تا این که همه دیوارها به رنگ سرخ درآمدند
تاینور قلی نژاد – ۱۴ ساله
زمانی که از خواب بلند شد، خیس عرق شده بود. دوباره خواب آن روز را دیده بود. نفس نفس میزد. لیوانی پر از آب را برداشتم و به پیشش رفتم. حسابی ترسیده بود؛ اشکهایش روی گونههای زیبایش جاری شده بود. عادت نداشتم او را این جوری ببینم. روی من هم تاثیر میگذاشت. بالاخره او جای خودش را در قلب من داشت؛ بهترین دوست من. آب را دستش دادم. جرات نداشتم با او حرف بزنم. همین هفتهی پیش سرم داد کشید و گفت: فکر و خیال کردی که میتوانی درکم کنی! فکر میکنی اتفاقی نیفتاده! تو هیچ وقت درک نمیکنی و درک نخواهی کرد.
هنوز هم وقتی به آن روز فکر میکنم گوشهایم درد میگیرد؛ او تا آن موقع صدایش را برای من بلند نکرده بود. مانند برادرم بود؛ نمیتوانستم به حال خودش رها کنم. آب را از دستم گرفت. با او زمانی که سه ساله بودیم آشنا شدم؛ در مهد کودکی که تازه واردش شده بودم. خیلی میترسیدم؛ کسی را نداشتم. خودم را مثل مورجهئی میدیدم که درون فرودگاهی پر از خانه گیر کرده بودم. از هر سایهئی که میدیدم، میترسیدم. ناگهان به پسری برخوردم؛ غذایش از دستش افتاد. قلبم دیگر از جایش در آمده بود. اگر کتکم میزد چی؟ اما با مهربانی برگشت؛ چنان لبخندی روی لبش بود که فقط میخواستم نگاهش کنم. تا آخر عمر او دوست من بود. جرعهئی از آب نوشید. به من نگاه کرد؛ سنگینی نگاهش را احساس میکردم. باز جرات نگاه کردن به او را نداشتم. نمیدانم این چندمین بار بود که نگاهم را از او میدزدیدم. لیوان را کنار گذاشت. ناگهان بلند شد. ترسیدم؛ اگر از دستم عصبانی شده باشد چی؟
زمانی که او بچه بود، پدر بزرگش از دست دولت بسیار عصبانی شده بود. آنها بین زنان و مردان فرق میگذاشتند. آن کثافتها، آن بی… باعث شدند آنها…. جرات فکر کردن هم نداشتم؛ داشتم عرق میریختم. او هم فهمیده بود. لیوان را به دستم داد و گفت: بنوش. قلبم ایستاد. فهمیده بود به چیزی فکر میکنم. همیشه میفهمید. هیچ وقت نتوانستم پنهانش کنم؛ هیچ کس هم نمیتواند. آن عوضیها کاری کرده بودند که هیچ کس جرات بیرون آمدن از خانه را نداشت. آن…ها فضای بسیار سنگینی درست کرده بودند. پدر بزرگش از در خارج شد. دخترش گریه و زاری کنان به پدرش التماس کرد که بگذارد چهره اش را یک بار دیگر ببیند. پدر بزرگ گفت: اگر او را ببینم دیگر جرات رفتن ندارم و رفت. چنان به آنها اعتراض کرد که کل دنیا صدایش را شنیدند و از آن دردناک تر رودخانهئی از خون به راه افتاد. آن عوضیها آنها….
گفت بنوش. از ترسم جرعهئی نوشیدم. به من نگاه میکرد. ترسیدم؛ بهش نگاهی کردم. دیگر هیچ وقت مثل همیشه نبود. زل زده بود به من. ترسیدم. پرسیدم چیزی میخوری؟ گفت تو میخوری؟ همیشه بلد بود سرکوبم کند. این در ذات او بود. ترسیدم، گفتم: دوباره خواب دیدی؟ کنارم نشست و فقط سرش را تکان داد. داشت خوب پیش میرفت. آخرین بار زمانی که پرسیدم چه خوابی دیده ای؟ سرم داد کشید. میترسیدم. آرام آرام کلمات را برایش مفهوم میکردم. گفتم: ترسناک بود نه؟! دوباره از جایش بلند شد. ترسیدم.
چهار سال پیش، تابستان به خانه اش رفتم. هنوز از بیرون برنگشته بود. تیری را توی کمدش پیدا کردم. به مادرش نشان دادم. گفت: این تیری ست که پدر بزرگش را کشت. در مورد پدر بزرگش پرسیدم؛ گفتم او مرد خوبی بود نه؟ ناگهان اشکهای مادرش را دیدم. همه چیز را از اول تا آخر برایم توضیح داد. قلبم شکست. کاش هیچ وقت آن تیر لعنتی را نمیدیدم هیج وقت….
سرم داد کشید و گفت: چه میخواهی بدونی؟ فکر میکنی دیدن مرگ مادر و پدر جلوی چشم، جذاب است؟ نه قصد من این نبود. نمیخواستم بدانم چه طور مردهاند؟ به حرفهایم گوش نمیداد. کل کتاب خانه را به هم ریخته بود؛ لیوان را بهیک طرف پرت میکرد، کتابها را به طرف دیگر. ترسیدم؛ نمیدانستم چه کار کنم. مادرش به من گفت: زمانی که ما (پدر و مادرش) از دنیا رفتیم باید این موضوع را به او بگویی؛ باید بگویی پدر بزرگش بخاطر اعتراض مُرد. باید بداند که پدر بزرگش را چه کسانی کشتند. باید بداند آن عوضیها….
سعی کردم آرامش کنم؛ آرام نمیشد. بسیار تلخ بود. کل خانه را درهم شکسته بود و قلب مرا هم. دوست نداشتم او را در این حال ببینم. همه اش تقصیر آن عوضیهاست. آنها همه چیز و همه کساش را از او گرفتند؛ و دوستم را از من. آن عوضیهای بی….
ماه پیش دوباره شکنجه دادن مردم را به اوج خود رسانده بودند. کسی توانایی تحمل آن وضع را نداشت. بسیار دردناک بود. پیرزن و پیرمرد،کوچک و بزرگ و زن و مرد، حالیشان نمیشد. همه را میکشتند.
یواشیواش، آرام شده بود. دوباره زد زیر گریه. نمیتوانست این اتفاقات را تحمل کند. دید به سمت در میروم؛ در را قفل کردم. سرم داد زد. گفت با من چه کار داری؟ چرا ولم نمیکنی؟ هفته پیش میخواست خودش را از پشت بام پرت کند. ترسیدم و در را قفل کردم. جان او برایم ارزش داشت. پدر و مادرش میخواستند موضوع را خاتمه بدهند. پدرش به دست آن عوضیها کشته شده بود. چند روزی بود که به آنها شک کرده بود. برای این که به من شک نکند به او در جاسوسی کمک میکردم ولی دروغ بود. کمک من دروغ بود. میترسیدم و بخاطر خودش دروغ میگفتم. احتمالا این بار دیوانه میشد. گفت چرا نمیگذاری خودم را پرت کنم؟گفتم برای من ارزشمندی. من بهتر و مهربانتر از تو ندیدم؛ همه این را میگویند. خوب پس همه این را میدانند؛ خفه شو، از من چه میخواهی؟میخواهم آرام باشی. لیوانی آب برایش آوردم ؛ گفتم بنوش. لیوان را از دستم قاپید؛ میخواست آن را بشکند. ترسید. لیوانی بود که برای تولدش خریده بودم؛ از جنس کریستال بود. نتوانست قلبم را بشکند؛ نشکست. خوشحال شدم.
ترسید؛ پدر و مادرش به اتاقی میرفتند ؛ رمزشان NEXURIF بود. هرکسی رمز را میدانست، وارد اتاق میشد. حول و حوش بیست نفر باید باشند. میخواستند نقشه بکشند؛ اعتراضی، انقلابی. این اعتراض نبود، بلکه خود جنگ بود. اعتراض به آن عوضیها….
روی مبل نشست؛ داروهایش را برایش آوردم. اشکهایش مانند الماسی بود که درون چاهی میریخت؛ چاهی بی انتها. ترسیدم. پدر و مادرش و گروه NEXURIF همگی به خیابان ریختند. من و او در اتاق بازی میکردیم. میترسیدم؛ کار سختی داستم. زمانی که خودم حواسم پرت بود، نمیتوانستم او را سرگرم کنم. داشت شک میکرد. مادرش پرچم سفید را بالا برد؛ تیری شلیک شد. ترسیدم. پدرش پرجم خونی را بالا برد؛ تیری شلیک شد. ترسیدم. آخرین نفر پرچمی نداشت؛ دستانش را بالا برد، تیری شلیک شد. اشکم در آمد. از جایش بلند شد؛ میخواست برود بیرون. صدای تیراندازی و کشت و کشتار آن قدر زیاد بود که از بیست کیلومتری آن جا به آسانی شنیده میشد. بلند شد؛ به سمت در رفت. ترسیدم؛ نگذاشتم. گریهاش گرفت. گفت: چه کار میکنی؟جرات حرف زدن نداشتم. فقط نمیگذاشتم در را باز کند. هولم داد و در را باز کرد….
کنارش روی مبل نشستم ؛ دستش را گرفتم ؛ سرد بود. نمیدانستم چه بگویم….
سرم داد کشید. شیشهها رایکییکی میشکست. میز را به سمتی پرت کرد. بالشها را پاره پوره کرد. آخرش ترسید. در آغوش یکدیگر گریه کردیم. خیلی حس بدی داشت. آن عوضیها همه چیز را از من گرفتند. لعنت به آن بی…. آنها… لعنت بر…. خیلی…. به در و دیوار کوبیدم. داشت اتفاقی میافتاد. پدر بزرگش دل همه را لرزانده بود. پدر بزرگش این کار را کرده بود؛ پس ما هم…. همه چیز را بر هم میکوبیدم. در را باز کردم میخواستم بروم پشت بام. یکی ترسید و نگذاشت. گریه میکردم؛ حس عجیبی بود. لیوانی به من داد؛ پرتش کردم. هیچ کس درک نمیکند، هیچ کس. نباید این اتفاق میافتاد. حالا حرفهایش را میفهمم. او هم رفته بود…. لعنت بر عوضیهای…. آنها…. او را گرفتند؛ او پرچم من بود. آن تیر را برداشتم لعنت بر… میکشم شان… به خیابان رفتم؛ دیگری ترسید. قلبش میتپید، او را کشتند. میدویدم و فریاد میزدم: فریاد کن؛ سکوت خواهد شکست. از خانههایتان بیرون بیایید… لعنت بر آنها… فریاد میزدم ؛ خودم را به هرجایی میکوبیدم. چند نفری را به بیرون کشاندم. ترسیدم… لعنت بر آنها… عوضیها… لعنت… میترسم. میترسم؛ از خون میترسم. گرمایش وجودم را گرفت. لعنت بر آنها…. عوضیها….
ده سال بعد یکی بیرون آمد؛ پرچم خونی را بلند کرد. ولی لعنت بر آنها… آنها نمیمردند… لعنت….
هیچ کس موفق نشد تا این که همه دیوارها به رنگ سرخ درآمد. لعنت بر آنها…. آنها خودشان، خودشان را کشتند. عوضیها… هنوز هم خوابش را میبینم؛ آن صحنههای سرخ را. لعنت بر عوضیها….
۱۹ دی ماه ۱۳۹۷ – تهران
یک پاسخ
Deyirəm adamın bu gözəllikdə adı ola, belə gözəl yazmaq bacarığı ola, ama Farsca yaza!!!