تجربۀ زیسته
حبیب فرشباف
چئویرن: مرتضی مجدفر
ترجمه: مرتضی مجدفر
مرتضی مجدفر

این داستان، یک تجربۀ‌ زیستۀ معلمی است به قلم استاد حبیب فرشباف، که از کتاب مجموعه داستان ترکی «بو یئرده بنی‏آدم» (در این مکان، بنی‏آدم)، نشر ناصرالدین تبریز (۱۳۹۸) به فارسی بازگردانده شده است.

***

علی‌رغم این‏که یک عصر پاییزی خنک بود، به شدت عرق کرده بودم. تندتند برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم. در تمامی مسیر، هیچ سیاهی دیده نمی‌شد. ایستادم. روی سنگی کنار جاده نشستم و چمدانم را زمین گذاشتم. از خستگی پشت سر مادرم نق می‌زدم:
– پدر آمرزیده! هر چی دستش رسیده، گذاشته داخل چمدان…
انصافاً در چای‌خانۀ یایجیلی، قهوه‌چی گفت: «برادر من! ساک‌ات را بگذار این‌جا بماند، می‌دهم گوموش ‏آباد‏ی‌ها می‌آورند روستا.»
ولی من پیشنهاد او را قبول نکردم و گفتم: «مگه این چی داره؟ خودم می‌برمش!» واقعیت‌اش وقتی از اتوبوس پیاده و وارد قهوه‌خانه شدم، ساک خیلی به نظرم سبک آمد، ولی موقع بالا رفتن از سربالایی یایجیلی، لحظه ‏به ‏لحظه احساس کردم وزن چمدان در حال سنگین شدن است و درست به همین خاطر هنوز یک ساعت راه نرفته بودم که خستگی وجودم را گرفت. کمی نشستم، نفسی گرفتم و دوباره چمدانم را برداشتم و راه افتادم. با هر چند قدمی که جلوتر می‌رفتم، فکر می‌کردم: «شاید سواره‌ای با اسب پیدایش شود» و با حسرت به پشت سرم نگاه می‌کردم. اگر سواره‌ای پیدایش می‌شد، چمدانم را به او می‌دادم و خودم را با پای پیاده، قبل از غروب به روستا می‌رساندم. ولی افسوس که در مسیر حتی پرنده هم پر نمی‌زد و اصلاً رفت‌وآمدی در کار نبود. چاره‌ای نداشتم، جز این که آهسته‏ آهسته به مسیرم ادامه بدهم.

***

وقتی به گوموش‌آباد رسیدم، صدای حیوانات گله‌هایی که از چرا برمی‌گشتند، تمامی کوچه‌ها را پر و گوش‌ها را کر کرده بود. از گرد و غباری که به هوا برخاسته بود، چشم، چشم را نمی‌دید. گرد و غبار، نور فانوس‌هایی را که روستاییان در دست داشتند، مثل مه در بر گرفته بود. پاهایم هیچ رمقی نداشت و پشت سرم کشیده می‌شد. با این وجود، تمام قدرتم را به صدایم تبدیل کردم و بلند گفتم: «برکت‌ها باشد!»
پسر جوانی از میان رمۀ حیواناتی که از چرا برمی‌گشتند، مرا از صدایم شناخت و فانوس در دست، نزدیکم شد و گفت: «خسته نباشی میرزا!». بعد چمدانم را از دستم گرفت و ادامه داد: «اگه خبر می‌دادین، می‌اومدیم جلوتر به پیشوازتون!»
گفتم: «زنده باشی احدجان! خودم آهسته ‏آهسته آمدم».
احد، نور کم‌رمق فانوس را جلوی قدم‌هایم انداخت و مرا تا دم در منزلم مشایعت کرد. وقتی در را زدم، ننه ‏قیزقاییت، در حالی که در را باز می‌کرد، چراغ پیه‌سوز دستی‌اش را که با یک فتیله، روشنایی کمی داشت، بالا برد و نورش را به صورتم انداخت و بلافاصله شناخت؛ بفرمابفرما گفت و کنار کشید.
سلام دادم. حال مردش را پرسیدم و وارد شدم. سه‏ چهار پلۀ کاه‌گلی را بالا رفتم و بالاخره به منزلم رسیدم. کبریت را از تاقچه برداشتم، اول فانوس و بعد چراغ توری اتاقم را روشن کردم. نور چراغ‏‌توری‌ام از پنجرۀ اتاقم بیرون خزید، تاریکی محض را شکافت، راهش را کشید و درست تا آن سوی روستا، در آن دوردست‌ها رفت.
لحظه‌ای نگذشته بود که در اتاقم به صدا درآمد. تا از جای خود بجنبم، ننه‏ قیزقاییت، سینی را که در دست داشت، در آستانۀ در گذاشت و رفت. او داخل سینی، یکی دو تا نان خانگی، یک کاسه ماست و یک قاچ پنیر گذاشته بود.
دوسه لقمه‌ای که از نان و ماست خوردم، شروع کردم به خالی کردن ساکم. واقعاً مادرم هر چه را دستش رسیده بود، در چمدانم گذاشته بود، حتی انواع و اقسام میوه. ده ‏پانزده تا سیب، چندتایی خیار و یک انار بزرگ، میوه‌هایی بودند که از چمدانم بیرون آوردم. نصف بیشتر خیارها و سیب‌ها را داخل سینی ننه‏ قیز‌قاییت گذاشتم و پایین بردم. با بقیۀ میوه‌ها هم از میهمانانی که شب به دیدنم آمده بودند، پذیرایی کردم. ولی با خود گفتم: «زمستان لازم می‌شود» و تنها انار موجود را داخل چمدان گذاشتم و نگه داشتم. پارسال زمستان وقتی قرار شد به دیدن یکی از روستاییان که بیمار شده بود، برویم، چیزی در روستا پیدا نکردیم و با صاحب‌خانه‌ام، تنها یک مشت هستۀ زردآلو بردیم. هنوز هم تلخی اتفاق آن روز از تن و ذهنم بیرون نرفته است.

***

پاییز داشت باروبندیل خود را جمع می‌کرد و زمستان با ردپاهای سفید خود، از بالای کوه‌های بلند در حال سریدن به روستا بود. وقتی زمستان می‌رسید، راه‌ها هم بسته می‌شد و عملاً برگشتن به نزدیک‌ترین شهر و بعد به تبریز غیرممکن می‌شد. به همین دلیل، وقتی از تبریز عازم روستا ‌شدم، چندین نامه برای مادرم ‌نوشتم و همۀ آن‏ها را به دوستم دادم. سپس از او خواستم برای این‏که مادرم نگران نشود، سر هر ماه یکی از نامه‌ها را به مادرم برساند و بگوید این را پسرت فرستاده است.
زمستان بود و دردسرهای اهالی. روستایی‌ها هر چقدر هم در زمستان، سوراخ ‏سنبه‌های در و پنجره‌ها را محکم چفت‏ و بست می‌کردند، باز بابا سرما، راهی پیدا می‌کرد و سهم هر کس از زمستان را خانه ‏به‏ خانه، با ناخوشی و مرض به اهالی روستا هدیه می‌کرد و طبیعی بود که در این میان، نوبت من هم فرا برسد. مریض شدم. هفته‌ها در منزلم چیزی برای خوردن پیدا نکردم و دلم نیامد تنها انار باقی‏مانده از میوه‌های مادرم را هم بخورم. میهمان‌های متعددی به خانه‌ام آمدند، ولی انار کماکان باقی ماند تا این‏که یک روز ننه‏ قیزقاییت، در اتاقم را به صدا درآورد و گفت: «پسرم! مشدی گل‌اندام مریضه… مرد من پایین منتظرته… بلند شو، بیا بریم!»
بدون این‏که فرصتی برای فکر کردن داشته باشم، خواه‌ناخواه تنها انار باقی‏مانده از میوه‌هایم را برداشتم و از پله‌ها پایین خزیدم. به این ترتیب، انار، راهی منزل خاله گل‌اندام شد.
روزهای سیاه زمستان به سختی می‌گذشت و تمام ‏شدنی نبود. باز روزی همراه با ننه ‏قیزقاییت، به عیادت یکی از شاگردانم رفتیم که سرخک گرفته بود. دیگر چیزی برای بردن نداشتم و عقلم هم به چیز دیگری راه نمی‌داد. ولی ننه ‏قیزقاییت، از صندوق خود سه تا تخم مرغ برداشت و راه افتادیم.
وقتی وارد خانۀ شاگردم شدیم، کنار بستر او، چشمم به اناری افتاد که داخل یک سینی خودنمایی می‌کرد. وقتی دقت کردم، اناری را که برای خاله گل‌اندام برده بودیم، شناختم.

***

زمستان سیاه، به روزهای واپسین خود نزدیک می‌شد. همۀ موجودات روستا، از آدم‌ها و حیوانات و گیاهان، هر یک به نوعی بی‌صبرانه منتظر آمدن بهار بودند. در یکی از شب‌های آخر زمستان، یکی از روستاییان به دیدارم آمد. هنوز ننشسته بود که از جیب پالتوی خود اناری درآورد و در تاقچۀ اتاق گذاشت.
مرد روستایی تا دیروقت شب، پیشم ماند. به محض خارج شدن او از اتاقم، انار را برداشتم و در همان نگاه اول شناختم؛ هر چند تاجش شکسته شده و رنگ پوستش را کمی از دست داده بود. گویی تنها انارم، تمام فصل زمستان را دست ‏به ‏دست چرخیده و در نهایت، نزد خودم برگشته بود.

پانوشت‌ها:
*یایجیلی، گوموش‌آباد یا به قول محلی‌ها گوموش‌اووا، اسامی روستاهایی در منطقۀ قره‌داغ است.
* قیزقاییت، در ترکی به معنای «دختر، برگرد!» است. «قیز‌بس» یا «دختربس!» هم در زمرۀ چنین اسم‌هایی است که اغلب موقعی برای دختربچه‌ها انتخاب می‌شد که در خانواده، دختران متعددی به دنیا آمده بودند. حالا قیزقاییت داستان، نه تنها برنگشته، بلکه مانده و به سن پیری و «ننه» بودن هم رسیده است.
* در روستاها، معلمان را «میرزا» هم می‌گفتند.

حبیب فرشباف
چاپ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تجربۀ زیسته

یک زمستان، یک روستا، یک انار

مرتضی مجدفر
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

تجربۀ زیسته

یک زمستان، یک روستا، یک انار

مرتضی مجدفر
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی

تجربۀ زیسته

یک زمستان، یک روستا، یک انار

مرتضی مجدفر
www.ishiq.net

آذربایجان ادبیات و اینجه‌صنعت سایتی