منبع: هدف ادبیات / ماکسیم گورکی – ترجمه: شفیعها – تلخیص وخوانش: ملیحه بصیر
شب بود؛ که از محفل دوستان؛ جائی که آخرین داستان به چاپ رسیده خود را خوانده بودم؛ بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند؛ هیجان مطبوعی در منایجاد شده بود. با تانی درخیابان خلوت گام بر میداشتم و برای نخستین بار در عمرم تااین حد از نشاط زندگی سرمست نشده بودم.
ماه فوریه وشب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه با شکوهی از برف تازه بر تن کرده بود وسرمای گستاخانهای از آسمان به زمین میدمید. شاخههای درختان از دیوارها سر کشیده؛ با سایههای خود نقش و نگار زیبا و بدیعی در سرراه من ایجاد کرده بودند. جنبندهای در هیچ جا دیده نمیشد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من؛ تنها صدائی بود که سکوت با شکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را برهم میزد.
فکر میکردم: چقدر خوب است که انسان در دنیا؛ در میان مردم ارج و منزلتی داشته باشد!
این اندیشه، آینده درخشان و روشنی را برایم تصویر میکرد.
صدای کسی که با تامل صحبت میکرد از پشت سرم شنیده شد:ها؛ شما چیز خوبی نوشته بودید؛ بله؛ عالی بود! از شنیدن این صدای غیر منتظره یکه خورده بر گشتم و نگاه کردم.
شخصی که لباس تیره برتن داشت خود را به من رسانید و پا به پای من به راه افتاد. لبخند نافذی روی لبهایش نقش بسته بود و از پائین به بالا به صورت من نگاه میکرد. سراپای وجودش بطور عجیبی نافذ بود: نگاهها؛ گونهها؛ چانه او با ریش نوک تیزش. تمام اندام تکیده وکوچک او با آن گوشههای عجیبش مثل میخ توی چشم فرو میرفت. طوری بی صدا و سبک حرکت میکرد که گوئی روی برف میلغزید. در آنجائی که داستان خود را میخواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدن صدای او متعجب شده بودم: این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟
سئوال کردم: شما هم گوش دادید؟
بله؛ لذت هم بردم.
همراه من پرسید:
راستی خوب است که انسان خود را موجودی استثنائی و برتر از دیگران احساس کند؛ اینطور نیست؟
در سئوال او چیز مخصوصی حس نکردم و شتابزده با او موافقت نمودم.
او دستهای کوچکش را که انگشتان خمیده و لاغری داشت با حالت عصبی بهم مالید و خنده نیشداری کرد:
از خنده او آزرده خاطر شدم. به سردی گفتم:
شما آدم خیلی خوش برخوردی هستید!
تبسم کنان با حرکت سرحرف مرا تائید کرد وگفت: بله؛ آدم خوش برخوردی هستم؛ خیلی هم کنجکاو….. همیشه هم هم میخواهم بفهمم و از هرچیزی سر در بیاورم؛ این کوشش دائمی من است. همین است که به من جرات میدهد.
سئوال کردم ببخشید. اجازه میفرمائید سئوال کنم افتخار صحبت کردن با چه کسی را دارم؟
من کی هستم؟ حدس نمیزنید؟ مگر در نظر شما دانستن اسم شخص؛ از چیزی که او به شما میگوید مهمتر است؟ جواب دادم: البته که نه. علیرغم میل خود با تانی پهلوی او راه میرفتم و سعی داشتم قیافه خوش و دقیقی به او نشان دهم.
همراه من اندکی سکوت کرد سپس بالحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد:
در زندگی هیچ چیزی مهمتر وکنجکاوانهتر از انگیزه فعالیت انسانی نیست….اینطور نیست؟
سر را به علامت تائید تکان دادم. موافق هستید! پس بیائید صمیمانه صحبت کنیم. ولی از چه صحبت کنیم؟
او نگاه دقیقی به صورت من انداخت و با لحن خودمانی یک دوست قدیمی بانگ زد:
درباره هدف ادبیات!
از حرفهای او متعجب شده ایستادم. از آهنگ کلماتش اعتماد شدید و از لحن گفتارش آثار کنایه مشهود بود. ایستادم و خواستم از او چیزی بپرسم ولی او دست مرا گرفت و در حالیکه به آهستگی و با اصرار به طرف جلو میکشید گفت:
نایستید؛ زیرا من و شما راه خوبی را داریم طی میکنیم مقدمه بس است! بگوئید ببینم منظور ادبیات چیست؟ …شما که خدمتگزار ادب و ادبیات هستید باید این را بدانید.
ازفرط تعجب وحیرت عنان اختیار از دستم در رفته بود. این مرد از من چه میخواهد؟ کیست؟
من دوباره با بیصبری بجلو حرکت کردم و او به آرامی بدنیال من راه افتاد وگفت.
مقصود شما را میفهمم: تعریف هدف ادبیات فعلا برای شما کار دشواری است ولی سعی میکنم من اینکار را انجام دهم. آهی کشید و لبخندزنان نگاهی به صورت من انداخت: اگر بگویم هدف ادبیات اینست که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند؛ میل به حقیقت و مبارزه با پستیها را در وجود مردم توسعه دهد؛ بتواند صفات نیک را در آنها بیابد، در روح آنها عفت؛ غرور و شهامت را بیدار کرده با آنها کاری کند تا مردمی نجیب؛ بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبائی ملهم سازند؛ آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است. بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است… با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازهای ببخشد انرا تکمیل نماید. بگوئید ببینم با من هم عقیده هستید؟
گفتم: بله؛ تصدیق میکنم! تقریبا همینطور است؛ معمولا مردم تصور میکنند که وظیفه ادبیات بطور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او….. سپس با لحن نافذی گفت: میبینید که به چه امر بزرگی خدمت میکنید! از نو خنده نیشداری کرد.
پرسیدم: خوب مقصود شما ازاین حرفها چیست؟ و شما چه فکر میکنید؟ گفتم راست بگویم؟
ولی به فکر اظهارات تند و زننده او افتاده ساکت شدم. از خود می پرسیدم: منظور او از صمیمانه صحبت کردن چیست؟ او که آدم احمقی نیست؛ باید بداند درجه صمیمیت انسان چه اندازه محدود است وحس خودخواهی او تا چه حد درحفظ این محدودیت موثر است! نگاهی به صورت همراه خود انداخته حس کردم که لبخند او روح مرا سخت جریحهدار ساخته است. آه اگر بدانید چقدر استهزا و تحقیر در تبسمهای او نهفته بود! احساس کردم که دارم از چیزی میترسم و همین ترس ایجاب میکرد تا از او دور شوم. کلاه خود را کمی بلند کردم و با لحن خشکی گفتم: خداحافظ! او آرام و با تعجب پرسید: چرا؟
چونکه دوست ندارم شوخی از حد معینی تجاوز کند.
و فقط برای همین میروید؟ …… میل خودتان است……. اما میدانید اگر حالا از من بگریزید. دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید.
روی کلمه «هرگز» همدیگر را نخواهیم دید. تکیه کرد و آن را طوری محکم و با اهنگ ادا نمود که گوئی دارم صدای ضربت ناقوس مرگ را میشنوم.
من از این کلمه نفرت دارم و از آن میترسم زیرا این کلمه در نظر من؛ مانند پتک گران و سردی است که قبلا تقدیر آنرا درست کرده تا با ضربات آن امیدهای مردم را در هم بشکند. این کلمه مرا متوقف ساخت.
اینک او با تانی آهنگی را سوت میزند که بنظر من اشناست.
کلمات اشعاری را کهاین آدم سوت میزد به خاطر اوردم:
رهنمایی کی توانی
ای که ره را خود ندانی.
احساس غم انگیزی مرا تکان داد و تصمیم گرفتم برگردم.
گفتم:گوش کنید ساده صحبت خواهیم کرد. گفت بالاخره جرات شنیدن در خودت پیدا کردی؟
پس از اندکی دوباره سئوال قبلی خود را تکرار کرد: تو نویسندهای و هزاران نفر آثارت را میخوانند؛ بگو ببینم که مبشر چه رسالتی برای مردم هستی؟ آایا فکر کردهای که حق داری به مردم چیزی بیاموزی؟
نخستین بار بود در زندگی با دقت به درون خویش مینگریستم.
من در وجود خود؛ احساسات و تمایلات نیک وخواستهائی که معمولا آنها را خوب مینامند زیاد کشف کردم ولی احساسی که همه این اندیشههای روشن و موزون را یکجا جمع کند و تمام پدیدههای زندگی را در بر گیرد در خود سراغ نگرفتم . حس تنفر در روح من زیاد است و مانند آتش زیر خاکستر اندک فروغی دارد و گاهگاه با آتش شدید خشم و غضب بر افروخته میگردد. ولی باز شک و تردید در روح من بیشتر است. بعضی اوقات این دو حس چنان عقل مرا به لرزه در میآورند و طوری قلبم را میفشارند که مدت مدیدی از خود بیخود میشوم.
واقعا مبشر چه رسالتی برای مردم هستم؟ آایا چنانکه مینمایم هستم؟ چه میتوانم به مردم بگویم؟
هم صحبت من از بس به انتظار شنیدن جواب من ماند که خسته شد و از نو شروع به صحبت کرد.
زمانی در میان ما سخنورانی بزرگ و اشخاصی که به رموز زندگی و روح انسانی پی برده بودند وجود داشتند؛ مردمیکه با اشتیاق فراوان و از خود گذشتگی زیاد برای تکامل هستی تلاش میکردند و با ایمانی ژرف نسبت به انسان ملهم بودند.کتابهائی تالیف کردهاند که هر گز دست فراموشی به آنها نمیرسد زیرا در آنها حقایقی جاویدان ثبت شده که زیبائی ابدی از صفحات انها ساطع است. تمثالهائی که دراین کتابها ترسیم شده اند جاندار بوده؛ ازنیروی حیات الهام گرفته اند.دراین کتابها؛ هم شهامت وهم خشمیسوزان وجود دارد؛ عشق صمیمانه وآزاد از انها پدیدار است وکلمه زایدی در انها دیده نمیشود. من میدانم که تو از آن سرچشمههای الهام روح خود را سیراب کردهای…اما شاید روح تو بد تغذیه شده است زیرا گفتار تو در باره عشق وحقیقت ساختگی و ریاکارانه است. چنین به نظر میرسد که هنگام گفتار در باره این موضوع به خودت فشار میآوری. تو مثل ماه با نور دیگری پرتو افشانی میکنی. نورت غم انگیز و مبهم است؛ سایههای زیادی تولید میکند ولی حرارتش خیلی ناچیز است و هیچکس را گرم نمیکند.
هنگام کاوش در حقایق؛ قلم تو جزئیات ناچیز زندگی را بر میگزیند. ممکن است که تو با توصیف احساسات معمولی مردم عادی حقایق ناچیزی را بر فکر و خرد آنها مکشوف سازی. ولی آیا این توانائی را داری که بتوانی هر قدر هم کوچک باشد؛ اندیشههائی را که مایه اعتلای روح آنها باشد در آنها بیدار کنی؟…
من همه چیزهایی را که تو و امثال تو مینویسند با دقت میخوانم؛ از تو میپرسم: به چه منظوری مینویسید؟ و شما هم که زیاد مینویسید آیا میل دارید در مردم احساسات نیکی را بیدار کنید؟ اما با کلمات سرد و سست که نمیتوانید اینکار را انجام دهید.
نه! شما نه تنها نمیتوانید چیز تازهای به زندگانی اضافه کنید بلکه چیزهای کهنه را هم مچاله شده و له شده؛ فاقد صورت و شکل تحویل میدهید. وقتی که انسان آثار شما را میخواند چیزی جز اینکه شما را شرمنده سازد از آنها نمیآموزد. همه چیز معمولی و پیش پا افتاده است: مردم پیش پا افتاده؛ افکار پیش پا افتاده؛ ….. پس چه وقت میخواهید در باره سر گشتگی روح و لزوم احیاء آن صحبت کنید؟ پس کو دعوت به خلاقیت زندگانی؛ کجاست دروس شهامت و کلمات نشاط بخشی که الهام دهنده روح باشند؟
برای بیدار کردن انسانی که بر اثر پستی زندگانی فاسد شده؛ روحا سقوط کرده است؛ چه میتوانید بگوئید؟ او دچار انحطاط روحی شده است! علاقه او به زندگانی خیلی کم شده و میل به زندگانی شایسته در او رو به اتمام است؛ میخواهد اصلا مثل خوک زندگی کند؛ میشنوید؟ اکنون وقتی که کلمه آرمان را تلفظ میکنید او وقیحانه به شمامیخندد: زیرا انسان دیگر به صورت مشتی استخوان در آمده که از گوشت و پوست کلفتی پوسیده شده است. محرک این توده زشت دیگر روح او نیست بلکه خویهای کثیف وی است. او به مواظبت و تیمار نیاز دارد. بجنبید! تا موقعی که هنوز انسان است کمکش کنید تا زندگی کند. اما شما برای بیدار کردن عطش زندگانی در او چه میتوانید بکنید.؟ در حالیکه فقط ندبه میکنید؛ مینالید؛ آه میکشید؛ بدون اعتنا چگونگی فاسد شدن او را ترسیم مینمائید؟ بوی پوسیدگی از زندگی به مشام میرسد؛ دلها از جبن و فرومایگی آکنده است؛ سستی و تنبلی خردها را از کار باز داشته و دستها را با رشتههای نرمی به هم بسته است…… شما دراین بی نظمی و هرج و مرج و زبونی چه میآوردید؟ چقدر شما کوچک و بی مقدار و قابل ترحم هستید! چه اندازه نظایر شما زیاد است.
بعد ازاین حرفها مدتی سکوت کرد. من به او نگاه نمیکردم. یادم نمیآید کدام حس در وجود من بیشتر بود: وحشت یا خجلت؟
سئوال خونسردانه او شنیده شد:
چه میتوانی به من بگوئی؟
جواب دادم: هیچ!
و از نو سکوت حکمفرما شد. مکث دردناکی نمود و به دنبال آن صدای خنده اش بلند شد.
این تو هستی – معلم زندگانی؟ توئی که به این آسانی دست و پایت را گم میکنی؟ فکر میکنم حالا فهمیدی من کی هستم؟ هر کدام از جوانهایی مثل تو که پیر به دنیا آمدهاند اگر با من سرو کار پیدا میکردند؛ همینطور مانند تو خود را میباختند و سراسیمه میشدند. فقط آن کسی ممکن است در مقابل وجدان خود نلرزد که خود را در زره دروغ و وقاحت و بیشرمی پوشانده باشد. توانائی تو بقدری کم است که فقط مشتی برای سقوطت کافیست! حرف بزن! چیزی بگو که ترا در مقابل من تبرئه کند. آنچه گفتم تکذیب کن؛ جانت را از چنگال خجلت و درد رها کن! لااقل برای یک دقیقه هم شده قوی باش؛ به خودت اطمینان داشته باش تا آنچه را که من به تو نسبت دادهام پس بگیرم و در جلوی تو سر تعظیم فرود بیاورم…… قدرت روحی خودت را نشان بده تا به معلمیتو اعتراف کنم! من احتیاج به معلم دارم. چون انسان هستم. زندگی را در تاریکی گم کردهام و راه رستگاری به سوی روشنائی؛ به طرف حقیقت وزیبائی؛ به سمت زندگی نوین را میجویم. راه را به من نشان بده! من انسان هستم. به من کینه ورزی کن؛ بزن؛ ولی در عوض مرا از این لجن زار بی اعتنائی به زندگی بیرون بکش! من میخواهم بهتر از انچه هستم باشم! چکار کنم؟ به من بیاموز!
فکر میکردم: آیا انجام تقاضائی که این مرد به خود حق داده و پیش پای من نهاده برای من مقدور است؟
زندگی خاموش میشود؛ تاریکی شک و تردید بر افکار مردم چیره میگردد. بایستی راه خروج را پیدا کرد. راه کدام است؟ من فقط یک راه بیشتر نمیبینم. نباید برای خوشبختی کوشش کرد. احتیاحی به خوشبختی نیست! معنای زندگی در خوشبختی نیست و رضامندی از خود؛ انسان را ارضا نمیکند. زیرا بدون شک؛ مقام انسان خیلی والا تر از اینهاست. مفهوم واقعی زندگی در زیبائی و نیروی تلاش به سوی هدف است و هستی در هر لحظه باید هدفی بس عالی داشته باشد.
همراه من سئوال کرد: تو سکوت کردهای؟ اهمیتی ندارد. بی آنکه تو حرف بزنی منظورت را میفهمم و میروم.
به آهستگی پرسیدم: به همین زودی؟ چون آن اندازه که من برای خودم وحشتناک شده بودم او برای من نبود.
من باز هم مدتی روی نیمکت درون باغ نشستم. سرمای بیرون را احساس نمیکردم و متوجه نبودم که خورشید طلوع کرده و اشعه آن بگرمی در روی شاخههای یخ بسته درختها میدرخشد. مشاهده روز روشن و خورشیدی که مانند همیشه با بی اعتنائی میتابید و تماشای این زمین کهنسال و فرتوتی که پوشاک برفی در بر کرده بود ودر زیر اشعه خورشید برق میزد؛ برایم شگفت انگیز و جالب شده بود.
2 پاسخ
سلام ایشیق سایتینین حؤرمتلی چالیشانلار🌾
چوخ تشککورلر پایلاشیم اوچون گؤزل حیکایه ،قلم سوگیبی آخارا و اوخویوجویا یئتیرن درین مساژلار چوخ چوخ سئودیم ،عزیز یازاریمیزین اوره گینه و قلمینه ساغلیق📙✏
آری انسان به تنهایی هیچ است واقعا هیچ …
این ارتباط هاست که تفکر و خلاقیت هارا در انسان می آفریند و به انسان معنی بودن حرکت کردن و حتی عشق ورزیدن و … تنفر را می آموزند و می آموزند که چه باشد ؟که چگونه رفتار کند و به زندگی کردن برای خود و سپس برای دیگران معنی و مفهوم دهد .
طبیعیست که آموزش ها کاملا تقابلی هست و انسان ها از یکدیگر می آموزند که چگونه ارتباط های خود را هم تداوم بخشند و هم ارتقا دهند .
من درون با من بیرون زیبا ترین کنش و واکنش برای نفس کشیدن ها و تداوم چگونه نفس کشیدن ها ست .
همراه من زیبای درون خفتهء من بیدار شو
با من اندکی قدم بزن .
حس های زیبایت را برای باهم بودن با صداقت درونی خود بیامیز بیشتر سخن بگو .
بیشتر از بیش با دلم همراه شو
زندگی همین لحظه است .
همین که می خندی
همین که گاهی تصمیم به قهر به جدایی می گیری .
همین دم که چیزی خاطرت را به مشکوک بودن هدایت می کند .
زندگی کن
باز هم بیاموز و بیامیز و یادم بده .
من درون با توی بیرون می توانند تا لحظه های بودن زندگی را با هم تعریف کنند و از هم بیشتر بیاموزند و بیاموزانند
ارتباط های شیرین را از درون تلخی های مشکوک موجود تفکیک کنند .
تلنگر به زندگی آهی از درون می خواهد که بیدار شود من خفته در درون تو ….
این من تشنه به دیدار تو ..
منتظر باز نگری هاییست که بیشتر از خواب به بیداری ها فکر کند .
زندگی مجموعهء جرقه هاییست که روشنی ضمیر خفته ای را به بیداری و تجدد رفتاری فرامی خواند مان .
شاید نوای موسیقی در همین لحظه به هم حسی و هم فکری ها بخواند مان .
به واقع گاهی سکوت ها هم می توانند با موسیقی درون مان همنوا شوند و لحظه هایی بیافرینند که دست در دست هم بودن و اندیشه ها را در کنار هم قرار دادن می تواند زایشی نو از اندیشه های خفته را به بیداری فرابخواند .بیداری ارتباط و با هم بودن هم حس کند هم اندیش بودن و تداوم چگونه بودن و چگونه از یک دیگر آموختن و آموخته هارا به اشتراک گذاشتن .