مجسّم کنم و قسمت پایانی صحنه را بنویسم…» و دیدم انور با آن حشمت و جلال، نگاهِ ندامت در چشمان خسته و نگران وُ خوابآلود، در برابرم ایستاده… چه میتوانستم بگویم به این همه بزرگواری و گذشت از سوی انسانی که نتوانسته بودم آن گونه که دلام میخواست، همراهی و همکلامیاش را بکنم. اسد میگفت، دلشورهام دربارهی انور این است، که مبادا در آن موجِ شَبَق موهاش چند تار نقره بخزد!
اسد هرگز نگران جنس اوّل و دوّم بودن زن نبود، نگران ضعیف و قوی بودن زن نبود، حتّی نگرانِ برابریاش با مرد (مثلاً تلاش برای برابری کدام خصلتِ خوبِ مرد که زن، در اغلب موارد، بیش از آن را ندارد!) اسد نگرانِ انسان بودنِ زن بود، که شیرهی انسانیت را از طریق شیر به رگهای کودکاناش برساند، میگفت زن که قرار نیست فقط بازیچهی بستر باشد وُ زایندهی پسر!
عصرگاهِ دو روز قبل از هجرت بیبازگشت از وطن تن به میهن عدم، سرحال و سُر وُ مُر گنده نشان میداد، همان هفتهای که پنجشنبهی قبلاش یک چلوکباب جانانه همراه پرویز آزادمنش و سعید ولیزاده در یکی از چلوکبابیهای شهر زده بودند و پرویز نقل میکرد غذایش را با اشتها و ولع خاص تا آخر خورد و ما از خوشحالی توی پوست خود نمیگنجیدیم و بهش به شوخی میگفتیم «اسد دیگر ادا درنیار، خوب شدهای… کاملاً خوب شدهای…» واقعاً به نظر میرسید که به یاری خدا رفع بلا شده است و میتوانیم به بودناش در کنارمان امیدوار باشیم. شده بود همان اسد دههی پنجاه که پشتبندِ یک واژهی خندهدار ریسه میرفت وُ با بالا انداختن بیوقفهی شانهی راست، خود را به ادامهی خنده و شنیدن وُ گفتن حرفهای دلنشین آماده میکرد. هیچ نشانهی بارزی از افسردگی و خستهگی از عمل جراحی چند ماه پیش در چهره و رفتارش دیده نمیشد.
آن روز (۲۱ آبان ۱۳۸۶) یکی دو ساعت در «سپهر» حال کردیم، از همه جا صحبت پیش آمد. من بودم وُ اسد بود وُ مهدی. اسد باز هم متکلمالوحده بود، مثل همیشه شیرین سخن میگفت با شواهد ادبی و بیشتر تئاتری. آخرسر یادی از علی کوهپایه کرد که دوست نداشت به سبک برنامهسازان صدا وُ سیمای تبریز «مشهور» باشد. مطلب را که با شیرینی و حلاوت تمام به پایان برد و خداحافظی ناز وُ پرمایهای کرد وُ رفت، هرگز به خیالمان نمیرسید که واپسین خداحافظیاش باشد. پسفردای آن روز به سپهر آمدم، مهدی را داغون دیدم، صورتاش سرخ بود و چشماناش پف کرده، سر زبانی گفت اسد رفت… و من وا رفتم… بعد که به خودم آمدم به یادم آمد که اسد یک روزی میگفت از این که ایرانیام، در کسوت مسلمانی با خدا عشقورزی میکنم، به زبان ترکی صحبت میکنم وُ به زبان فارسی میخوانم و مینویسم، با دوستان تئاتر کار میکنم، گاه در کلاس تئاتر درس میدهم، خانوادهای صمیمی، همسری مهربان، دو دختر حسّاس و دوستداشتنی دارم، خوشحالام…
چند دقیقهی بعد که به خودم آمدم و باورم شد آن اتّفاقِ مهیب رخ داده و اسد رفته، یقینام شد که مرگ اسد، فقدان دیگر دوستان وُ یارانِ جوان را برایم تحمّلپذیر خواهد کرد؛ مرگ پرویز قزوینی را، مرگ محمود قبّهزرین را، مرگ محمّد پسندی را، مرگ محمّدحسین علیحسینی را، مرگ حمید آرش را، مرگ حمید تسلیمی را، مرگ محمّد قاضی را، مرگ شمسالدّین هنویی را، مرگ اکبر اهریپور را. هنوز هم بعد شش سال، هر وقت به یادش میافتم، لهیب خاطرات، داغ بر جگرم میگذارد و داغونام میکند، امّا در تلاشی شتابزده خود را به این تسلّی میدهم که اعتبار آدمها به حضورشان نیست، به دلهرهایست که در نبودشان به وجود میآید. آنگاه با خود میگویم: این پایان زندگی اسد نبود، قلبی که سرشار از مهر وُ شفقت وُ عشق باشد نمیایستد، بلکه آغاز دیگری میشود در زندگی پاک و معنوی او، که به حقّ میتوان گفت به اندازهی یک «مرکز تئاتر» به فرهنگ آذربایجان خدمت کرد و زندگی دیگری را در قلب مردم آغاز…
لیزابت کوبلرراس، روانپزشک سویسی ـ آمریکایی گفته: «مرگ آرام یک انسان، ما را به یاد ستارهای که در حال افول است میاندازد؛ یکی از میلیونها نوری که در آسمانِ گسترده برای لحظهای روشن میشود، سپس برای همیشه در تاریکی شب ناپدید میگردد» این گفته، آیا سخن مارسل پروست در رمان «در جُست وُ جوی زمانِ از دست رفته» نمیاندازد که «در نگاه ما انسانها، افراد فوراً نمیمیرند، بلکه در نوعی از حال و هوای زندگی شناور میشوند که هر چند ربطی به نامیرایی حقیقی ندارند، در ذهن و اندیشهی ما میمانند، به گونهای که گویا زندهاند و به سفر رفتهاند.»
آیا سخن پروست را در حق اسد صادق نمیبینیم که بگوییم «زنده است و سفر کرده…»؟ اگر این کلمه را دربارهی اسد قبول داریم، آن وقت خطابهی هوشنگ گلشیری در مجلس ترحیم بهرام صادقی را باید دربارهی اسد صادقی هم تکرار کنیم: «و هوالحّی. با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان میرساند که… صادقی زنده است، بله، زنده و حیّ وُ حاضر، همانگونه که بود: … با چشمهای مهربان، امّا زهرخندی بر لب».
با این همه تفاصیل، اسد دیگر در بین دوستان و یاراناش نیست، رفته… و من از این بابت خیلی دلام میگیرد وقتی به یاد لحظههایی میافتم که در کنارش احساس آرامش وُ شادی وُ سرور میکردم. او که رفت، برای دوستان تئاتریاش بیش از دیگران ناگوار بود نبودناش، با اندوه و تأسف فراوان با موضوع کنار آمدند.
جلسات هفتهگی یا ماهانهی دوستانه و هنریشان همیشه با این شعر زندهیاد اخوان ثالث همراه بود: «دیدی دلا که یار نیامد/ گرد آمد وُ سوار نیامد/ افراشتیم خانه و خان را/ و آن ضیف نامدار نیامد!» و غم فقدانی چنین بر گردهی دوستاناش، درکلام غلامحسین فرنود بهتر از هر کلامی متجلّیست؛ همان کلامی که فرنود آن را چهل سال پیش در مرگ صمد بر لب آورده بود:
آنچه از ما گم شده گر از سلیمان گم شدی
بر سلیمان، هم پری هم اهرمن بگریستی
منبع: http://www.rezahamraz.com
****
استاد اسد صادقی، نویسنده، کارگردان و مدرس تئاتر و رئیس انجمن نمایش تبریز از هنرمندان برجسته عرصه نمایش در سال ۱۳۲۷ در تبریز بزرگ دیده به جهان گشود و دوران طفولیت و جوانی خود را در این شهر با سرافرازی پشت سر گذاشته, از دبیرستان دهقان تبریز فارغ التحصیل شد. بدلیل علاقه و افرش به انسان و ارزشهای انسانی در شبکه بهداشت و درمان به خدمت صادقانه و شرافتمندانه پرداخت و طول عمر با برکت خویش را همراه با نیازمندان و درماندگان در دور افتادهترین نقاط استان به التیام دردهای روح و جسم آنان شتافت. وی همزمان با فعالیتهای کاری و انسانیاش در عرصه هنر و اندیشه قدم نهاده و از ابتدای جوانی با نگاهی عمیق و ژرف به مسائل اجتماع پیرامونش ، تئاتر را به عنوان بهترین رسانه جهت درد دل با مردم جامعهاش یافت و در تولید و اجرای نمایشهای بسیاری تلاش نمود که در سراسر کشور به روی صحنه رفته اند و “سنگ و سرنا”، “چوب بدستهای ورزیل”، “بامها و زیر بامها”، “بلسان”، “دل آشوب”، “لیلی و مجنون”، و…از برجسته ترین آثار ایشان در عرصه تولید نمایش بودهاند.
اسد صادقی در سن ۵۹ سالگی بر اثر بیماری روده که سالها وی را رنج داده بود در آبان ماه ۱۳۸۶ درگذشت و در قطعه هنرمندان وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد.