تجلی ناخودآگاه و تقابل های وجودی در شعر «آخشام چاغی اؤلهنین کؤلگهسی مزارا سیغماز»
با وجود آنکه علم و هنر هر یک بهعنوان حوزههایی مستقل، متمایز و برخوردار از جایگاه تخصصی و مخاطبان ویژه شناخته میشوند، شایان توجه است که عناصر بنیادین این دو، اعم از تخیل، احساس، عاطفه و هیجان از یک سو و عقلانیت، منطق و روشهای تجربی از سوی دیگر، بهطور همزمان در روان انسان حضور دارند. این همزیستی درونی، امکان همافزایی و تلفیق دستاوردهای علمی و هنری را فراهم میآورد و زمینهساز خلق آثاری بدیع و نوآورانه میشود که ظرفیت ارائه تجربههایی تازه و گشودن افقهای نو در عرصه دانش و هنر را دارند.
در این چارچوب، میتوان پیوندی عمیق و معنادار میان شعر «آخشام چاغی اؤلهنین کؤلگهسی مزارا سیغماز» اثر علی جوادپور و نظریه روانتحلیلی کارل گوستاو یونگ برقرار نمود. این ارتباط، ظرفیت آن را دارد که مبنایی برای تحلیلی جامع و تلفیقی فراهم آورد؛ تحلیلی که دستیابی به فهم مشترک از ابعاد گوناگون هویت انسانی، مفاهیم ناخودآگاه، ساحت سایه و فرایند فردیتیابی را تسهیل میکند. چنین رویکردی نهتنها در تعمیق دریافتهای ادبی و زیباییشناختی مؤثر است، بلکه میتواند در تبیین روانشناختی تجربههای زیسته و ساختارهای نمادین شعر، چشماندازهایی تازه و ارزشمند عرضه نماید
این مقاله به تحلیل همنشینی معناشناختی تصویر شاعرانهی سایه در شعر «آخشام چاغی اؤلهنین کؤلگهسی مزارا سیغماز» و مفهوم سایه در روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ میپردازد. شاعر در این اثر، سایه را صرفاً تجلی بصری غروب نمیداند، بلکه آن را بازتابی از ساحتهای پنهان و سرکوبشدهی روان انسان تلقی میکند. در موازات این خوانش ادبی، یونگ نیز سایه را بخشی بنیادین از ساختار ناخودآگاه جمعی و فردی میداند که حامل نیروهای متضاد و ظرفیتهای بالقوهی تحول فردیت است. هر دو رویکرد بر پارادوکسهای وجودی انسان ــ از جمله همزیستی نور و تاریکی، مرگ و زندگی، نیک و بد ــ تأکید میورزند و این تقابلها را نه مانعی برای تعالی، بلکه ظرفیتی برای معناجویی و فرآیند تحقق خویشتن قلمداد میکنند. در این چارچوب، سایهای که حتی در مزار هم نمیگنجد، نماد وجوه جاودانه و فراتاریخی روان است که از حدود مرگ و محدودیتهای مادی فراتر میرود و به افقهای کمال و روشنایی رهنمون میشود. همنشینی رویکرد شاعرانه و تحلیل روانشناختی، افق تازهای را برای فهم لایههای وجودی و تجربهی زیستهی انسان پیش رو میگشاید:
ایچینین قارانلیغیدی بلکه ده
یانینا دوشوب سورونن کؤلگه
جانینا ایلیشیب سورونن کؤلگه
آغاز شعر با این مصراعها حاکی از ان است که شاعر با رویکردی ژرفنگرانه و نگرشی متمایز و خلاقانه به مفهوم «سایه» و «ناخودآگاه» میپردازد و به نحوی نمادین به فرآیند هوشیار شدن بخشهای ناهوشیار روان اشاره میکند؛ فرآیندی که پیششرط تحقق تفرد و تعالی روانی انسان است. از منظر کارل گوستاو یونگ، سایه یکی از عناصر بنیادین روان است که رویارویی آگاهانه و پذیرش آن، لازمهی رشد و دستیابی به یکپارچگی درونی محسوب میشود. تصویر «تاریکی درون و سایه»ای که همچون موجودی زنده به جان انسان میچسبد و او را دنبال میکند، نمایانگر محتوای واپسرانده و سرکوبشدهی ناهوشیار فرد است؛ محتوایی که همواره در پسزمینهی روان فعال باقی میماند. تأکید شاعر بر ناگزیربودن پذیرش این تاریکی درونی بیانگر این حقیقت است که تنها از طریق شناخت و آشتی با سایه میتوان به بلوغ روانی، آرامش و احساس انسجام دست یافت. با پیامی ساده اما عمیق شاعر در این مصراعها مانند یونگ، انسان را به شناخت و پذیرش تاریکی درون خود در هیئت سایه فرا میخواند که فراخوانی است به خود آگاهی.
سن، یئرییرسن گونشه دوغرو
او، کورهیینجه سورونر
این دو مصراع در ادامه شعر بهصورت نمادین با سه مؤلفه اساسی در نظریهی یونگ همخوانی دارد:
– حرکت فعال به سوی آگاهی (خورشید): نماد آغاز فرآیند تفرد و تلاش برای ارتقای سطح خودآگاهی و کشف جنبههای ناهوشیار روان.
– تداوم حضور سایه: بیانگر این حقیقت که سایه هرگز بهطور کامل از روان حذف نمیشود و همواره در پسزمینه فعال باقی میماند.
– همراهی سازگارانه با سایه: نشانه پذیرش مسئولانه و متعادل جنبههای تاریک خود بهعنوان بخشی ضروری از کلیت شخصیت.
از منظر یونگ، همزیستی آگاهانه با سایه، زمینهساز رهایی از دوگانگی درونی، کاهش تعارضهای روانی و دستیابی به وحدت و تمامیت شخصیت است.
عبارت: «گونشه دوغرو گئتمک» (رفتن بهسوی خورشید)، کنایهای از حرکت بهسوی نور، آگاهی، روشنی و کمال بهشمار میآید .
گونش سولوندان چیخار، او، ساغیندا گؤرونر
گونش ساغیندان چیخار، او، سولوندا گؤرونر
هارا گئتمک ایستهسن، او، یولوندا گؤرونر
الی یاخاندان اوزولمز
از مصراعهای فوق به وضوح پیداست که: هر چند نور (آگاهی) را جابهجا کنی، سایه همواره همراه توست. هیچ جهتی مصون از حضور آن نیست و پذیرش سایه شرط لازم تمامیت روانی است. این دقیقاً همان همزیستی اجتنابناپذیر سایه با آگاهی است که یونگ توصیف میکند و نیز حضور همزمان نور و تاریکی نماد پارادوکس بنیادین زندگی است
تصویر شاعرانهی:
اؤزونو آپاریب چیخارارسان گونون گون اورتاسینا
گونش باشیندان شاخار
او، یئنه ده آیاغینین آلتیناسیخیلار!
بهروشنی تضاد بنیادین روان انسان را بازتاب میدهد. «گونون گون اورتاسی» کنایه از اوج آگاهی، وضوح و روشنگری است؛ لحظهای که فرد روان خود را به بالاترین مرتبه بیداری و حضور خلاق میرساند. در این تصویر، «گونش» نماد خرد، بینش و نیروی آفرینش است. بااینحال، حتی در اوج روشنایی نیز سایه – بخش تاریک و نادیده روان – از میان نمیرود؛ بلکه تنها به زیر پا رانده میشود و همچنان حضور خود را حفظ میکند.
تعارض ذاتی روان بر اساس اصل اضداد در روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ، سرچشمه انرژی، خلاقیت و پویایی وجودی انسان است. در نگاه یونگ، هیچ آگاهی و روشنایی کاملی بدون حضور همزمان تاریکی معنا نمییابد. انسانی که به مرحله تفرد (Individuation) دست مییابد، نمیکوشد سایه را نابود یا انکار کند؛ بلکه میآموزد میان نیروهای متضاد نور و تاریکی سازش برقرار کند و آنها را در کلیت روان خود یکپارچه سازد.
همزیستی و پذیرش تضادها، والاترین دستاورد روانشناختی و ژرفترین مرحله رشد انسان است. فرد در این مسیر میآموزد که سایه را نه تهدیدی خطرناک، بلکه منبعی ارزشمند از انرژی خلاق و بینشی اصیل بداند.
از این منظر، هر جامعه سالم و پیشرفتهای که در پی رشد و تعالی باشد، نیازمند انسانهایی پخته، توانمند و برخوردار از روان و شخصیت سالم است؛ چراکه تنها چنین افرادی میتوانند مسئولیت پیشرفت و نوآوری را به عهده بگیرند. این تصویر تلویحاً تأکیدی بر اهمیت پرورش انسانهای آگاه و یکپارچه دارد که توان مواجهه شجاعانه با تاریکیهای درون و پذیرش همهجانبه خویش را یافته باشند
قارانلیقلا – ایشیغین آراسیندا قالارسان
آنگاه که میگوید «قارانلیقلا ایشیغین آراسیندا قالارسان»، با نگاهی تیزبین پرده از تقابلی برمیدارد؛ تقابلی که نهتنها در ژرفای روان فرد، میان روشنایی آگاهی و تاریکی ناآگاهی رخ میدهد، بلکه در گستره اجتماع نیز چهره مینماید.
این همان جایی است که تضاد میان روشنگری و بیداری جانهای تفردیافته و زور و سلطه قدرت پدیدار میشود؛ جایی که شعله آگاهی، تهدیدی برای دوام تاریکی و جهل سلطهگران است و نوری است که آرامآرامسیاهی را پس میزند
بیر آز ایشیقلانارسان، بیر آز دا قارالارسان
بیر آز دا قارالارسان داماریندا قانین کیمی
بیر آز دا قارالارسان عصرین- زامانین کیمی
شاعر با بهرهگیری از تشبیه های پیاپی و موازنه سازی ساختاری، توانسته است نارضایتی و انتقاد خود را نسبت به وضعیت جامعه و افراد درون آن بهروشنی منتقل کند.
تاریکی روان را به خون در رگها و زمانه تشبیه میکند؛ این دو تصویر، بار معنایی بسیار سنگینی دارند: خون هم نشانه حیات است و هم نشانه رنج و خشونت؛ انگار تاریکی تا ژرفترین لایههای وجود فرد نفوذ کرده است و نیز وجود تیرگی، فرسودگی و بحران جمعی در سطح جامعه با تشبیه زمانه برجسته میگردد. و با تکرار «بیر آز…» در شعر دست به موازنهسازی جالبی زده-است که به شکل هماهنگ و موزون، حالتی از تردید، نوسان و تناقض درونی را نمایش میدهد؛ گویی انسان در حال رفتوبرگشت بین روشنی و تیرگی است. از این رهگذر، دو وضعیت متناقض را در کنار هم ترسیم شدهاست: از یک سو، امید به رشد و تعالی روانی و بهبود فردی و از سوی دیگر، سرخوردگی ناشی از تهدید و سرکوب استعدادها توسط نظامهای استبدادی و فرصتطلب. در واقع، این شعر فقط یک بیان عاطفی ساده نیست؛ بلکه نوعی تفکر انتقادی اجتماعی است که در لفافهی تصویرهای شاعرانه و متقارن بیان شده تا هم زیبایی هنری داشته باشد و هم تکاندهنده باشد.
ایچینی آجیغین داریشیب یییر
اؤلرسن کی؛
اینتحار ائدرسن کی؛
پوزولسون ایشیقلا- قارانلیغینسینیری
شاعر عمق رنجی را تصویر میکند که از نادیده گرفته شدن انسان های شایسته و توانمند سرچشمه میگیرد. اینان کسانیاند که با شخصیت یکپارچه، اصیل و روشن خود میتوانند موجب پیشرفت و تعالی جامعه شوند. اما جامعهای که گرفتار تاریکی استبداد، فرصت طلبی و بی عدالتی شده، آنها را پس میزند یا نابود میکند.
این سرخوردگی چنان شدید و کشنده است که شاعر مرگ یا خودکشی را راه رهایی از درد و تضاد درونی میبیند.
و آرزو میکند که مرز بین نور و تاریکی در هم بشکند؛ چرا که این مرز به نماد تقابل میان روشنایی وجود افراد شایسته و تاریکی نظامهای فاسد بدل شده است.
در این میان، واژههای «اینتحار» و «پوزولسون» بهعنوان نشانههای اوج یأس و خشم نشان میدهند که شاعر دیگر تاب تماشای این بیعدالتی و سرکوب را ندارد.
بنابراین قطعه فوق را میتوان نوعی فریاد اعتراض تلخ بر وضع ناخوشایند جامعهای دانست که بهترین های خود را می بلعد و نابود می کند.
آنجاق، کؤلگهنی سندن اؤنجه باسدیرماق ایستهینلر
سنه گوجلری دوشر
سنی باسدیرارلار، کؤلگهنه گوجلری دوشمز
در این مصراعها با زبانی نمادین و پرقدرت، این حقیقت بیان میشود که: تلاش برای نابودی و حذف اثرگذاری انسانهای تحول گرا، اخلاق مدار و دارای اهداف متعالی، کاری است بیهوده. حتی اگر بتوانند جسم این انسانها را به هر طریق از میان بردارند و زندگیشان را خاموش کنند، نمیتوانند سایه، افکار و روح ظلمستیز آنان را از بین ببرند. سایه استعارهای از تاثیر دیرپای آرمان های والا و خاطرهی جمعی از مقاومت و روشنی است که با ضمیر ناخودآگاه جمعی بشریت پیوندی ناگسستنی دارد.
به بیان دیگر؛ جسم فناپذیر است، اما اندیشههای بزرگ، اخلاق متعالی و روحیه مبارزه با ظلم، در حافظه تاریخی و روان جمعی انسانها زنده میماند. پیوند با هستی، چیزی نیست که با سرکوب و حذف فیزیکی از بین برود. در اینجا شاعر امیدی عمیق را القا میکند؛ هرچند تاریکی همواره میکوشد روشنایی را ببلعد، اما این روشنایی در ژرفای ناخودآگاه انسانها و در سایه باقی میماند و در لحظهای دوباره میروید.
مطابقت این قسمت شعر با زاویۀ دید «یونگ» بدینگونه است:
هر تلاشی برای نابودی جسم و شخصیت تحولگرا، در نهایت محکوم به شکست است. زیرا سایه و کهنالگوی روشنگر او، در ناخودآگاه فردی و جمعی انسانها زنده میماند و دوباره در زمان مناسب به سطح آگاهی میآید و الهامبخش نسلهای بعد میشود.
آخشام چاغی اؤلهنین کؤلگهسی مزارا سیغماز
کؤلگهسی باسدیریلماز!
شاعر با زبانی سرشار از نماد، ارتباطی بسیار ظریف میان سایه ظاهری انسان و تأثیر جاودانه افکار او برقرار کرده است
در لحظهی غروب، سایه هر انسان بر زمین به بلندترین، گستردهترین و آشکارترین حالت خود می رسد. این تصویر طبیعی و آشنا، استعارهای شده است برای؛ فراگیر شدن افکار و رسالت معنوی انسانهای بزرگ درست در لحظهای که جسم آنها رو به خاموشی میرود و همچنین هرچه خورشید زندگی پایینتر میآید، سایه حضور معنوی و اثر اجتماعی بلندتر و آشکارتر میشود. افکار و حقیقتی که انسانهای روشنگر به جامعه میآورند، چیزی فراتر از بودن یا نبودن جسم آنهاست. حتی اگر جسم به خاک سپرده شود، حتی اگر دهانها بسته شود سایۀ رسالتشان در جان و وجدان نسل ها باقی می ماند.
پیوند این مفهوم با روانشناسی تحلیلی یونگ چنین است؛ سایه عظیم همان میراث روانی و ناخودآگاه جمعی است بخشی از کهنالگوی قهرمان، شهید و روشنگر که از یک فرد فراتر میرود و به حافظه جمعی بشر پیوند میخورد. هرقدر هم جامعه بخواهد این سایه را سرکوب کند، سایه به زیر زمین یا به تاریکی نمیرود بلکه گستردهتر، بلندتر و روشنتر خود را نشان میدهد.
سن تورپاغا گؤمولرسن
کؤلگهن یئر اوزونده قالار،
گونشله اوز- اوزه یاشار
کؤلگهلره قوشولار، قارانلیق آشیب داشار.
سن اؤلوب گئدهرسن
دونیادا؛ قارانلیق یاشار، ایشیق یاشار
دونیا اؤنجه قارانلیقلاشار، سونرا ایشیقلاشار
این ابیات پایانی و تاثیرگذار چرخهای جهان شمول و تکرار پذیر را ترسیم میکند؛ چرخهای که مرگ و نابودی ظاهری را پایان نمیداند، بلکه آن را بخشی از گردش همیشگی تاریکی و روشنی میبیند. در نگاه شاعر سایه، همان رد پای انسان در زمین است؛ اثری که نابودشدنی نیست. سایهی هر فرد پس از مرگ با سایههای دیگر میآمیزد و نیروی جمعی روشنگری را میسازد.
هرچند لحظاتی تاریکی همهجا را فرا میگیرد، اما این قاعده طبیعی است که پس از آن روشنایی زاده شود.
آنگونه که یونگ میگوید:
نور بدون سایه معنا ندارد
شعر انگار به خوانندگان میگوید: باید با این اضداد کنار آمد، باید پذیرفت که بخشی از وجود و روان فرد و بخشی از نظام طبیعت همین چرخهی مکرر است. نه باید از تاریکی گریخت و نه در روشنایی مطلق غرق شد؛ بلکه باید در این رفتوبرگشت سازگارانه زندگی کرد.
در اوج یأس و تاریکی، این اثر، امید و امیدواری را نوید میدهد:
اگرچه جسم میمیرد،
اگرچه شب فرا میرسد،
اما دوباره خورشید طلوع میکند
و سایهها باز از تاریکی عبور میکنند و به نور میرسند. به پایداری و امتداد اثر انسان باور دارد؛ و دعوت میکند به پذیرش این چرخه و زیستن هماهنگ با آن
سایهی انسانی که در افقهای روشن اندیشه زیسته و جان خود را بر مدار آرمانهای بلند نهاده است، در تنگنای خاک نمیگنجد. هر فرد، حامل رؤیاها، تمنیات و شور درونی خویش است؛ اما تنها آنان که از مرز خویشتن فردی فراتر میروند و خواستههای خویش را در کورهی آگاهی، تجربه و خودشناسی میگدازند، میتوانند آن را با ضمیر جمعی و نیاز تاریخی یک ملت درآمیزند.
و چون چنین شود، انسان ـ خواه شاعر، اندیشمند یا کنشگر فرهنگی ـ بدل به آینهای میگردد که خواستهای خاموشِ جامعه در آن متجلی است. خاموشی تن، خاموشی اندیشه نیست. قدرت میتواند جسد را به زیر خاک کشد، اما نمیتواند سایهای را که در افق جانها گسترده است، بزداید. اندیشهای که در دل مردم ریشه دوانیده، چون سایهای غروبناپذیر، بر دیوار زمان میماند و نسلها را روشن میسازد.
اما شاعر گامی فراتر مینهد. او با زبانی سرشار از نماد و استقرایی آرام، به حقیقتی ژرف اشاره میکند: با انباشت اینگونه سایهها، ظلمتی عظیم پدید میآید؛ و در ژرفنای همین تاریکی، نوری تازه زاده میشود. چنانکه در طبیعت، شب مقدمهی سحر است، در تاریخ نیز آنگاه که سایههای بزرگ گرد هم میآیند، سپیدهدمی از آگاهی و بیداری در راه است.
تفکر آزاد، دغدغهی عدالت و خواست رهایی، اگرچه در تن انسان حلول مییابد، اما با مرگ او پایان نمیگیرد. آنچه در خاک دفن میشود، تنها جسم است؛ اما آنچه از دل تاریکی برمیخیزد، حقیقتی است تابناک که در تار و پود حافظهی تاریخی یک ملت، جاودانه میدرخشد.
این اثر، با بهرهگیری از تصویرسازیهای عینی و ملموس، موفق شده است کلیتی منسجم و یکپارچه خلق کند. بخشی از این سروده، سرشار از حزن و اندوهی عمیق است که به لایههای عاطفی و روانی انسان میپردازد؛ بخشی دیگر، با رویکردی انتقادی، مقولهی استبداد و سلطه را به چالش میکشد. در نهایت، این اثر با تأکید بر مفهوم امید و امیدواری، پیامی ارزشمند و الهامبخش به مخاطبان خود عرضه میکند و بر ضرورت استمرار آگاهی و تعالی انسانی صحه میگذارد.